استاد شهریار

آتشی در خرمن هستی من افتاده بود

تا برآرد روزگار از روزگار من دمار

من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ

یا کسی کو خود زده ناگه به آبی ٬ بی گدار

تیره طوفانی که گر بر کوهساران بگذرد

باز نگذارد به جز خاکستری از کوهسار

غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم

بی فروغ از هر کران و نا امید از هر کنار

گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست

گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار

سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت

ورد آهم دمبدم: " ای روزگار ٬ ای روزگار"

تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند

هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار

استاد شهریار

بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی

بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت

گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی

هر چنبره ماری است به گنجینه رازت


استاد شهریار

آهسته باز از بغل پله ها گذشت

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد بجستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا بداد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمیشود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، بامید دیگران
یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر بغرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگی ،‌ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بیمادری من
ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
میآمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
میآمد و بمغز من آهسته میخلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم

مرغ زخمی


ای جگر گوشه کیست دمسازت

با جگر حرف میزند سازت

تارو پودم در اهتزاز آرد

سیم ساز ترانه پردازت

حیف نای فرشتگانم نیست

تا کنم ساز دل هم آوازت

وای ازین مرغ عاشق زخمی

که بنالد به زخمه سازت

چون من ای مرغ عالم ملکوت

کی شکسته است بال پروازت

شور فرهاد و عشوه شیرین

زنده کردی به شور و شهنازت

نازنینا نیازمند توام

عمر اگر بود می کشم نازت

سوز و سازت به اشک من ماند

که کشد پرده از رخ رازت

گاهی از لطف سرفرازم کن

شکر سرو قد سرافرازت

شهریار این نه شعر حافظ بود

که به سرزد هوای شیرازت
 

دریاچه اشک


طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها

ای رخت چشمه خورشید درخشانیها

سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی

تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها

گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی

چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها

دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید

مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها

دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع

ای سر زلف تو مجموع پریشانیها

رام دیوانه شدن آمده درشان پری

تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها

شهریارا به درش خاک نشین افلاکند

وین کواکب همه داغند به پیشانیها
 

مکتب حافظ

 

