نگار من چو اندر من نظر کرد

همه احوال من بر من دگر کرد

به پرسش درد جانم را دوا داد

به خنده زهر عیشم را شکر کرد

ز راه دیده ناگه در درونم

درآمد نور و ظلمت را به در کرد

به شب چون خانه گشتم روشن از شمع

که چون خورشیدم از روزن نظر کرد

زهر وصفی که بود او را و اسمی

به قدر حال من در من اثر کرد

به گوشم گوش شد با چشم شد چشم

ز هر جایی به نسبت سر به در کرد

به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار

به لب چون مرغ عیسی جانور کرد

چو سایه هستیم را نور خود داد

چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد

دلم روشن نگردد بی رخ او

که بی آتش نشاید شمع برکرد

برین سر راست ناید تاج وصلش

ز بهر تاج باید ترک سر کرد

بجان در زلفش آویزم چه باشد

رسن بازی تواند این قدر کرد

مرا از حال عشق و صبر پرسید

چه گویم این مقیم است آن سفر کرد

خمش کن سیف فرغانی کزین حال

نمی‌شاید همه کس را خبر کرد
 

 

مه نکویی ز روی او دارد

شب سیاهی ز موی او دارد

خود بدین چشم چون توان دیدن

آنچه از حسن روی او دارد

از سر کوی او به کعبه مرو

کعبه خانه به کوی او دارد

گل به بستان جمال ازو گیرد

مشک در نافه بوی او دارد

نه تو تنهاش آرزومندی

هر چه هست آرزوی او دارد

ذره گر در هوا کند حرکت

هوس جست و جوی او دارد

نالهٔ بلبل از پی گل نیست

روز و شب گفت و گوی او دارد

من به جان مایلم بدان عاشق

که دلش میل سوی او دارد

سیف از گریه خاک را تر کرد

آبها سر به جوی او دارد
 

چشم تو کو جز دل سیاه ندارد

دل برد از مردم و نگاه ندارد

بی رخت ای آفتاب پرتو رویت

روز من است آن شبی که ماه ندارد

با همه ینبوع نور چشمهٔ خورشید

با رخ تو شکل اشتباه ندارد

با همه خیل ستاره ماه شب افروز

لایق میدان تو سپاه ندارد

بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید

رقعهٔ شطرنج حسن شاه ندارد

عاشق تو نزد خلق جای نجوید

مردهٔ بی‌سر غم کلاه ندارد

گر برود از بر تو راه نداند

ور برود بر در تو راه ندارد

بر در مردم رود چو سگ بزنندش

هر که جزین آستان پناه ندارد

درکه گریزد ز تو؟ که در همه عالم

از تو به جز تو گریزگاه ندارد

درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است

طاقت ناله، مجال آه ندارد

وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد

خرمن مه بهر گاو کاه ندارد

از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار

جز کرمت هیچ عذرخواه ندارد

دل به غم تو سپرد از آنکه نگیرد

ملک عمارت چو پادشاه ندارد
 

کسی کو همچو تو جانان ندارد

اگر چه زنده باشد جان ندارد

گل وصلت نبوید گر چو غنچه

دلی پر خون لبی خندان ندارد

شده چون تو توانگر را خریدار

فقیری کز گدایی نان ندارد

نخواهم بی تو ملک هر دو عالم

که بی تو هر دو عالم آن ندارد

غم ما خور دمی کآنجا که ماییم

ولایت غیر تو سلطان ندارد

تویی غمخوار درویشان و هرگز

دل شادت غم ایشان ندارد

گداپرور نباشد آن توانگر

که همت همچو درویشان ندارد

به من ده ز آن لب جان بخش بوسی

که درد دل جز این درمان ندارد

دلم چون جای عشق تست او را

بگو تا جای خود ویران ندارد

غم عشق تو را عنبر مثال است

که عنبر بوی خود پنهان ندارد

گل حسنی که تا امروز بشکفت

به غیر از روی تو بستان ندارد

امید سیف فرغانی به وصل است

که مسکین طاقت هجران ندارد

بفرمان تو صد درد است او را

وگر ناله کند فرمان ندارد
 

دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد

جان طاقت هجر تو ازین بیش ندارد

از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم

دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد

مه پیش تو از حسن زند لاف ولیکن

او نوش لب و غمزهٔ چون نیش ندارد

از مرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ

آن را که ز عشق تو دل ریش ندارد

خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند

چون آینهٔ روی تو در پیش ندارد

از دایرهٔ عشق دلا پای برون نه

کن محتشم اکنون سر درویش ندارد

چون سیف هر آن کس که تو را دید به یکبار

بیگانه شد از خلق و سر خویش ندارد
 

نور رخ تو قمر ندارد

ذوق لب تو شکر ندارد

در دور تو مادر زمانه

مانند تو یک پسر ندارد

بی‌بهره ز دولت غم تو

از محنت ما خبر ندارد

آن کس که چو من به روی خوبت

دل می‌ندهد مگر ندارد

دلدادهٔ صورت تو ای دوست

جان را ز تو دوستر ندارد؟!

