میروم

و نگاه هیچ پنجره ای

کفش های مرا زنجیر نمی کند.

حواس خاطره از نبودن من پرت میشود

من هرز میرم به راه

و روشنی هیچ ماهتابی

آرامش دریا را باز نمی گرداند.

باید گمان کنم که سکوت

تناقض بغض است با صدا،

تضاد اشک است با غرور.

وقتی صدای من خشک میشود در گلو

جاده ها پیر شده اند،

باید بروم.