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا
 

جلوه جواله


این همه جلوه و در پرده نهانی گل من

وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال

و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

از صلای ازلی تا به سکوت ابدی

یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من

اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه

نیست در کوی توام نامه رسانی گل من

گاه به مهر عروسان بهاری مه من

گاه با قهر عبوسان خزانی گل من

همره همهمه گله و همپای سکوت

همدم زمزمه نای شبانی گل من

دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح

شهسواری و به رنگینه کمانی گل من

گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من

گه به خونم خط و گه خط امانی گل من

سر سوداگریت با سر سودایی ماست

وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من

طرح و تصویر مکانی و به رنگ آمیزی

طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من

شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی

چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من
 

ناله های زار

 
به اختیار گرو برد چشم یار از من

که دور از او ببرد گریه اختیار از من

به روز حشر اگر اختیار با ما بود

بهشت و هر چه در او از شما و یار از من

سیه تر از سر زلف تو روزگار من است

دگر چه خواهد از این بیش روزگار از من

به تلخکامی از آن دلخوشم که می ماند

بسی فسانه شیرین به یادگار از من

در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر

دگر چه داری از این بیش انتظار از من

به اختیار نمی باختم به خالش دل

که برده بود حریف اول اختیار از من

گذشت کار من و یار شهریارا لیک

در این میان غزلی ماند شاهکار از من
 

یاران دغل


گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام

شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام

گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه

چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام

شکوه در مذهب درویش حرامست ولی

با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام

ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید

از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام

می چرانم به غزل چشم غزالان وطن

مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام

شهریار از سخن خلق نیابم خللی

که بنای سخن بی خللی ساخته ام
 

شهید عشق

 
به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک

که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک

چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین

شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک

سری به خاک فرو برده ام به داغ جگر

بدان امید که آلاله بردمم از خاک

چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین

چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک

بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری

که ساز من همه راه عراق میزد و راک

به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید 

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی

که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک

تو شهریار به راحت برو به خواب ابد

که پاکباخته از رهزنان ندارد باک
 

افسانه روزگار


قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس

کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس

جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است

شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس

قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین

سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس

تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده

شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس

تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی

حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس

عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده

عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس

جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است

برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس

به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما

خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس

سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی

نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید

چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس

گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز

به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
 

بیاد استاد فرخ


فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز

خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز

در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم

پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز

دارم آن حجب جوانی که زبانبند منست

لب همه خامشیم دل همه فریاد هنوز

فرخ خاطر من خاطره شهر شماست

خود غم آبادم و خاطر فرح آباد هنوز

دوری از بزم تو عمریست که حرمان منست

زدم و میزنم از دست غمت داد هنوز

با منت سایه کم از گلشن آزادی چیست

می برم شکوه ات ای سرو به شمشاد هنوز

یاد گلچین معانی و نوید و گلشن

نوشخواری بود و نعشه معتاد هنوز

بیست سال است بهار از سرما رفته ولی

من همان ماتمیم در غم استاد هنوز

صید خونین خزیده به شکاف سنگم

که نفس در نفسم با سگ صیاد هنوز

شهریار از تو و هفتاد تو دلشاد ولی

خود به شصت است و ندیده است دل شاد هنوز
 

اشک ندامت

گربه پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید

از در آشتیم آن مه بی مهر درآید

آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان

با دم عیسویم ایندم آخر به سر آید

خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب

به تماشای من از روزنه کلبه درآید

دلکش آن چهره که چون لاله بر افروخته از شرم

بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید

سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل

گر تو هم یادت ازین قمری بی‌بال و پرآید

شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست

تا نسیم سحرم بال و پرافشان ببرآید

رود از دیده چو با یادمنش اشک ندامت

لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید

شهریارا گله از گیسوی یار اینهمه بگذار

کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سرآید
 


بازار شوق


یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود

وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود

امروز در میانه کدورت نهاده پای

آن روز در میان من و دوست جانبود

کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست

اول حبیب من به خدا بی وفا نبود

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود

تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت

غم با دل رمیده ما آشنا نبود

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی

با چون منی بغیر محبت روا نبود

گر نای دل نبود و دم آه سرد ما

بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود

سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار

گر همره ترانه ساز صبا نبود
 

خوابی و خماریی


دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود

در کهن گلشن طوفانزده خاطر من

چمن پرسمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید

غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سکوت ابدی

با منش خنده خورشید نثار آمده بود

تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند

هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود

عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید

می درخشید بدان مژده که یار آمده بود

سروناز من شیدا که نیامد در بر

دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت

آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود

چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب

روز پیری به لباس شب تار آمده بود

مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب

روح من بود و پریشان به مزار آمده بود

آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست

کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود

شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید

چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود
 

حافظ جاویدان


تا که از طارم میخانه نشان خواهد بود

طاق ابروی توام قبله جان خواهد بود

سرکشان را چو به صاف سرخم دستی نیست

سر ما خاک در دردکشان خواهد بود

پیش از آنی که پر از خاک شود کاسه چشم

چشم ما در پی خوبان جهان خواهد بود

تا جهان باقی و آئین محبت باقی است

شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود

هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات

گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود

حافظا چشمه اشراق تو جاویدانی است

تا ابد آب از این چشمه روان خواهد بود

صحبت پیر خرابات تو دریافته ام

روحم از صحبت این پیر جوان خواهد بود

هر کجا زمزمه عشق و همای شوقی است

به هواداری آن سرو روان خواهد بود

تا چراگاه فلک هست و غزالان نجوم

دختر ماه بر این گله شبان خواهد بود

زنده با یاد سر زلف تو جان خواهم کرد

تا نسیم سحری مشک فشان خواهد بود

ای سکندر تو به ظلمات ابد جان بسپار

عمر جاوید نصیب دگران خواهد بود

شهریارا به گدایی در میکده ناز

که دلت محرم اسرار نهان خواهد بود
 

بارگاه حافظ

شبها به کنج خلوتم آواز می دهند

کای خفته گنج خلوتیان باز می دهند

گوئی به ارغنون مناجاتیان صبح

از بارگاه حافظم آواز می دهند

وصل است رشته سخنم با جهان راز

زان در سخن نصیبه ام از راز می دهند

وقتی همای شوق مرا هم فرشتگان

تا آشیان قدس تو پرواز می دهند

ساز سماع زهره در آغوش طبع تست

خوش خاکیان که گوش به این ساز می دهند

آنجاکه دم زند ز تجلی جمال یار

فرصت به آبگینه غماز می دهند

سازش به هر سری نکند تاج افتخار

آزادگی به سرو سرافراز می دهند

ما را رسد مدیحه حافظ که وصف گل

با بلبلان قافیه پرداز می دهند

آنجاکه ریزه کاری سبک بدیع تست

ما را به مکتب قلم انداز می دهند

دیوان تست یا که پس از کشتگان جنگ

رختی به خانواده پسر باز می دهند

هرگز به ناز سرمه فروشش نیاز نیست

نرگس که از خم ازلش ناز می دهند

بار دمه و ستاره در ایوان شهریار

کامشب صلا به حافظ شیراز می دهند
 

هفت خوان عشق


سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند

ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند

جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین

که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند

برون رو از خود و آنگه درون میکده آی

که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند

کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت

که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند

چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست

که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند

چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید

که پاسبان در این بلند بارگهند

تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش

که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند
 

خودپرستی خداپرستی


تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است

طالع مگو که چشمه خورشید خاورست

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است

آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است

بر سردر عمارت مشروطه یادگار

نقش به خون نشسته عدل مظفر است

ما آرزوی عشرت فانی نمی کنیم

ما را سریر دولت باقی مسخر است

راه خداپرستی ازین دلشکستگی است

اقلیم خود پرستی از آن راه دیگر است

یک شعر عاقلی و دگر شعر عاشقی است

سعدی یکی سخنور و حافظ قلندر است

بگذار شهریار به گردون زند سریر

کز خاک پای خواجه شیرازش افسر است
 

دیدار آشنا

ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است

دائم گرفته چون دل من روی ماهش است

دیگر نگاه وصف بهاری نمی کند

شرح خزان دل به زبان نگاهش است

دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی

دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه

خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

اکنون گلی است زرد ولی از وفا هنوز

هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است

این برگهای زرد چمن نامه های اوست

وین بادهای سرد خزان پیک راهش است

در گوشه های غم که کند خلوتی به دل

یاد من و ترانه من تکیه گاهش است

من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا

با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

در شهر ما گناه بود عشق و شهریار

زندانی ابد به سزای گناهش است
 

همت ای پیر


پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست

همه آفاق پر از نعره مستانه تست

در دکان همه باده فروشان تخته است

آن که باز است همیشه در میخانه تست

دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز

زیور زلف عروسان سخن شانه تست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز

توشه من همه در گوشه انبانه تست

همت ای پیر که کشکول گدائی در کف

رندم و حاجتم آن همت رندانه تست

ای کلید در گنجینه اسرار ازل

عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست

شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل

هر که توفیق پری یافته پروانه تست

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست

همه بازش دهن از حیرت دردانه تست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد

چشمک نرگس مخمور به افسانه تست

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان

شهریار آمده دربان در خانه تست
 

باید محشر گذشت

باید از محشر گذشت

لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست ،

 گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است ،

 عذر میخواهم پری ...

 عذر میخواهم پری ...

 من نمیگنجم در آن چشمان تنگ ،

 با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند ،

 روی جنگلها نمی آیم فرود  

 شاخه زلفی  گو مباش ،

 آب  دریا ها کفاف تشنه این درد نیست ،

 بره هایت میدوند ،

 جوی باریک عزیزم راه خود گیرو برو ...

یک شب مهتابی از این تنگنای  بر فراز کوها پر میزنم،   

 میگذارم میروم ،

ناله خود میبرم ،

 دردسر کم میکنم ...

 چشمهائی خیره می پاید مرا،

غرش تمساح می آید بگوش ،

کبر فرعونی و سحر سامریست ،

دست موسی و محمد با من است ،

میروی ، وعده آنجا که با هم روز شب را آشتیست ،

صـبـح چنـدان دور نیست ...