جانا دل تو چو روزگار است

کن را که فگند بر ندارد

در سنگ اثر کند فغانم

وندر دل تو اثر ندارد

مگذار به دیگران کسی را

کو جز تو کسی دگر ندارد

از خون جگر کسی به جز سیف

در عشق تو دیده تر ندارد
 

نگارا دل همی خواهد که عشقت را نهان دارد

ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد

اگر چه آتش مجمر ندارد شعلهٔ پیدا

ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد

کسی کز درد عشق تو ندارد زندگی دل

اگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان دارد

کسی کز سوز عشق تو ندارد جان و دل زنده

بسان خاک گورستان درون پرمردگان دارد

طریق عشق جان بازی‌ست تا خود زین جوانمردان

کرا دولت کند یاری، کرا همت بر آن دارد

چو فرهاد از غم شیرین ز بهر دوست می‌میرم

که این لیلی بهر جانب چو مجنون کشتگان دارد

مرا با دوست این حال است و با هر کس نمی‌گویم

اگر یک جان دو تن پرورد و گر یک تن دو جان دارد

به جان قصدت کند دشمن چو داری دوستی در دل

صدف مجروح از آن گردد که لؤلؤ در میان دارد

همیشه فتنهٔ خوبان بود در شهر و کوی ما

گل آنجا می‌شود پیدا که بلبل آشیان دارد

اگر چون حلقه نتوانی که رویی بردرش مالی

سری بر پای آن سگ نه که رو بر آستان دارد

پناه و حرز عشاقند در دنیا خلایق را

به جز بیدار نتواند که پاس خفتگان دارد

بلندی جوی و در پستی ممان چون سیف فرغانی

که بام قصر این کار از معالی نردبان دارد
 

دی یکی گفت، که از عشق خبرها دارد،

سر خود گیر که این کار خطرها دارد

دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن

اندرین بحر که این بحر گهرها دارد

ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی

قصب السبق کمال تو شکرها دارد

آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقی‌ست

وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد

آمدم بر در تو تا مگر از صحبت تو

چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها دارد

همه دانند ز درویش و توانگر در شهر

کاین گدا از پی دریوزه چه درها دارد

گر چه در صف غلامان تو دارم کاری

شاخ دولت به جز این میوه ثمرها دارد

کیسه پر کرده‌ام از نقد امید و املم

بر میان از پی این کیسه کمرها دارد

هفت عضوم ز غم عشق تو خون می‌گریند

اشک خونین به جز از چشم ممرها دارد

از غم اندیشه ندارم که درین کار دلم

از پی خون شدن ای دوست جگرها دارد

گر به تیغم بزنی کشته نگردم که چو شمع

گردنم از پی شمشیر تو سرها دارد

انده عشق تو امروز در آویخت چو فقر

به گدایان که توانگر غم زرها دارد

سیف فرغانی اگر مرد بود بنشیند

پس هر پرده که در پیش سقرها دارد
 

حق که این روی دلستان به تو داد

پادشاهی نیکوان به تو داد

در جهان هر چه می‌خوهی می‌کن

که جهان آفرین جهان به تو داد

در جهان نیکوان بسی بودند

بنده خود را از آن میان به تو داد

دل گم گشته باز می‌جستم

چشم و ابروی تو نشان به تو داد

مرغ مرده است دل که صید تو نیست

به تو زنده است هر که جان به تو داد

حسن روی تو بیش از این چه کند

که دل و جان عاشقان به تو داد

آفتاب ار چه صورتش پیداست

معنی خویش در نهان به تو داد

ز آسمان تا زمین گرفت به خود

وز زمین تا به آسمان به تو داد

هر که یک روز در رکاب تو رفت

گر بدوزخ بری عنان به تو داد

بخ بخ ای دل که دوست در پیری

اینچنین دولت جوان به تو داد

روی نی، شمس غیب با تو نمود

بوسه نی، عمر جاودان به تو داد

آن حیاتی که روح زنده بدوست

از دو لعل شکر فشان به تو داد

بر در دوست سیف فرغانی

سگ درون رفت و آستان به تو داد

بر سر خوان لطف او اصحاب

