خودت میفهمی

از تو دیگر شده ام دور، خودت می فهمی؟
شده ای وصله ی نا جور، خودت می فهمی؟

نقشِ تو چیست در این رابطه ی یک طرفه؟
"بی اهمیت" و "مغرور"، خودت می فهمی؟

غیرِ جدی شده این رابطه از مرحمتت!!
مثلِ یک بازیِ پاسور، خودت می فهمی؟

می کِشم درد از این وضع، ببین با این که
عاشقی کرده مرا کور، خودت می فهمی؟

من فقط رابطه را، هی به جلو هُل دادم
بی کمک نیست که مقدور، خودت می فهمی؟

مثلِ سابق به من اصلا تو تمایل داری؟
یا شدی یکدفعه مجبور، خودت می فهمی؟

دارم از فاصله ها حسِ بدی می گیرم
خسته ام، خسته ی بدجور....

با شکوه جداشو

وقتی قرار است از زندگی کسی خارج شوی

با شکوه چون رنگین کمال برو

بگذار بعد از تو تمام آدم ها را با تو مقایسه کنن

بگذار عیار خوبی ها شوی

یقین بدان بعد از تو کسی به چشمش نخواهد آمد

و این تنها جزا آدم قدر ناشناس است!!!

عمران صلاحی

تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه

تو بودی که گفتی چمن می دود

تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری

به اَسرار خواهی رسید

تو را نام بردم

و ظاهر شدی

تو از شعله‌ی گیسوانت

رسیدی به من

من از نام تو

رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد

تو گفتی سلام

گل و سنگ برخاستند.

"عمران صلاحی"

بابا طاهر همدانی

یکی درد و یکی درمان پسندد   یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران   پسندم آنچه را جانان پسندد

دوش چه خورده‌ای خراب!؟

سوری به سویِ گفت
سازی به سوی او،
ما گريه‌ها کرده‌ايم در اين ديار
حالا به هر جهت
حالا به هرچه رو!
هی بادِ بی‌شانه از پريشانی فَرا
کسی نديده‌ام
دانای اين دقيقه‌ی من!


با قول و قافيه، حرفی
تا بيارَدَم به هر واژه که حضرتِ من است و
او حافظ من است.
من معنی آوازِ تو بوده‌ام به وقتِ اولا،
دلم از وحشتِ زندانِ سکندری که سا، با، را،
بگير و بيا دعای گريه و
سازی که سليمان به باديه داده‌ام.
يا کولیِ کتاب‌بدوش
دوش چه خورده‌ای خراب!؟

ضمیر زبان

اکنون برآ،
اکنون از اين راه
که به راهِ رهايی آمده‌ای
هزاره‌ی گيج را
به گهواره‌ی آسمان بسپار.
با سُرنای صبح
بر جبين جهان برآ،
ترکه بر دُهلِ دريا بزن!
گوش کن ای حضور
سرانجام اين گريسته‌ی بی‌پناه
کلمات کهنسالِ خود را
به دريا خواهد رساند.
پس برآ
ای باغ،
ای شيئی الحياتِ دليل!
تو ... ضمير زبان منی
از اين راه
که رهايی آدمی‌ست

از یک مکالمه معمولی

از یک مکالمه معمولی

گاهی آن‌قدر بی‌دلیل

به گریه می‌افتم،

که واقعا بی‌دلیل به گریه می‌افتم!

.

یک‌بار هم

لابه‌لای‌ همین حس و هوا بودم،

دیدم خداوندِ رحمان و رحیم نیز

گاهی یادش می‌رود

جز من

شاعرانِ بزرگِ دیگری هم هستند

که گاهی بی‌دلیل به گریه می‌افتند.

این شعر از من نیست

«واقعا...!»

این شعر از من نیست،

درست است باران دارد

خواب دارد

زندگی دارد،

اما این شعر از من نیست.

شاید کسی آن‌را فردا سروده بوده به این بادیه!

این شعر را

یک نفرِ دیگر

برای یک نفرِ دیگر سروده است.

مشکل این‌جاست که من

گاهی نمی‌دانم کیستم،

بی‌زحمت... چراغ را بالاتر بگیر!

حال همه ی ما خوب است

سلام

حال همه ی ما خوب است.

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.


با این همه عمری اگر باقی بود٬

طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد

و نه این دل ناماندگار بی درمان...

تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود

میدانم همیشه حیات آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است

اما تو لااقل حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟


راستی خبرت بدهم خواب دیده ام

خانه ای خریده ام

بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار

هی بخند


بی پرده بگویمت

چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت.