شهریار

آتشی در خرمن هستی من افتاده بود

تا برآرد روزگار از روزگار من دمار

من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ

یا کسی کو خود زده ناگه به آبی ٬ بی گدار

تیره طوفانی که گر بر کوهساران بگذرد

باز نگذارد به جز خاکستری از کوهسار

غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم

بی فروغ از هر کران و نا امید از هر کنار

گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست

گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار

سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت

ورد آهم دمبدم: " ای روزگار ٬ ای روزگار"

تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند

هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار

گزیده ای از اشعار شهریار

ای ماه شب دریا ای چشمه ی زیبائی                          یک چشمه و صد دریا فری و فریبائی

من زشتم و زندانی اما مه رخشنده                             در پرده نه زیبنده است با آن همه زیبائی

 

ادامه نوشته

گزیده ای از اشعار شهریار

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم                  حیف از آن عمر که پای تو من سر کردم

عهد و پیمان با تو وفا با دگران                          ساده دل من که قسم های تو باور کردم

بخدا کافر اگر بود به رحم آمده بود                      زانهمه ناله که من ژیش تو کافر کردم

در و دیوار به حال دل من زار گریست                   هرکجا ناله ناکامی خود سر کردم

شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال                     آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

 

گزیده ای از اشعار شهریار

چه شد که بار دگر یاد آشنا                      چه شد که شیوه بیگانگی رها کردین

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود          چه شد که به سر مهر آمدی وفا کردی

 منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم             توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه                خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد دارد کس   نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

گرچه کار جهان بر مراد ما نشود                 بیا که کار جهان برمراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن                 چو آمدی همه آن درد دوا کردی

 

گزیده ای از اشعار شهریار

نفسی داشتم و ناله و شیون کردم                      بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم

گرچه بگداختی از آتش حسرت دل من                  لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم

لاله در دامن کوه آمد من بی رخ دوست                 اشک چون لاله سیراب به دامن کردم

دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ              شمع عشقی که به امید تو روشن کردم

شهریارا مگرم جرعه فشاند لب جام                      سالها بر در این میکده مسکن کردم

 

گزیده ای از اشعار شهریار

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد                  با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویست            من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم                  رو کن به هرکه خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب                       عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم                   من وصل خواهم از او قصدی که او ندارد

باشهریار بیدل ساقی به سرگدائی است                 چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد

گزیده ای از اشعار شهریار

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس              آنچنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ای کردم و از یک گله بیگانه شدم                        آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مپسند مصر تو را ای مه کنعان که مرا                        ناله هائی است در این کلبه ی احزان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید           آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر                      که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

گزیده ای از اشعار شهریار

 

 تا کی به انتظار گذاری به زاریم                           باز آی بعد از این همه چشم انتظاریم

دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز                 جان سوز بود شرح سیه روزگاریم

بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود                     دیشب که ساز داشت سر ناسازگاریم

شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد                   چشمی نماند شاهد شب زنده داریم

شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز            تا زنده ام بس است همین شرمساریم

 

گزیده ای از اشعار شهریار

 

 زین همراهان همراه من تنها توئی تنها بیا              باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا

یارم که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی                 ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا

ما ره به کوی آفیه دانی و منزلگاه انس                    ای در تکاپوی طلب گمکرده رب با ما بیا

ای ماه کنعان مارا یاران به چاه افکنده اند                 در رشته ی پیوند ما چنگی زنو بالا بیا

مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی    بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا

شرط وفاداری ما شیدائی و شوریدگیست                گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

گزیده ای از اشعار شهریار

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت       که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سالها                   چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

تمنای وصالم نیست عشق من بگیر از من             به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

چه شبهائی که چون سایه خزیدم پای قصر تو         به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوانت نیست               امان ای دل سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند             نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت

 

گزیده ای از اشعار شهریار

به تیره بختی خود کس ندیدم و نشنیدم                 ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم

برای گفتن با دوست شکوه ها بدلم بود                  ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم

وگر نگاه امیدی به سوی هیچکسم نیست              چرا تیر ندامت بدوخت چشم امیدم

رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسان                      که من به اهل صفا و مروتی نرسیدم

گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین                   به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم

 