مغز خوردند و استخوان به تو داد

آنکه عشقش به روح جان بخشد

دل به غیر تو و زبان به تو داد
 

زهی با لعل میگونت شکر هیچ

خهی با روی پر نورت قمر هیچ

عزیزش کن به دندان گر بیفتد

ملاقاتی لبت را با شکر هیچ

عرق بر عارض تو آب بر آب

حدیثم در دهانت هیچ در هیچ

ز وصف آن دهان من در شگفتم

که مردم چون سخن گویند بر هیچ

من از عشق تو افتاده بدین حال

نمی‌پرسی ز حال من خبر هیچ

چنان بیگانه گشته‌ستی که گویی

ندیده‌ستی مرا بر ره‌گذر هیچ

نشستم سالها بر خوان عشقت

بجز حسرت ندیدم ما حضر هیچ

دلی از سیف فرغانی ببردی

چه آوردی تو ما را از سفر؟ هیچ!
 

ای مه و خور به روی تو محتاج

بر سر چرخ، خاک پای تو تاج

چه کنم وصف تو که مستغنی ست

مه ز گلگونه گل ز اسپیداج

هر که جویای تو بود همه روز

همه شبهای او بود معراج

پادشاهان که زر همی‌بخشند

به گدایان کوی تو محتاج

ندهد عاشق تو دل به کسی

به کسی چون دهد خلیفه خراج

عیب نبود تصلف از عاشق

کفر نبود اناالحق از حلاج

عشق را باک نیست از خون ریز

ترک را رحم نیست در تاراج

چاره با عشق نیست جز تسلیم

خوف جان است با ملوک لجاج

دل نیاید بتنگ از غم عشق

کعبه ویران نگردد از حجاج

دل به تو داد سیف فرغانی

از نمد پاره دوخت بر دیباج

سخن اهل ذوق می‌گوید

بانگ بلبل همی کند دراج
 

طوطی خجل فروماند از بلبل زبانت

مجلس پر از شکر شد از پستهٔ دهانت

جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت

حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت

ما را دلی است دایم درهم چو موی زنگی

از خال هندو آسا وز چشم ترک‌سانت

همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت

ما را به تیر غمزه ابروی چون کمانت

سرگشته‌ای که گردن پیچید در کمندت

دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت

ز آن بر درت همیشه از دیده آب ریزم

تا خون دل بشویم از خاک آستانت

جانم تویی و بی‌تو بنده تنی است بی‌جان

وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت

با آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی

منشور ملک حسن است این خط بی‌نشانت

گر با چنین میانی از مو کمر کنندت

بار کمر ندانم تا چون کشد میانت

در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی

بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت

پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف

روزی اگر فتادی در دست من عنانت

ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی

«خوش می‌روی به تنها تنها فدای جانت»
 

آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت

بی رخش آیینهٔ دل، زنگ داشت

و آن هلال ابرو که چون ماه تمام

غره‌ای در طرهٔ شبرنگ داشت

یک نظر کرد و مرا از من ببرد

جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت

چون نگین بر دل نشان خویش کرد

یار نام‌آور که از ما ننگ داشت

دل برفت و خانه بر غم شد فراخ

کانده او جای بر دل تنگ داشت

بی غم او مرده کش باشد چو نعش

قطب گردونی که هفت اورنگ داشت

هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ

گر چه بر زانوم همچون چنگ داشت

صد نوا شد پردهٔ افغان من

ارغنون عشقش این آهنگ داشت

روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد

آب خامش چون گذر بر سنگ داشت

سیف فرغانی به صلحش پیش رفت

گر چه او در قبضه تیغ جنگ داشت

آفتابی اینچنین بر کس نتافت

تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت
 

چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست؟!

صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست

مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست

بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست

چه بود سود از آن عمر که بی‌دوست رود

چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست

بر سر کوی تو در قید وفای خویشم

ورنه نارفتنم ای دوست ز بی‌پایی نیست

من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است

بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست

گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را

بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست

دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست

ور چه داند که چو روی تو به زیبایی نیست

در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی

گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست

سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو

دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست
 

کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست

کو کسی کو به دل و دیده خریدار تو نیست

دور کن پرده ز رخسار و رقیب از پهلو

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

در تو حیرانم و آنکس که ندانست تو را

وندر آن کس که بدانست و طلب کار تو نیست

در طلب کاری گلزار وصالت امروز

نیست راهی که درو پای من و خار تو نیست

شربت وصل تو را وقت صلای عام است

ز آنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست

من به شکرانهٔ وصلت دل و جان پیش کشم

گر متاع دل و جان کاسد بازار تو نیست

در بهای نظری از تو بدادم جانی

بپذیر از من اگر چند سزاوار تو نیست

وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی

چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست

سیف فرغانی از تو به که نالد چون هیچ

«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست»
 

در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست

در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست

ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او

لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست

دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد

چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست

ای به شیرینی ز شکر در جهان معروف‌تر

شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین‌کار نیست

چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من

گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست

بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود

کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست

تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است

خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست

مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب

کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست

گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی

چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست

در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو

صورتش گر جان بود آن لفظ معنی‌دار نیست

هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهره‌ای

هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست

سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن

عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست

چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود

«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»
 

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟

یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟

دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب

که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست

ای تماشای رخت داروی بیماری عشق

خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست

هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم

گویم المنةلله که مرا یاری هست

گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست

که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست

هر که روی چو گلت بیند داند به یقین

که ز سودای تو در پای دلم خاری هست

«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست»

قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست

هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است

تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست

تا زر شعر من از سکهٔ تو نام گرفت

هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست

گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک

«مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست»

