فریدون مشیری

اگر ماه بودم به هرجا که بودم

سراغ تورا از خدا می گرفتم

وگرسنگ بودم به هرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم

مرا می شکستی مرا میشکستی

(فریدون مشیری)

فریدون مشیری

عاشقم عاشق معشوقه پرست

پشت پا بر همه عالم زده ام

چشم پوشیده ام از عیش جهان

دست در دامن ماتم زده ام

غم او یار وفادار من است

فال قسمت همه بر غم زده ام

همه شب باده زخوناب جگر

تا سحر رطل دمادم زده ام

جان به لب آمده از تنهایی
(فریدون مشیری)

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذز کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت باد گران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن. . .

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم . . .

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

"حذر از عشق؟" ندانم

نتوانم . . .

 ...

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

بی تو اما

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

 

فریدون مشیری

 

نیست جز مرگ مرا تسلیتی

عشق ناکام همین عشق من است

دلم از غصه به جان آمد و جان

باز زندانی زندان تن است

بی گمان قصه ی جان کندن من

قصه ی عشق همان کوه کن است

که تو شیرین به مزارم گویی:

این همان شاعر شیرین سخن است

وین منم تیشه به جانش زده ام

(فریدون مشیری)

فریدون مشیری

 

گفتم دل را به پند درمان کنمش

جان را به کمند سر به فرمان کنمش

این شعله چگونه از دلم سر نکشد

وین شوق چگونه از تو پنهان کنمش

(فریدون مشیری)

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی 
                                                      

آوای تو می خواندم از لاینتناهی
                                                                                     

 آوای تو می آردم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

 دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان

 خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

 من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای که عشق تو را دارم و دارای جهانم

 همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی

(فریدون مشیری)


 

فریدون مشیری

 

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین

آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین

چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین

فریدون مشیری

ساز تو دهد روح مرا قدرت پرواز

از حنجره ات

                   پنجره ای سوی خدا باز

احساس من و ساز تو

                                  جان های هم آهنگ

جان من و آوای تو یاران هم آواز

گلبانگ تو روشنگر جان است

قول وغزلت پرچم شادی ست

                                            برافراز
(فریدون مشیری)

فریدون مشیری

 

از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد

غمهای زمانه را فراموشم کرد

یک سیـــنه سخن به درگهت آوردم

چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد

فریدون مشیری

 

عشق تو به تار و پود جانم بسته است

بی روی تو درهای جهانم بسته است

از دست تو خواهم که برآرم فریاد

در پیش نگاه تو زبانم بسته است

فریدون مشیری

 


ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت

ای جان به لب آمده از تو گریخت

با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت

با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت


فریدون مشیری

امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد

فریدون مشیری

 

کجایی ای رفیق نیمه راهم

که من در چاه شبهای سیاهم

نمی بخشد کسی جز غم پناهم

نه تنها از تو نالم کز خدا هم


فریدون مشیری

 

هزار بوسه به سوی خدا فرستادم

از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود

شب از کرانه دنیای من جدا شده بود

که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود