هاتف اصفهانی

بتان نخست چو در دلبری میان بستند

میان بکشتن یاران مهربان بستند

دعا اثر نکند کز درم تو چون راندی

به روی من همه درهای آسمان بستند

مگر میان بتان روی آن صنم دیدند

که اهل صومعه زنار بر میان بستند

به آشیانه نبستند عندلیبان دل

اگر دو روز در این گلشن آشیان بستند

فغان که مدعیان از جفا برون کردند

مرا ز شهر تو و راه کاروان بستند

رساند کار به جایی جفای گل چینان

که در معاینه بر روی باغبان بستند

جفاکشان سخنان با تو داشتند ولی

چو هاتف از ادب عاشقی زبان بستند
 

هاتف اصفهانی


بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد

یاد من گو نکند غیر فراموشش باد

یار بی‌غیر که می در قدحش خون گردد

خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد

سرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمن

شرمی از جلوهٔ آن سرو قبا پوشش باد

دوش می‌گفت که خونت شب دیگر ریزم

امشب امید که یاد از سخن دوشش باد

ننگ یار است که یاد آرد از اغیار مدام

نام این فرقهٔ بدنام فراموشش باد

دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر

با خیالت همه شب دست در آغوشش باد

هاتف از جور تو دم می‌نزند لیک تو را

شرمی از چشم پر آب و لب خاموشش باد
 

هاتف اصفهانی


شود از باد تا شمشاد گاهی راست گاهی کج

به جلوه سرو قدت باد گاهی راست گاهی کج

ز بهر کندن خارا برای سجدهٔ شیرین

شدی در بیستون فرهاد گاهی راست گاهی کج

عجب نبود کز آهم قامتش در پیچ و تاب افتد

که گردد شاخ گل از باد، گاهی راست گاهی کج

تو دی می‌رفتی و هاتف به دنبال تو چون سایه

به خاک راه می‌افتاد گاهی راست گاهی کج
 

هاتف اصفهانی


مطلب و مقصود ما از دو جهان، اوست اوست

او همه مغز است مغز، هر دو جهان پوست پوست
 

هاتف اصفهانی


یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست

رحم گویا در دل بی‌رحم آن مه پاره نیست

کو دلی کز آن دل بی‌رحم سنگین نیست چاک

کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست

ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس

در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست

گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست

لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست

جان اگر خواهی مده تا می‌توانی دل ز دست

دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست

کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن

بی‌نصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست
 

هاتف اصفهانی


چه گویمت که دلم از جدائیت چون است

دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است

تو کرده‌ای دل من خون و تا ز غصه کنی

دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است

نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است

که آفت دل و صبر و قرار مجنون است

ز مور کمترم و می‌کشم به قوت عشق

به دوش باری، کز حد پیل افزون است

ز من بریدی اگر مهر بی‌سبب دانم

که این نه کار تو این کار ، کار گردون است

اگر به قامت موزون کشد دل هاتف

نه جرم او که تقاضای طبع موزون است
 

هاتف اصفهانی

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت

گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق

گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل

چون سایه به پایش فکند رحل اقامت

در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند

دل می‌کشدم باز به آن جلوهٔ قامت

عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی

در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت

دامن ز کفم می‌کشی و می‌روی امروز

دست من و دامان تو فردای قیامت

امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ

بر خاک شهیدان تو خار است علامت

ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است

هاتف به چه رو می‌کندم باز ملامت
 

هاتف اصفهانی

ای باده ز خون من به جامت

این می به قدح بود مدامت

خونم چو می ار کشی حلالت

می بی من اگر خوری حرامت

مرغان حرم در آشیان‌ها

در آرزوی شکنج دامت

بالای بلند خوش خرامان

افتادهٔ شیوهٔ خرامت

ماه فلکش ز چشم افتاد

دید آنکه چو مه به طرف بامت

نالم که برد بر تو نامم

آن کس که ز من شنید نامت

هر کس به غلامی تو نازد

هاتف به غلامی غلامت
 

هاتف اصفهانی

لبم خموش ز آواز مدعا طلبی است

که مدعا طلبیدن ز یار بی‌ادبی است

حکیم جام جم و آب خضر چون گوید

مراد جام زجاجی و بادهٔ عنبی است

نرنجم ار سخن تلخ گویدم که ز پی

شکرفشان لبش از خنده‌های زیر لبی است

شب از جفای تو می‌نالم و چو می‌نگرم

همان دعای تو با ناله‌های نیمه شبی است

به یک کرشمهٔ چشم فسونگر تو شود

یکی هلاک یکی زنده این چه بوالعجبی است

برد دل از همه کس نظم او که هاتف را

ملاحت عجمی و فصاحت عربی است
 


هاتف اصفهانی


حرف غمت از دهان ما جست

یا آتشی از زبان ما جست

رو جانب دام یا قفس کرد

هر مرغ کز آشیان ما جست

یک‌یک ز نشان فراتر افتاد

هر تیر که از کمان ما جست

آتش به سپهر زد شراری

کز آه شررفشان ما جست

غیر از که شنید سر عشقت