سیف فرغانی نبود بر یارت قدری

گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست
 

دوست سلطان و دل ولایت اوست

خرم آن دل که در حمایت اوست

هر که را دل به عشق اوست گرو

از ازل تا ابد ولایت اوست

پس نماند ز سابقان در راه

هر که را پیش رو هدایت اوست

عرش بر آستانش سر بنهد

هر که را تکیه بر عنایت اوست

در دو عالم ز کس ندارد خوف

هر که در مامن رعایت اوست

چون ز غایات کون در گذرد

این قدم در رهش بدایت اوست

منتها اوست طالب او را

مقبل آن کس که او نهایت اوست

با خود از بهر او جهاد کند

اسدالله که شیر رایت اوست

گو مکن وقف هیچ جا گر چه

مصحف کون پر ز آیت اوست

خود عبارت نمی‌توان کردن

ز آنچه آن انتها و غایت اوست

سیف فرغانی ار سخن شنود

اندکی زین نمط کفایت اوست
 

یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است

خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است

نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او

سخن تلخ چو جان در دل من شیرین است

دید خورشید رخش وز سر انصاف به ماه

گفت من سایهٔ او بودم و خورشید این است

با رخ او که در او صورت خود نتوان دید

هر که در آینه‌ای می‌نگرد خودبین است

پای در بستر راحت نکنم وز غم او

شب نخسبم که مرا درد سر از بالین است

خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی

رویش از خون جگر چون رخ گل رنگین است

دلستان تر نبود از شکن طرهٔ او

آن خم و تاب که در گیسوی حورالعین است

در ره عشق که از هر دو جهان است برون

دنیی ای دوست ز من رفت و سخن در دین است

گر کسی ماه ندیده‌ست که خندید آن است

ور کسی سرو ندیده‌ست که رفته است این است

سیف فرغانی تا از تو سخن می‌گوید

مرغ روح از سخنش طوطی شکرچین است
 

دلبرا عشق تو نه کار من است

وین که دارم نه اختیار من است

آب چشم من آرزوی تو بود

آرزوی تو در کنار من است

آنچه از لطف و نیکوی در تست

همه آشوب روزگار من است

تا غمت در درون سینهٔ ماست

مرگ بیرون در انتظار من است

عشق تا چنگ در دل من زد

مطربش ناله‌های زار من است

شب ز افغان من نمی‌خسبد

هر که را خانه در جوار من است

خار تو در ره من است چو گل

پای من در ره تو خار من است

دوش سلطان حسنت از سر کبر

با خیالت که یار غار من است،

سخنی در هلاک من می‌گفت

غم عشق تو گفت کار من است

سیف فرغانی از سر تسلیم

با غم تو که غمگسار من است،

گفت گرد من از میان برگیر

که هوا تیره از غبار من است
 

دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است

وز دست تو بسی چو مرا پای در گل است

شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی

فرهاد جان سپرده و مجنون بی‌دل است

گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته‌ام

جز با تو دوستی نکند هر که عاقل است

گر من به بوسه مهر نهم بر لبت رواست

شهد عقیق رنگ تو چون موم قابل است

در روز وصلت از شب هجرم غم است و من

روزی نمی‌خواهم که شبش در مقابل است

دل را مدام زاری از اندوه عشق تست

اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است

روز وصال یار اجل عمر باقی است

وقت وداع دوست شکر زهر قاتل است

بیند تو را در آینهٔ جان خویشتن

دل را چو با خیال تو پیوند حاصل است

هر جا حدیث تست ز ما هم حکایتی است

این شاهباز را سخنش با جلاجل است

من چون درای ناله کنانم ولی چه سود

محمول این شتر چو جرس آهنین دل است

اشعار سیف گوهر دریای عشق تست

این نظم در سراسر این بحر کامل است
 

دلم بربود دوش آن نرگس مست

اگر دستم نگیری رفتم از دست

چه نیکو هر دو با هم اوفتادند

دلم با چشمت، این دیوانه آن مست

نمی‌دانم دهانت هست یا نیست

نمی‌دانم میانت نیست یا هست

تویی آن بی‌دهانی کو سخن گفت

تویی آن بی‌میانی کو کمر بست

بجانم بندهٔ آزاده‌ای کو

گرفتار تو شد وز خویشتن رست

دگر با سیف فرغانی نیاید

دلی کز وی برید و در تو پیوست

گدایی کز سر کوی تو برخاست

به سلطانیش بنشاندند و ننشست
 

تبارک‌الله از آن روی دلستان که توراست

ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست

گمان مبر که شود منقطع به دادن جان

تعلق دل از آن روی دلستان که توراست

به خنده ای بت بادام چشم شیرین لب

شکر بریزد از آن پستهٔ دهان که توراست

ز جوهری که تو را آفریده‌اند ای دوست

چگونه جسم بود آن تن چو جان که توراست

ز راه چشم به دل می‌رسد خدنگ مژه

مرا مدام ز ابروی چون کمان که توراست

چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند

به بوسه ز آن لب لعل شکر فشان که توراست

به غیر ساغر می کش بر تو آبی هست

به بوسه‌ای نرسد کس از آن لبان که تو راست

اگر کمر بگشایی و زلف بازکنی

میان موی تو گم گردد آن میان که توراست

چو عندلیب مرا صد هزار دستان است

به وصف آن دورخ همچو گلستان که توراست

صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم

هزار جان بدهم من بدین نشان که توراست

بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی

ندارد آب سخن اینچنین روان که توراست
 

ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت

مستی امشبم از بادهٔ دوشین لبت

نیست شیرین که ز فرهاد برای بوسی

ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت

وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست

تا به امسال خوش از بوسهٔ پارین لبت

