چه کسی میخواهد؟

چه رویاهایی!

که تبه گشت و گذشت.

و چه پیوند صمیمت ها،

که به آسانی یک رشته گسست.

چه امیدی، چه امید؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید.

دل من می سوزد،

که قناری ها را پر بستند،

که پر پاک پرستو ها را بشکستند،

و کبوتر ها را

_ آه کبوتر ها را...

و چه امید عظیمی به عبث انجامید.

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم؟

خانه اش ویران باد!

من اگر ما نشوم تنهایم،

تو اگر ما نشوی خویشتنی.

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز برپا نکنیم؟

از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم؟

من اگر برخیزم ،

تو اگر برخیزی ،

همه بر می خیزند.

من اگر بنشینم،

تو اگر بنشینی،

چه کسی بر خیزد؟

چه کسی با دشمن بستیزد؟

چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن در آویزد؟

کوه باید شد و ماند،

رود باید شد و رفت،

دشت باید شد و خواند

حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور تو نیست،

سخن از متلاشی شدن دوستی است.

عبث بودن پندار سرو آور مهر

آشنایی با شور؟

جدایی با درد؟

و نشستن در بهت فراموشی

_ یا غرق غرور؟!

تو مپندار که خاموشی من،

هست برهان فراموشی من.

من اگر برخیزم،

تو اگر برخیزی،

همه بر می خیزند.

در شهر های بزرگ

چه سرو های بلندی

چه روحهای ساده

و

معصومی هست.

 

متن کامل اهل کاشانم

اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .
و خدايي كه در اين نزديكي است :
لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده من .
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
سنگ از پشت نمازم پيداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم
پي (( قد قامت )) موج .
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست .
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر
(( حجر الاسود )) من روشني باغچه است .
نصرت درویشی
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود .
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است .
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
اهل كاشانم .
نسبم شايد برسد .
به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك (( سيلك )).
نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،
مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟
من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
پدرم نقاشي مي كرد .
تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .
خط خوبي هم داشت .
باغ ما در طرف سايه دانايي بود .
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود .
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود .
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب .
آب بي فلسفه مي خوردم .
توت بي دانش مي چيدم .
تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد .
تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .
شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
فكر ، بازي مي كرد
زندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
يك بغل آزادي بود .
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .
طفل پاورچين پاورچين ،  دور شد كم كم در كوچه سنجاقكها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر
نصرت درویشی
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا .
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا ،
تا شب خيس محبت رفتم .
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
رفتم . رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سكوت خواهش ،
تا صداي پر تنهايي .
چيزها ديدم در روي زمين :
كودكي ديدم . ماه را بو مي كرد .
قفسي بي در ديدم كه در آن ، روشني پرپر مي زد .
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت .
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوبيد .
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي دور شبنم بود ،
كاسه داغ محبت بود .
من گدايي ديدم ، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
نصرت درویشی
بره اي را ديدم ، بادبادك مي خورد
من الاغي ديدم ، يونجه را مي فهميد
در چرا گاه (( نصيحت )) گاوي ديدم سبز
شاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن مي گفت : (( شما ))
نصرت درویشی
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم ، از جنس بهار .
موزه اي ديدم ، دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد ، كوزه اي ديدم لبريز سئوال

قاطري ديدم بارش (( انشاء ))
اشتري ديدم بارش سبد خالي (( پند و امثال )) .
عارفي ديدم بارش ((  تنناها ياهو ))

من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد .
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم .كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت . )
من قطاري ديدم ، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد .
و هواپيمايي ، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود :
كاكل پوپك ،
خالهاي پر پروانه ،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي .
خواهش روشن يك گنجشك ،وقتي از روي چناري به
زمين مي آيد .
و بلوغ خورشيد .
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح
 .
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت .
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت .
پله هايي كه به بام اشراق
پله هايي به سكوي تجلي مي رفت
نصرت درویشی
مادرم آن پائين
استكانها را در خاطره شط مي شست
شهر پيدا بود
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ
سقف بي كفتر صدها اتوبوس
گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي بست
كودكي هسته زرد الويي روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
و بزي از (( خزر )) نقشه جغرافي آب مي خورد

بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب
چرخ يك گاريچي در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاريچي
مرد گاريچي در حسرت مرگ

جشن پيدا بود ، موج پيدا بود
برف پيدا بود دوستي پيدابود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حياط
شرق اندوه نهاد بشري
فصل ول گردي در كوچه زن
بوي تنهايي در كوچه فصل .
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود .
نصرت درویشی
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاك .
ريزش تاك جوان از ديوار .
بارش شبنم روي پل خواب .
پرش شادي از خندق مرگ .
گذر حادثــه از پشت كلام  .

جنگ يك روزنه با خواهش نور .
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد .
جنگ تنهايي با يك آواز .
جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل .
جنگ خونين انار و دندان .
جنگ (( نازي )) ها با ساقه ناز .
جنگ طوطي و فصاحت با هم .
جنگ پيشاني با سردي مهر
 .نصرت درویشی
حمله كاشي مسجد به سجود .
حمله باد به معراج حباب صابون .
حمله لشگر پروانه به بنامه (( دفع آفات )) .
حمله دسته سنجاقك ، به صف كارگر (( لوله كشي )) .
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي .
حمله واژه به فك شاعر .

فتح يك قرن به دست يك شعر .
 فتح يك باغ به دست يك سار .
فتح يك كوچه به دست دو سلام .
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي .
فتح يك عيد به دست دو عروسگ ، يك توپ

قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر
قتل يك قصه سر كوچه خواب
قتل يك غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل يك بيد به دست (( دولت ))
قتل يك شاعر افسرده به دست گل سرخ
همه روي زمين پيدا بود
نظم در كوچه يونان مي رفت
جغد در (( باغ معلق )) مي خواند
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به
خاور مي راند
روي درياچه آرام (( نگين )) قايقي گل مي برد
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود

مردمان را ديدم
شهرها را ديدم
دشت ها را ، كوهها را ديدم
آب را ديدم ، خاك را ديدم
نورو ظلمت را ديدم
و گياهان را در نور ، و گياهان را د رظلمت ديدم
جانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت ديدم
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم
نصرت درویشی
اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم .
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد .
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت ،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي .
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح .
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .
ضربان سحر چاه كبوترها ،
تپش قلب شب آدينه ،
جريان گل ميخك در فكر
شيهه پاك حقيقت از دور .
من صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
و صداي باران را ، روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي آواز انار ستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پرو خالي شدن كاسه غربت از باد

من به آغاز زمين نزديكم
نبض گل ها را مي گيرم
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت

روح من در جهت تازه اشياء جاري است .
روح من كم سال است .
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .
روح من بيكار است :
قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
نصرت درویشی
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من نديدم بيدي ، سايه اش را بفروشد به زمين .
رايگان مي بخشد ، نارون شاخه خود را به كلاغ .
هر كجا برگي هست ، شوق من مي شكفد .
بوته خشخاشي ، شست و شو داده مرا در سيلان بودن .

مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم .
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن .
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم .
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم .
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابري
تابخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير

من به سيبي خشنودم
و به بوئيدن يك بوته بابونه .
من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم .
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد .
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند .
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم ،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را .
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد .
سار كي مي آيد ، كبك كي مي خواند ، باز كي مي ميرد .
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
نصرت درویشی
زندگي رسم خوشايندي است .
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،
پرشي دارد اندازه عشق .
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند .
زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است .
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست .
خبر رفتن موشك به فضا ،
لمس تنهايي (( ماه )) ،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .


زندگي  شستن يك بشقاب است .
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است .
 زندگي  (( مجذور )) آينه است .
زندگي گل به (( توان )) ابديت ،
زندگي (( ضرب )) زمين د رضربان دل ها،
زندگي (( هندسه )) ساده و يكسان نفس هاست
 .
هر كجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است .
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
نصرت درویشی
من نمي دانم
كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ،
 كبوتر زيباست .
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد
واژه را بايد شست .
واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد
چتر را بايد بست ،
زير باران بايد رفت .
فكر را ، خاطره را ، زير باران بايد برد .
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت .
دوست را ، زير باران بايد جست .
زير باران بايد با زن خوابيد .
زير باران بايد بازي كرد .
زير باران بايد چيز نوشت ، حرف زد . نيلوفر كاشت ، زندگي تر شدن پي درپي،
زندگي آب تني كردن در حوضچه (( اكنون )) است
 .
رخت ها را بكنيم :
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم .
شب يك دهكده را وزن كنيم . خواب يك آهو را .
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
و دهان را بگشائيم اگر ماه در آمد .
و نگوئيم كه شب چيز بدي است .
و نگوئيم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
و بيارايم سبد
ببريم اينهمه سرخ ، اين همه سبز
 .نصرت درویشی
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام .
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت .
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند .
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد .
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون .
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت .
و اگر مرك نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت .
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد .
و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه درياها
و نپرسيم كجاييم ،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را .
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست .
و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي . چه شبي داشته اند .
پشت سرنيست فضايي زنده .
پشت سر مرغ نمي خواند .
پشت سر باد نمي آيد .
پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است .
پشت سرخستگي تاريخ است .
پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .

لب دريا برويم ،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت از آب .
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم

بد نگوئيم به مهتاب اگر تب داريم
( ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين ،
مي رسد دست به سقف ملكوت .
ديده ام ، سهره بهتر مي خواند .
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است .
گاه در بستر بيماري من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ،  قطر نارنج ، شعاع فانوس . )
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست .
مرگ وارونه يك زنجره نيست .
مرگ در ذهن اقاقي جاري است .
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان .
مرگ در حنجره سرخ ـ گلو مي خواند .
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .
مرگ گاهي ريحان مي چيند .
مرگ گاهي ودكا مي نوشد .
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد .
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر از اكسيژن مرگ است . )
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم .
نصرت درویشی
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد .
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند .
بگذاريم غريزه پي بازي  برود .
كفش ها را بكند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند .
چيز بنويسد و
به خيابان برود .
ساده باشيم .
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت .
نصرت درویشی
كار ما نيست شناسايي   راز گل سرخ .
كار ما شايد اين است
كه در (( افسون )) گل سرخ شناور باشيم .
پشت دانايي اردو بزنيم .
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
هيجان را پرواز دهيم .
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي (( هستي )) .
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
نام را باز ستانيم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم .
نصرت درویشی
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم
نصرت درویشی

كاشان ، قريه چنار ، تابستان 1343

سهراب سپهری

 

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود

ماهیان میگفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست

ظهر دم کرده ی تابستان بود

پسر روشن آب لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد

 

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب

برق از پولک ما رفت که رفت

ولی آن نور درشت

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زند

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت

تو اگر در تپش باغ خدارا دیدی همت کن

و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است

باد میرفت به سر وقت چنار

من به سر وقت خدا می رفتم.

سهراب سپهری

به سراغ من اگر می آیید

پشت هیچسانم

پشت هیچسان جایی است.

پشت هیچسان رگ های هوا پر قاصدهایی است

 

که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک

روی شن ها هم نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه معراج شقایق رفتند.

پشت هیچسان چتر خواهش باز است

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است

 

به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من. 

سهراب سپهری

آب را گل نکنیم

در فرو دستی انگار کفتری می خورد آب

یا که در بیشه دور سیره ای پر می شوید.

یا در آبادی کوزه ای پر میگردد

 

آب را گل نکنیم

شاید این آب روان می رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی

دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب

زن زیبایی آمد لب رود

آب را گل نکنیم:

روی زیبا دو برابر شده است.

 

چه گوارا این آب

چه زلال این رود

مردم بالا دست چه صفایی دارند

چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیر افشان باد

من ندیدم دهشان

بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست

ماهتاب آنجا می کند روشنی روشنی پهنای کلام

بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است

غنچه ای می شکفد اهل ده با خبرند

چه دهی باید باشد

کوچه باغش پر موسیقی باد

مردمان سر رود آب را می فهمند

گل نکردنش ما نیز

آب را گل نکنید.

سهراب سپهری

ابری نیست

بادی نیست

می نشینم لب حوض

گردش ماهی ها روشنی من گل آب

پاکی خوشه زیست

 

مادرم ریحان میچیند

نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر

رستگاری نزدیک:لای گل های حیاط

نور در کاسه مس چه نوازش ها میریزد

نردوان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آورد

پشت لبخند پنهانی هر چیز

روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست

چیزهایی هست که نمیدانم

می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد

می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم

راه میبینم در ظلمت من پر از فانوسم

من پر از نورم و شن

و پر از دارو درخت

 

پرم از راه از پل از رود از موج

پرم از سایه برگی در آب

چه درونم تنهاست

سهراب سپهری

 

آسمان آبی تر

آب آبی تر

من در ایوانم رعنا سر حوض

رخت میشوید رعنا

برگ ها میریزد

مادم صبحی می گفت:موسم دلگیری است.

