مهسا یوسفی

میروم

و نگاه هیچ پنجره ای

کفش های مرا زنجیر نمی کند.

حواس خاطره از نبودن من پرت میشود

من هرز میرم به راه

و روشنی هیچ ماهتابی

آرامش دریا را باز نمی گرداند.

باید گمان کنم که سکوت

تناقض بغض است با صدا،

تضاد اشک است با غرور.

وقتی صدای من خشک میشود در گلو

جاده ها پیر شده اند،

باید بروم.

مهسا یوسفی

بوسه های تو

آب سرد است بر آتش گونه هام.

جوانه ایست بر شاخه ی بازوهام.

تو به مهربانیت ادامه بده

من جنگلی میشوم از تو سبز.

تا پرنده ها

آواز مرا

از حنجره ی تو بخوانند.

بوسه های تو باران است.

من جنگلی میشوم از تو سبز.



مهسا یوسفی

بار دیگر شخصی که دوست می داشتم.

در یادواره ی ابدیت،

ماندگاری ای جاودانه،

آن سوی سعادت های بی بنیاد.

 

قدم های تو،

عطشناک ترین واژه های بی تکرار است.

بار دیگر شهری که دوست می داشتم،

با نخل های انبوه،

دریای همیشه سالم،

و گویش عجیب جنوب،

جاودان باد یاد سهراب که گفت:

"دلخوشی ها کم نیست"

و چه تکرار سعادت ناکی!

بوی عبور،

در واقعیت فراموشی،

در ماندگاری ای شاعرانه می وزد.

بار دیگر اشعاری که دوست می داشتم:

"ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"

ایمان بیاوریم به نداشته های عصیانگر.

روز پرواز واژه ها،

روز رفتن تو بود.

بار دیگر،به یاد کسی که دوست می داشتم.

maisa8.blogfa.com

یک پاییز طولانی

باز هم نیامده،بهانه ی رفتن گرفته ای.

باز هم چمدان نارنجی ات را،

پر از قاب های پاییز کرده ای.

من که گفته بودم اگر بیایی

پاییز،

چند ماهی بیشتر طول می کشد.

من که همه ی این ها را گفته بودم.

حتی برایت نوشته بودم

بعد از آن عصر بارانی که رفتی،

من شاعر شدم.

ولی تو

        امشب،

             یک روز نرسیده به پاییز

                                      آمدی.

میخواهی صبح بروی؟

کجا؟

گستردگی آغوش من،

حداقل چند روزی طول میکشد

تو نمی توانی تن بکنی از این دست ها

تو عزیز کرده ی دیگران نبوده ای

که یک شبه بیایی و یک شبه بروی.

خاطرت هست؟

آن دویدن های بی مقصد؟

آن دلتنگی های بی مرز و حد؟

من چشم گذاشتم

تو را تا کودکی هایم شمردم،

و تو اکنون

به بلوغ جوانی من رسیده ای.

کمی بیشتر بمان.

دنیا به آخر نمی رسد.

من برایت نوشته بودم،

وقتی باران می بارد

نیمکت ها همه یک نفره می شوند

چتر ها کوچک تر

و خیابان های این شهر

به هیچ مقصدی ختم نمی شوند.

گفته بودم،

شعرهای من،

بی مخاطب مانده اند.

حالا که آمده ای

یک پاییز طولانی بمان.

چمدانت را

پر از لباس های من کن

و گستردگی آغوشت را

تا چندین سال،امتداد بده.

باور کن دنیا به آخر نمی رسد.


مهسا یوسفی

maisa8.blogfa.com

مهسا یوسفی

معرفی نامه:


متولد28 آبان1373

سال چهارم دبیرستان(رشته علوم انسانی) رو تموم کردم و منتظر کنکور هستم

تقریبا متاهل(عقد)هستم

آدرس وبلاگ شخصی من:

maisa8.blogfa.com

مهسا یوسفی

تقدیم به "رضا"

نامزد عزیز من.

فزونی واژه های خیس،

باران مداوم بهار می شود.

و کاغذ های سفید یک دفتر،

با دستخط ابرها پر می شود.

