گزیده ای از اشعار شهریار
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس آنچنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ای کردم و از یک گله بیگانه شدم آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مپسند مصر تو را ای مه کنعان که مرا ناله هائی است در این کلبه ی احزان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۰ ساعت توسط محسن دهباشی
|