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ما میگذرد

باد بوی نامهای کسان من میدهد.

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟


نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد،

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت مینویسم:

حال همه ی ما خوب است،

اما تو باور نکن.

عشق مقدس است

 

عشق مقدس است و معشوق قابل ستایش چه بماند چه برود...

مگر میشود روزی کسی را دیوانه وار دوست داشت و امروز فراموشش کرد؛

اگر چنین چیزی باشه عشق نیست و هوسی زودگذر است.

علی قیصری

دنیا به خود ندیده زیباتر از تو گاهی

هم ناز دلربائی هم مثل قرص ماهی

وقتی که رخ نمائی در کسوت زلیخا

یوسف دوباره افتد از عشق تو به چاهی

روزی که می گذشتی از جاده های شهرم 

افتاده بودم از غم در بین کوره راهی

از درد بی قراری می کردم التماست

جانا نظر نکردی بر حال بی گناهی

تا کی سخن نگویم از درد مردمانم

گویا خبر نداری از ظلمت و تباهی

جز گرد و خاکروبه چیزی به جا نماند

وقتی مسیر آتش افتد به روی کاهی

با آنکه گریه کردم اصلاً عسل نکردی 

از بیکران چشمت هرگز مرا نگاهی

هيچكس خودش را در هيچ رابطه اى مقصر نميداند

 

همه ى ما آنقدر  غرور داريم

 

كه هميشه حق را به جانبِ خودمان می دانيم

 

از نظر خودمان، فرشتگانى هستيم،

 

كه داشتيم زندگيمان را می كرديم

 

كه يک نفر آمد

 

و ما را با خاک يكسان كرد و رفت...

 

داخلِ شعرها

 

داخلِ متنها می گرديم

 

دنبالِ جمله اى كه طرف مقابل را بكوبد و

 

ما را مظلوم ترين آدمِ دنيا نشان دهد...

 

گاهى يادمان ميرود

 

آدمى كه الان می خواهيم سر به تنش نباشد،

 

تا ديروز پُزَش را به عالم و آدم ميداديم!

 

كمى انصاف شايد...

من پسر تمام مادرهای زمینم

آینه ی روبروی من از یاد نمی رود
کجای باید از تماشا برخیزم
و سایه ی دورترین درخت جهان را
به تهی خانه های تا دوردست آسمان
بیاورم ؟
کجا باید از تماشا برخیزم ؟
چه قدر درخت ، در همیشه ی ایندشت ها تنهاست
چه قدر راه ، مرا تا مردمان پراکنده برد
تقصیر جاده هاست
که مردمان پراکنده دورند
تقصیر چشمه هاست
که مردمان پراکنده دور می میرند
مردمان آن سوی نمی دانم کی باران ریز
مردمان این سوی نمی دانم کی آفتاب در
مردمانی که چه قدر سکوت کردند و آنها فقط سکوت کردند
حالا به زیارت تنهاترین درخت جهان می روم
من به شیوه پدر
با گام های مقدس به راه افتادم
و حالا چه قدر نزدیک زیارتم
و حالا چه قدربه سایه ی تنهاترین درخت شهید می رسم
که سکوت
مادران زمین را تاب آورده است
من به سکوت تمام مادرانی می روم
که جاده های بی آمدن
تا چشم های خیسشان رفته است
من پسر تمام مادران زمینم
که در تکرار راه
دورترین جاده ها را بیدار می کنم
و حالای چشم انتظاری مادران نقاب و باد در پیراهن
کنار لمس جنوبی ترین
لیموی تر
برای تمام آن سالها سکوت
حرف جاده های نرفته را آورده ام
و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن است
برای تمام سکوت مادران
که پشت پرچین روسری های پرگره مردند
چه قدر دلم پر است
آینه ی روبروی من از یاد می رود ؟
دارم چه قدر افشا می شوم
سکوت مادران
زمین
تقصیر نرفتن و تکرار آینه ای است
که روبروی من
آینه پر از حرف جاده های نرفته
آینه پر از تماشای جهان است
حالا که به شیوه پدر
به راه آفتاب در آمدم
تقصیر آینه هاست
که مردمان پراکنده دور می میرند