احساس های نافرجام،

زیر نبودن آغوش های مستحکم،

از دوام می افتند.

و چشم های پر رنگ تو،

اعتماد سرشار دست هایم می شوند.

تو صحبت می کنی،

گویا شعر میشوم در تو

و انگشت های کشیده ات،

استواری تمام قافیه هایم می شوند.

 

تو را در زمره ی پاک ترین منظومه ها جا داده ام.

با وزن عروضی حماسی ترین شعر ها.

من تو را،

با لهجه ی جنوبی دریا،فرا خوانده ام.

با گویش امواج محلی.

چهره ی گندم گونت،

سایه می اندازد بر روی معنای حرف های من

و تو به طرزی عجیب،

حکم می کنی به سرشار ترین سکوت ها،

به سخن نگاه ها،

که فقط ما،

ترجمان عشق های بی پایانیم.

نوشته شده توسط مایسا


مهسا یوسفی


فکر کن.

تمام بودن تو،

زاده ی ذهن خلاق من بود.

و من در تب رویایی ترین کابوس،

تو را به واژه رسانده ام.

به آینده بیا.

کمی عاشقانه...

کمی مهربان...

کمی گرم... .

تو را چنان که تویی،تمنا کرده ام.

فکر کن.

به سراب سرانگشتان من،

به خیال موهای نیمه باز،

به تشنج یک حضور.

نگاه کن که چگونه،

مقابل قهوه ای چشم های تو،

عسل از چشم هایم پرید.

ببین چگونه من،در گذر زمان زنده بودن،

به مرگ فاصله رسیده ام.

فکر کن.

تمام بودن تو،

زاده ی ذهن خلاق من بود.

فعلا بدرود

سلام.

مدتی کم خواهم بود.

عذر مرا بپذیرید

مهتاب سفر کرد

سرم را به جای شانه های تو،

به دیوارهای بی اعتماد این شهر تکیه میدهم.

در کوچه هایی قدم میزنم

که مدت هاست از نبودن تو،به خواب رفته اند.

آسمان،

در نبود تو مرثیه ی باران سر داده است.

و من سالهاست،

در مهی غلیظ راه میروم.

شب های سیاه،

با تماشای ماه،

به این میرسم که چه قدر به تو شبیه است.

راز زیبایی این است:

آنچه به تو شبیه شود،

چشم نواز میشود.

در کوچه های "بی تو" قدم میزنم.

دست هایم را به خودم می سپارم و موهای خیسم را به روسری.

خاطرات تو،مرا آتش میزند.

و خونسردی مرا،

به باد میدهد.

به بودن تو سوگند،

هیچ چیز به وسعت رفتن تو،

مرا به شب نسپرده بود.

آن روز که آمدی،

پاییز بود،با بهاری که از تو ساخته بودم.

آن روز هم که میرفتی،

بهار بود،با پاییزی که تو خود ساخته بودی.

و من تو را،

به خدایی سپردم که تو را از من ربود.

این خدایی که من دیدم،

...

کفر نمی گویم!

آن روز که میرفتی،

مهتاب سفر کرد.

 

 

پرنده

فردا را،

به آمدنت پیوند زده ام.

و امروز را،

به نبودنت...

رها که باشم،

پرنده ای میشوم که فقط راه تو را میداند

و تنها،

روی شانه های تو می نشیند.

تو بوسه هایت را دانه کن،

ببین چگونه به سمت تو می آیم!


مهسا یوسفی

به سبز ترین درخت این شهر،دخیل بسته ام.

و به آستانه ی هجرت رسیده ام.

چه قدر این فاصله کوتاه است!

من میدانم،

که با تماشای باران،

بندبند جسمت،

لبریز از خاطرات من میشود.

آن هنگام که خشکی لبهایت را،

هیچ پاسخی نخواهد بود.

به سرخ ترین حادثه ها رسیده ام.

باران،

یکریز،

به نبودنت،سوگند می خورد.

نگاه کن!

به کوچه هایی که غرور هیچ گریه ای،

در حجم فاسد عشق بازی ها،

له نمی شود.