محتسب سال دگر بر سر کویت آرد

همچنین بی خودم از بادهٔ نوشین لبت

طبع شوریدهٔ من این همه شیرین کاری

می کند در سخن امروز به تلقین لبت

سیف فرغانی چون وصف تو می‌کرد گرفت

طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت
 

ای پستهٔ دهانت شیرین و انگبین لب

من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب

بودیم بر کناری عطشان آب وصلت

زد بوسهٔ تو ما را چون نان در انگبین لب

هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش

هر کو نهاده باشد باری دهان برین لب

عاشق از آستینت شکر کشد به دامن

چون تو به گاه خنده، گیری در آستین لب

تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد

روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب

از بهر آب خوردن باری دهان برو نه

تا لعل تر بریزد از کوزهٔ گلین لب

با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من

از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب

از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم

هم شکر آب دندان هم پسته آتشین لب

دل تلخکام هجر است او را به جای باده

زین بوسه‌های شیرین درده به شکرین لب

تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را

چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب

تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین

خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب

چون فاخته بنالم اکنون که مر تو را شد

همچون گلوی قمری ز آن خط عنبرین لب

هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان

ز آن سان که در خموشی با لب بود قرین لب
 

ای خجل از روی خوبت آفتاب

روز من بی تو شبی بی‌ماهتاب

آفتاب از دیدن رخسار تو

آنچنان خیره که چشم از آفتاب

چون مرا در هجر تو شب خواب نیست

روز وصلت چون توان دیدن به خواب

بر سر کوی تو سودا می‌پزم

با دل پر آتش و چشم پر آب

عقل را با عشق تو در سر جنون

صبر را از دست تو پا در رکاب

خون چکان بر آتش سودای تو

آن دل بریان من همچون کباب

در سخن ز آن لب همی بارد شکر

در عرق ز آن رو همی ریزد گلاب

چشم مخمورت که ما را مست کرد

توبهٔ خلقی شکسته چون شراب

از هوایی کید از خاک درت

آنچنان جوشد دلم کز آتش آب

جز تو از خوبان عالم کس نداشت

سرو در پیراهن و مه در نقاب

بی خطاگر خون من ریزی رواست

ای خطای تو به نزد ما صواب

تو طبیب عاشقان باشی، چرا

من دهم پیوسته سعدی را جواب

سیف فرغانی چو دیدی روی دوست

گر به شمشیرت زند رو برمتاب
 

ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را

بافته بر قد تو کسوت رعنایی را

عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل

شوق از خانه به در کرد شکیبایی را

گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیم است

کب چشمم بکشد آتش بینایی را

ذره‌ها گر همه خورشید شود بی‌رویت

نبود روز شب عاشق سودایی را

من شوریده سر کوی تو را ترک کنم

گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را

در دهان طمعم چون ترشی کند کند

لب شیرین تو دندان شکر خایی را

دهن تنگ تو چون ذرهٔ در سایه نهان

نفی کرده‌است ز خود تهمت پیدایی را

صبر با غمزهٔ غارت‌گرت افگند سپر

دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را

هوس نرگس شیر افگن تو در کویت

با سگان انس دهد آهوی صحرایی را

بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد

ز آنکه تو خاک شماری زر دنیایی را

سعدی ار شعر من و حسن تو دیدی گفتی

غایت این است جمال و سخن‌آرایی را

سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست

چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را

مرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک

خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را
 


ای بدل کرده آشنایی را

برگزیده ز ما جدایی را

خوی تیز از برای آن نبود

که ببرند آشنایی را

در فراقت چو مرغ محبوسم

که تصور کند رهایی را

مژه در خون چو دست قصاب است

بی تو مر دیدهٔ سنایی را

شمع رخسارهٔ تو می‌طلبم

همچو پروانه روشنایی را

آفتابی و بی تو نوری نیست

ذره‌ای این دل هوایی را

عندلیبم بجان همی جویم

برگ گل دفع بی‌نوایی را

بی‌جمالت چو سیف فرغانی

ترک کردم سخن سرایی را

چارهٔ کارها بجستم و دید

چاره وصل است بی‌شمایی را
 

تو را من دوست می‌دارم چو بلبل مر گلستان را

مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را

چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو

مسخر گشت بی‌لشکر ولایت چون تو سلطان را

به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر

تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را

دلم کز رنج راه تو به جانش می‌رسد راحت

چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را

ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت

وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را

چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او

چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را

به عهد حسن تو پیدا نمی‌آیند نیکویان

ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را

بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم

شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را

اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن

مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را

وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو

مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را

همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد

از آن باکس نمی‌گویم غم شبهای هجران را

وصال تو به شب کس را میسر چون شود هرگز

که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را

مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان

ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جان را

به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین

از آن لب یک شکر کم کن گرامی‌دار مهمان را

به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش

که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را
 

ای رفته رونق از گل روی تو باغ را

نزهت نبوده بی‌رخ تو باغ و راغ را

هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل

آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را

در کار عشق تو دل دیوانه را خرد

ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را

زردی درد بر رخ بیمار عشق تو

اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را

دل را برای روشنی و زندگی، غمت

چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را

اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود

مزد هزار شغل دهند این فراغ را

از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند

طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را
 

اگر دل است به جان می‌خرد هوای تو را

و گر تن است به دل می‌کشد جفای تو را

به یاد روی تو تا زنده‌ام همی گریم

که آب دیده کشد آتش هوای تو را

کلید هشت بهشت ار به من دهد رضوان

نه مردم ار بگذارم در سرای تو را

اگر به جان و جهانم دهد رضای تو دست

به ترک هر دو به دست آورم رضای تو را

بگیر دست من افتاده را که در ره عشق

به پای صدق به سر می‌برم وفای تو را

چه خواهی از من درویش چون ادا نکند

خراج هر دو جهان نیمهٔ بهای تو را

برون سلطنت عشق هر چه پیش آید

درون بدان نشود ملتفت گدای تو را

سزد اگر ندهد مهر دیگری در دل

که کس به غیر تو شایسته نیست جای تو را

مرا بلای تو از محنت جهان برهاند

چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را

اگر چه رای تو در عشق کشتن من بود

برای خویش نکردم خلاف رای تو را

به دست مردم دیده چو سیف فرغانی

به آب چشم بشستیم خاک پای تو را
 

چنان عشقش پریشان کرد ما را

که دیگر جمع نتوان کرد ما را

سپاه صبر ما بشکست چون او

به غمزه تیر باران کرد ما را

حدیث عاشقی با او بگفتیم

بخندید او و گریان کرد ما را

چو بر بط برکناری خفته بودیم

بزد چنگی و نالان کرد ما را

لب چون غنچه را بلبل نوا کرد

چو گل بشکفت و خندان کرد ما را

به شمشیری که از تن سر نبرد

بکشت و زنده چون جان کرد ما را

غمش چون قطب ساکن گشت در دل

ولی چون چرخ گردان کرد ما را

کنون انفاس ما آب حیات است

که از غمهای خود نان کرد ما را

بسان ذرهٔ بی‌تاب بودیم

کنون خورشید تابان کرد ما را

«مرا هرگز نبینی تا نمیری»

بگفت و کار آسان کرد ما را

چو بر درد فراقش صبر کردیم

به وصل خویش درمان کرد ما را

بسان سیف فرغانی بر این در

گدا بودیم سلطان کرد ما را

نسیم حضرت لطفش صباوار

به یکدم چون گلستان کرد ما را

چو نفس خویش را گردن شکستیم

سر خود در گریبان کرد ما را

کنون او ما و ما اوییم در عشق

دگر زین بیش چتوان کرد ما را
 

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را

بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!

ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم

کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را

از عشق خوب رویان من دست شسته بودم

پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را

از نیکوان عالم کس نیست همسر تو

بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را

در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان

گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را

ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت

باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را

تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن

در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را

ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی

مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را

مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد

این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را

من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی

می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را

گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی

حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را

از دهشت رقیبت دور است سیف از تو

در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را

سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت

«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»