تو نبودی

از آن خورشید های همیشه در کودکی
از آن روزهای شکوفه تا سیب
و آن مشق های تا کتاب
که تو نبودی
تا همین یک بار دیگر که در سفرم
مادرم باز
به امامزاده های کنار راه سلام می کند
و نگاهش در انتهای دشت های چه دور
محو می شود
می دانم
دعا می کند وقتی امتداد جاده مرا به دورهای ناپیدا برد
تمام آبهای عالم
پشت سرم سرود بخوانند
حالا تمام آب های نه تنها پشت سرم
که آب
همین کاسه ی آفتاب خورده هم سرود می خواند
و هر روز
بچه های تمام دنیا
با اولین قطار
با اولین هواپیمای آشنا
به خانه ام می آیند
تا نه تنها برای دعاهای پشت سرم
که برای تمام مسافران راههای ناپیدا
دعا کنیم

از امشب خوابهایم برای تو

از امشب
خوابهایم برای تو
از این پس
باچشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
چشم هایم از تا غروب
نگاههای آشنا می آید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راههای پراز چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه می روم
بدوه هر روز که صبح را
از پنجره به عصر
می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره می شود
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید

دوباره ابرها آمدند

آمدند
دوباره ابرها آمدند
و چتر ، در سیاهی چند ماه فراموشی
دوباره به من فکر می کند
به جاده هایی که هنوز به دنیا چسبیده اند
به غربتی که میان کلمات و سفر
چه قدر سنگین
مرا به راه می برد
تو رابه خانه می آورد
در این سفر که ماه سفید است
و آسمان که همان آبی بود
وقتی از نیمه ی مرطوب ماه بر می گردم
وقتی از ماه شبانه ی خیس
که به چشم کودکان چسبیده می آیم
چه قدر کنار پنجره برایت
می آورم
چه قدر راه نرفته برای سفر
در این سفر
میان سنگینی کلمات
به پروانه ها فکر می کردم
که دور کودکی های از مدرسه تا جاده های جهان چرخیدند
در این سفر
چه قدر رها می شوم
نه اینکه من از غربت کلمات
که تمام دنیا از من رها می شود
حالا که خوب
از
نیمه ی مرطوب ماه
به دنیا نگاه می کنم
این همه شهر که هر روز ، ناخواناتر می شوند
این همه آدم که عصرها ، بی نام به خانه بر می گردند
چه قدر بی پروانه و کودکی
چه قدر بی زمزمه و چتر
به راه همین طور ، نمی دانی تا کجا افتاده اند
به شهرهای همین طور ، نمی دانی تا چه وقت
بزرگ می روند
و ایندنیا ، همیشه به دست های ما چسبیده است
نگاه کن
دوباره ابرها آمدند

قطار

بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد ، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد ، برود
دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو می کنم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم
از جاده های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت
بزنم ، بمانم
زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین
در محرم ترین ساعات ماه
گریه کنم
می خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک تر به ماه
بمیرم

قطار

بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد ، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد ، برود
دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو می کنم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم
از جاده های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت
بزنم ، بمانم
زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین
در محرم ترین ساعات ماه
گریه کنم
می خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک تر به ماه
بمیرم

گاهی از میان باران و برگ ها صدایی می شنوم

گاهی از میان باران و برگ ها
صدایی می شنوم
گاهی درست غروب یکشنبه ی خاموش
که پله های پشت در ناتمام می مانند
تو از
مکث ناگهان من جدا می شوی
چتر می گشایی و
رو به باران و برگ ها می روی
کنار پله های ناتمام
پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود
صدایی می شنوم که تویی
دو چشم از باران آورده ام
که همیشه از خواب های خیس می گذرد
می آیی و انگار پس از یک قرن آمده ای
باچتری خسته و
صدایی که منم
کنار آخرین پله و مکث ناگهان
سر بر شانه ام می گذاری و
گوش بر دهان زمزمه ام
تا صدایی بشنوی که منم
و می شنوی
آرام می شنوی
صبحگاهی از همین شهر بزرگ
از کنار همین پنجره های رو به هر کجا
از کنار همین کتاب
بزرگ
که رو به خاموشی تو بسته است
که رو به بیداری من آغاز می شود
آمدم
صبحگاهی از کنار خاموشی خسته که تویی
ذکری از دفتر سوم
به خانه و پله ها
و میان باران و برگها پر کشید
روی بر دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
گاهی از میان
باران و غروب یکشنبه
صدایی می شنوم
گاهی
نه تویی
نه منی
نه صدایی که از دفتر سوم
من و این صدای یکشنبه
من و این صدایی که تویی
کنار گوش و چتر خسته سکوت می شویم
رو به همین دهان بسته که منم
رو به همین مکث ناگهان که تویی
سکوت می شوی
نه
منی
نه تویی
نه صدایی
همیشه از دفتر سوم
ذو به باران و چتر پر از حرف های با خودم
صدایی می شنوم که تویی
صدایی می شنوم که منم