باید تحسین کرد،

شانه های قدرتمند شهری که تو را ندارد،

اما هنوز،

تاب عبور دارد.

باید ترسید؛

از گذر ثانیه هایی که وحشی وار،

به جان نفس هایم می افتد.

هووووووو!

نفسی عمیق می کشم.

در آستانه ی هجرت،

در تلاطم نبودن،

و در مستی یک نگاه.

سوگند خورده ام،

که اگر این بار،

از خیابان های نوساز تاریخ گذشتم،

تمام اشک دان های معشوقه های راستگو را،

که نمک و آب را،

جای اشک های نریخته شان،

به عاشق از جنگ بازگشته،نشان داده اند،

بشکنم.

سوگند خورده ام،

غرور خویش را بشکنم.

 

 

از حال بی حال خویش که بگذرم،

می رسم به آشفتگی های تو.

عدالت را قاضی کرده ام امشب.

باران که می بارد،

بی هوا راهی می شوم.

راهی کوچه هایی که دیگر هیچ امیدی به یافتن "مهسا"ی خویش نداری.

گم کردن کسی که هنوز به تو می اندیشد،دردناک است.

 و بیش،

آن لحظه که ندانی او نیز،به تو می اندیشد.

به سبز ترین درخت آن شهر،دخیل بسته ای.

در آستانه ی شهادت،

                     مرگ،

                          نابودی...

تا مرا،به دعاهای شبانه ات،پیوند زنی.

و از میان نفس های مردم حسودی که تو را از من...

و مرا از تو...

راهی به من بجویی.

تو یکسره خیس می شوی.

چتر را که نیاورده ای،هیچ

اشک های نا امیدی ات را نثار زمینی می کنی،

که قدم های سست مرا،

بستر بوده است.

نبودنم را می بوسی،

و حسرت مرا به آغوش می کشی.

پس از تو،

خوب تفاوت آغوش و بغل را دانسته ام.

تن خسته ی خویش را،

به دیوار تکیه میدهی.

و اجازه میدهی،

رگبار درونت،

کوچه را روشن کند.

من میدانم!

آن لحظه که مقصد را،هوای تو تعیین میکنم،

تو به وقت شرعی دریا،

خواب مانده ای.

چه می شود کرد؟

تمام شب را بیدار بوده ای،

آن هم زیر باران.


 

 

مهسا یوسفی

دیگر تمام شد.

پنجره شکست.

و چشم های روشنم،

یک لحظه از نفس نشست.

(چه آسان گذشت)

تمام شد.

آن لحظه های خوب،

سایه های بید،

گیسوان خیس،

آغوش های نیمه باز...

 

دریا به قطب پیوست

و تو،

گرینویچ زمان شدی.

من از روی دست های تو،

به نماز ایستادم.

به آتشکده می ایم.

پس از تو،

به تمام ادیان جهان کافر شده ام.

در عصری که قرآن را در خانه به آتش کشیده اند،

و پاسخ نیاز های عارفانه ام،

در جیب های پر از سکه یافت نمی شود،

باید شکست،

باید گریست... .

به مسجد رسیده ام

در لباس متشرعان...

و به اندازه ی اشک های نریخته ی تمساح،

گریه کرده ام.

پس از تو،

اگر باور کنی،

هنوز باران نباریده است.

و حوادث تاریخ،

دز شبان زندگی من تکرار میشود.

دیگر بار تماشا کن.

به خیابان های بی پایان،

به راه هایی که از هیچ راهی به مقصد نمی رسند،

و لباس های پاره ای که برادرانم به تنم کرده اند.

دهانم را ببوی،

هنوز بوی سیب می دهد.

"خسرو" نمی خواهم.

کمی "فرهاد" باش.

**********************


مهسا یوسفی

 

این هم چند تا شعر به جبران تمام نبودن هایم

و یه عذر خواهی بزرگ خدمت نگاه های قشنگتون:

بانو

باور نمی کنم

لبخند دست هایت را.

هنگامه ی دوری ست.