حرفی مگر از دهان ما جست

ز انسان که خورد نسیم بر گل

تیر تو ز استخوان ما جست

هاتف چو شراره‌ای که ناگاه

ز آتش جهد از میان ما جست
 

هاتف اصفهانی


هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست

عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست

هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود

آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست

در حریمش بار دارم لیک در بیرون در

کرده‌ام جا تا چو آید غیر گویم یار نیست

دل به پیغام وفا هر کس که می‌آرد ز یار

می‌دهم تسکین و می‌دانم که حرف یار نیست

گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ

کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست

سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو

گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست
 

هاتف اصفهانی


ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت

که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت

ز بی‌وفایی گل بود مرغ دل آگاه

از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت

ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم

رضا به رخنهٔ دیوار و باغبان نگذاشت

رسید کار به جایی که یار بگذارد

ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت

ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل

کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت

شکایتی ز سگانت نبود هاتف را

بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت
 

 

هاتف اصفهانی


قاصد به خاک بر سر کویش فتاده کیست

بر خاک آستانهٔ او سرنهاده کیست

چون بر سمند آید و خلقیش در رکاب

همراه او سوار کدام و پیاده کیست

در کوی او عزیز کدام است و کیست خار

در بزم او نشسته که و ایستاده کیست

عزت ز محرمان بر او بیشتر کراست

دارد کسی که حرمت از ایشان زیاده کیست

آن کس که ساغر می نابش دهد کدام

وان کس که می‌ستاند از او جام باده کیست

رندی که باز بسته در عیش بر جهان

تنها به روی او در عشرت گشاده کیست

اغیار سر نهاده فراغت به پای یار

محرومتر ز هاتف از پا فتاده کیست
 

هاتف اصفهانی


چون شیشهٔ دل نه از ستم آسمان پر است

مینای ما تهی است دل ما از آن پر است

ای عندلیب باغ محبت گل وفا

کم جو ز گلبنی که بر آن آشیان پر است

خالی است گر خم فلک از بادهٔ نشاط

غم نیست چون ز می خم پیر مغان پر است

سرو تو را به تربیت من چه احتیاج

نخل رطب فشان تو را باغبان پر است

جانی نماند لیک اگر جان طلب کنی

بهر تن ضعیف من این نیم جان پر است

هاتف به من ز جور رقیب و جفای یار

کم کن سخن که گوشم ازین داستان پر است
 

هاتف اصفهانی

شب وصل است و با دلبر مرا لب بر لب است امشب

شبی کز روز خوشتر باشد آن شب امشب است امشب

به چشمی روی آن مه بینم از شوق و به صد حسرت

ز بیم صبح چشم دیگرم بر کوکب است امشب

دلا بردار از لب مهر خاموشی و با دلبر

سخن آغاز کن هنگام عرض مطلب است امشب
 

هاتف اصفهانی


بوده است یار بی من اگر دوش با رقیب

یا من به قتل می‌رسم امروز یا رقیب

شکر خدا که مرد به ناکامی و ندید

مرگ مرا که می‌طلبد از خدا رقیب

با یار شرح درد جدائی چسان دهم

چون یک نفس نمی‌شود از وی جدا رقیب


هم آشناست با تو و هم محرم ای دریغ

ظلم است با سگ تو بود آشنا رقیب


در عاشقی هزار غم و درد هست و نیست

دردی از این بتر که بود یار با رقیب

با هاتف آنچه کرده که او داند و خدا

بیند جزای جمله به روز جزا رقیب
 

هاتف اصفهانی


مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب

به خاکم گو میا فردا، به بالینم بیا امشب

مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا

نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب

ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا

بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب

شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی

کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب

شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما

به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب

چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد

گرفتم همچو دیشب گشت با من آشنا امشب

ندارم طاقت هجران چو شب‌های دگر هاتف

چه یار از من شود دور و چه جان از تن جدا امشب
 

هاتف اصفهانی

روز وصلم به تن آرام نباشد جان را

که دمادم کند اندیشه شب هجران را

آه اگر عشوه گری‌های زلیخا سازد

غافل از حسرت یعقوب مه کنعان را
 

هاتف اصفهانی


به قصد کوی تو بی‌رحم عاشقان ز وطن‌ها

روان شوند فکنده به دوش خویش کفن‌ها

فغان که در همهٔ عمر یک سخن نشنیدی

ز ما و می‌شنوی زین سبب ز خلق سخن‌ها
 

هاتف اصفهانی


نوید آمدن یار دلستان مرا

بیار قاصد و بستان به مژده جان مرا

فغان و ناله کنم صبح و شام و در دل یار

فغان که نیست اثر ناله و فغان مرا

فغان که تا به گلستان شکفت گل، بادی

وزید و زیر و زبر کرد آشیان مرا

مرا جدا ز تو ویرانه‌ای است هر شب جای

که سوخت آتش هجر تو خانمان مرا
 


 