گزیده ای از اشعار شهریار

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی؟           خاری به خود میبندی و ما را زسر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم                     کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال            زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فردایش نیست                    این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن               در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدم برطرف چمن                      شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

گزیده ای از اشعار شهریار

نالم از دست تو ناله که تایر نکردی                گرچه رو کرد دل از سنگ و تو تقصیر نکردی

شرمسار توام ای دیده از این گریه خونین       که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی

وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان   که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

عشق همدست تقدیر شد و کار مرا ساخت    برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی

غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری    که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق         به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی

گزیده ای از اشعار شهریار

رفتی و در دل من هنوز حسرت دیدار باز باقی         حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی

آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت               غمگساران را همچنان غم باقی و غمخوار باقی

کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم                    لیک هر بارت که دیدم شوق دیدار باز باقی

تو به مردی دل داری آری آری مرد باشد                بر عهدی که ببندد تا به پای دار باقی

شهریارا ما از این سودا نماینم و بماند                  قصه ی ما برسر هرکوچه و بازار باقی

گزیده ای از اشعار شهریار

تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی                  یک عمر قناعت نتوان کرد الهی

دیریست که چون هاله همه دور تو گشتم         تا باز شوم از سرت ای مه به نگاهی

بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر              در آرزوی آن که بیابم به تو راهی

در آرزوی جلوه ی مهتاب جمالش                    یا رب گذراندیم چه شب های سیاهی

یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر          شایان گذشت تو مرا نیست گناهی

گزیده ای از اشعار شهریار

یارب آن یوسف گمگشته به من باز رسان              تا طربخانه کنی بیت حزن باز رسان

ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف               این زمانه یوسف من نیز به من بازرسان

از غم غربتش آزرده خدایا مپسند                        آن سفر کرده ما را به وطن بازرسان

شهریار این در شهوار به دربار امید                      تا فشاند فلکت عقد برن بازرسان

 

گزیده ای از اشعار شهریار

 زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری                   من هم از آن زلف دارم یادگار بی قراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را            بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی  کز تو خواهم گر به خاک من گذاشتی  طره مشکینی پریشان کن به رسم سوگواری

شهریاری غزل شایسته من باش و بس              غیر من کس در این کشور نشاید شهریاری

گزیده ای از اشعار شهریار

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی              آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من میدانم                که تو از دوری خورشید چها میبینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن                  که تو ام آینه ی غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر میشکند                  برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

شهریارا گر آئین محبت باشد                         جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

 

گزیده ای از اشعار شهریار

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی                   باز ای سپیده شب هجران نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا                      باز امشب از دریچه زندان نیامدی؟

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز          چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه             نامهربان من تو که مهمان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران بدست             اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق              زیارا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

گزیده ای از اشعار شهریار

گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم                آخر نه باغبانم شرط است در چمن نباشم

عهدی که رشته آن با اشک قاب دادن                     زلف تو خود بگوید من دلشکن نباشم

بی چو تو همزبانی من در وطن غریبم                     گر باید این غریبی من در وطن نباشم

با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان             من بیش از این اسیر زندان تن نباشم

بیگانه بود و یارو بگرفت بوی اغیار                            من نیز شهریارا جز خویش تن نباشم

 

گزیده ای از اشعار شهریار

آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن                  یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن

حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامیست          گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن

چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام                 نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن

شهریارییم و گدای در آن خواجه که گفت              خوش تر از فکر و می و جام چه خواهد بودن

 

گزیده ای از اشعار شهریار

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد                    یکی پرس از این غم که به من چکار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها                که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی         که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او زتار مو کن                         که هنوز وصله ی دل دو سه بخیه کار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که مارا                        غم یار بی خیال غم روزگار دارد

دل چو تنور خواهد سخنان پخته لیکن                     نه همه تنور سوز دل شهریار دارد

گزیده ای از اشعار شهریار

 

 کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست                 با دل این قصه نگویم که دلخواهش نیست

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر                    این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

ماهم از آه دل سوختگان بیخبر است                     مگر آینه ی شوق و دل آگاهش نیست

شهریارا عقب قافله کوی امید                               گو کسی را که چو من تالع گمراهش نیست