"چراغ های رابطه ، خاموشند"

 (گیسو رها کن در باد)

-بانو!

کسی که در پی چشم های تو آمده است،

خنجر زهرآگین این دنیاست.

باور نکن که خواهش این بوسه،

در پرتو زلال گونه های تو می جوشد؛

و سینه ی ستبر مردانه اش،

گناه پاک عشق بازی های تو باشد!

-بانو!

بلندای گیسوی تو،

آغاز موسیقی اصیل ایرانیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

بیا برگرد

آسمان ابری ست و می بارد.

هوا سرد است و بارانی،

و من در فکر دیروزم.

چه ساعت ها که خیس از عشق بودم،

نه ترسی بود،نه دل لرزه.

کنون گم کرده ی راهم.

تنم از سردی ابن باران به خود می لرزد و

من از پای بخاری بر نمی خیزم.

میان حال من با دختر دیروز،

تفاوت از زمین تا آسمان است.

همیشه در تب باران،تنم لبریز خواهش بود.

و من در زیر این باران،

دلم هرم تنت را جستجو می کرد.

بیا،برگرد...

بیا این جاده را برگرد...

بیا جانا !

بدون چتر و بارانی،

کمی کوچک شو از امروز

بخند در زیر این باران دلشوره.

 

آسمان ابری ست و می بارد.

خط چشمان افسونت،

میان رعد جادویی... .

من از دیروز می آیم.

ولی با اندکی تغییر.

نه احساس "خوشی" دارم،

نه احساس "بدبختی"

فقط محتاج بارانم.

همان باران پاییزه،همان لحظه،همان احساس،

که پر می شد وجودم از هوایت،

صدایت...

چه آرامی که می باری!

ولی من در شب و روز و همان لحظه که می خندی،

به فکر لحظه ی تسکین رویایم.

بیا این راه را برگرد.

بیا قبل از طلوع سال طوفانی،

به این قصه،

به این شعر حزین انگیز،برگرد.






 


دوئل

-من ایستاده ام.

تو یک قدم به عقب می روی.

-من ایستاده ام.

تو یک قدم به عقب... .

-من... .

تو عقب تر... .

هی غریبه!

حواست هست چه دوئلی به پا کرده ای!؟

 

 

 

 

 

 

 حسادت

بانو وار حسادت میکنم

به تمام آنانی که به لحظه ها ی تو معتقدند

و به اردیبهشتی که هرسال

بوسه از تولد تو می چیند.

حسادت میکنم به واژه واژه ی شعرهایت

کاش دست تو روی من می لغزید!

بانو وار حسادت میکنم

به کسی که به تو نزدیک است

به آن زنی که حتم دارد تو را نمی داند،

و به آغوش شهری که رگ هایش،

جای پای تو را دارد.

 

مهسا یوسفی

سکوت دریا


آرامش عجیب!

سکوت پر تلاطم دریا!

رازگونه با ساحل نجوا میکنی.

هم خوابگی ات را باکدام صخره بشارت داده ای؟

آغوش سبز تو،

بستر کدام بوسه خواهد بود،

که چنین غروب،

به پیشواز "جنوب" آمده است؟



مهسا یوسفی


رنگ،عطر،تو

تقدیم به "رضا"ی مهربان

نامزد عزیز من.


رنگ،عطر،تو

واژه ازتورنگ،

ازتوعطر،

ازتومعنا می گیرد.

واشعار تمام شاعران این سرزمین،

ازبوی نفس های تو می جوشد.

زیبایی تو،

در رگ و پوست فصل های این دنیا،

بهار می شود،

ومیان تب مرداد،

میان برگ ریزان غصه های پاییز،

وپایان یخبندان جهانی که تورا ازپیش،بینی کرده بود.

(زیبایی توهمواره درجریان است.)

شعرمن،

ازچشم تو جاری

وتا پیش پای تو،

رسیدن می شود.

معشوق من!

واژه ازتو،

شعرازتو،

رنگ ازتو،

واین دنیا به عشق تو درجریان است.

ومن بی حضور تو...

انتهایش را خودت بسرا.

 

مهسا