 

هاتف اصفهانی


گل خواهد کرد از گل ما

خاری که شکسته در دل ما

از کوی وفا برون نیائیم

دامن‌گیر است منزل ما

مرغان حرم ز رشک مردند

چون بال فشاند بسمل ما

نام گنهی نبرد تا کشت

ما را به چه جرم قاتل ما

کار دگر از صبا نیامد

جز کشتن شمع محفل ما

بی‌رحمی برق بین چه پرسی

از کشته ما و حاصل ما

خندد به هزار مرغ زیرک

در دام تو صید غافل ما

هاتف آخر به مکتب عشق

طفلی حل کرد مشکل ما
 

هاتف اصفهانی

ناقه آن محمل نشین چون راند از منزل مرا

جان قفای ناقه رفت و دل پی محمل مرا

ز آتش رشکم کنی تا داغ، هر شب می‌شوی

شمع بزم غیر و می‌خواهی در آن محفل مرا

بعد عمری زد به من تیغی و از من درگذشت

کشت لیک از حسرت تیغ دگر قاتل مرا

بارها گفتم که پیکانش ز دل بیرون کشم

جهدها کردم ولی برنامد این از دل مرا

خط برآوردی و عاشق کشتی آخر کرد عشق

غرقه در دریا تو را آسوده در ساحل مرا

چاره جو هاتف برای مشکل عشقم ولی

مشکل از تدبیر آسان گردد این مشکل مرا
 

هاتف اصفهانی


جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا

غمناک چه می‌خواهی ما را تو چنین بادا

بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی

شادش چو نمی‌خواهی غمگین‌تر ازین بادا

هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد

چون سایه‌ات افتاده بر روی زمین بادا

با مدعی از یاری گاهی نظری داری

لطف تو به او باری چون هست همین بادا

جز کلبهٔ من جائی از رخش فرو نایی

یا خانهٔ من جایت یا خانهٔ زین بادا

گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم

در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا

پیش از هم کس افتاد در دام غمت هاتف

امید کز این غم شاد تا روز پسین بادا
 

هاتف اصفهانی

به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما

شبی با او بسر بردم ز وصلش بی‌نصیب اما

مرا بی او شکیبایی چه می‌فرمائی ای همدم

شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما

ز هر عاشق رموز عشق مشنو سر عشق گل

ز مرغان چمن نتوان شنید از عندلیب اما

خورد هر تشنه لب آب از لب مردم فریب او

از آن سرچشمه من هم می‌خورم گاهی فریب اما

به حال مرگ افتاده است هاتف ای پرستاران

طبیبش کاش می‌آمد به بالین عنقریب اما
 

هاتف اصفهانی

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها

من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش

من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی

چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر

خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند

کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب

نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها
 

هاتف اصفهانی


جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا

ذره است این، آفتاب است، آن کجا و این کجا

دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه‌ای

ورنه پای ما کجا وین راه بی‌پایان کجا

ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب

تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا

جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق

این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا

در لب یار است آب زندگی در حیرتم

خضر می‌رفت از پی سرچشمهٔ حیوان کجا

چون جرس با ناله عمری شد که ره طی می‌کند

تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا
 

هاتف اصفهانی

جواانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را

که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را

به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت

که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را

تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم

به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را

چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود

تذرو بی‌پناهی قمری بی آشیانی را

مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر

کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را
 

 

 

هاتف اصفهانی


به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها

چه شد یارب در این شب‌ها غم تاثیر یارب‌ها

به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم

ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلب‌ها

هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو

به شکرخنده آمد چون لبت، زد مهر بر لب‌ها

ندانی گر ز حال تشنگان شربت وصلت

ببین افتاده چون ماهی طپان بر خاک طالب‌ها

جدا از ماه رویت عاشقان از چشم تر هر شب

فرو ریزند کوکب تا فرو ریزند کوکب‌ها

چسان هاتف بجا ماند کسی را دین و دل جایی

که درس شوخی آموزند طفلان را به مکتب‌ها
 

هاتف اصفهانی

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را

جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی

تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز

نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من

تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من

بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم

تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر

یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا

باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را