من به او گفتم:زندگانی سیبی است گاز باید زد با پوست

زن همسایه در پنجره اش تور میبافت و می خواند

من دوا می خوانم گاهی نیز

طرح میریزم و سنگی مرغی ابری

 

آفتابی یکدست

سارها آمده اند

تازه لادن ها پیدا شده اند

من اناری را میکنم دانه به دل میگویم:

خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

می پرد در چشمم آب انار اشک میریزم

مادرم میخندد

رعناهم.

سهراب سپهری

 

با آمدم از چشمه ی خواب کوزه تر دستم

مرغانی می خواندند نیلوفر وا میشد کوزه تر بشکستم

در بستم

و در ایوان تماشای تو بنشستم


سهراب سپهری

در شب تردید من برگ نگاه !

میروی با موج خاموشی کجا؟

ریشه ام از هوشیاری خورده آب:

من کجا موج فراموشی کجا.

 

دور بود از سبزه زار رنگ ها

زورق بستر فراز موج خواب

پرتویی آیینه را لبریز کرد:

طرح من آلود شد با آفتاب

 

اندوهی خم شد فراز شط نور

چشم من در آب میبیند مرا

سایه ترسی به ره لغزید و رفت

جویباری خواب میبیند مرا.

 

در نسیم لغزشی رفتن به راه

راه نقش پای من از یاد برد

سر گزشت من به لب ها ره نیافت

ریگ باد آورده ای را باد برد

سهراب سپهری

 

کنار مشتی خاک

در دوردست خودم تنها نشسته ام

نوسان ها خاک شد

و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت

شبیه هیچ شده ای!

چهره ات را به سردی خاک بسپار.

اوج خودم را گم کرده ام.

می ترسم از لحظه ی بعد و از پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.

برگی روی فراموشی دستم افتاد:برگ اقاقیا!

بوی ترانه گمشده میدهد بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان میکند

از پنجره

غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم

بیهوده بود، بیهوده بود

سهراب سپهری


 

در هوای دوگانگی تازگی چهره ها پژمرد

بیائید از سایه روشن برویم

بر لب شبنم بایستسم در برگ فو آییم

و اگر جای پایی دیدیم مسافر کهن را از پی برویم

 

برگردیم و نهراسیم در ایوان آن روزگار نوشابه جادو سر کشیم

شب بوی ترانه ببوییم چهره ی خود گم کنیم

از روزن آن سوها بنگریم در به نوازش خطر بگشاییم

خود روی دلهره پرپر کنیم

نیاویزیم نه به بند گریز نه به دامان پناه

نشتابیم نه به سوی روشنی نزدیک نه به سمت مبهم دور

عطرش را بنشانیم پس به چشمه رویم

دم صبح دشمن را بشناسیم و به خورشید اشاره کنیم

ماندیم در برابر هیچ خم شدیم در برابر هیچ پس نماز

مادر را نشکنیم مادر را نشکنیم ...

سهراب سپهری


باغ باران خورده مینوشد نور

لرزشی در سبزه های تر دوید

او به باغ آمد درونش تابناک

سایه اش در زیر وبم ها ناپدید

شاخه خو میشود به راهش مست بار

او فراتر از جهان برگ و بر

باغ سر شار از تراوش های سبز

او درونش سبزتر سر شار تر

 

در سر راهش درختی جهان گرفت

میوه اش همزاد همرنگ هراس

پرتو ای افتاد و در پنهان او

دیده بود آن را به خوبی ناشناس

 

در جنون چیدن از خود دور شد

دست او لرزید ترسید از درخت

شور چیدن ترس را از ریشه کند:

دست آمد میوه را چید از درخت

سهراب سپهری

 تنها به تماشای چه ای؟

بالای گل یک روزنه نور

پایین تاریکی باد.

بیهوده مپای شب از شاخه نخواهد ریخت و دریچه خدا

روشن نیست

 

از برگ سپهر شبنم ستارگان خواهد پرید.

تو خواهی ماند و هراس بزرگ.ستون نگاه و پیچک غم.

بیهوده مپای

برخیز که وهم گلی زمین را روشن کرد

راهی شو که گردش ماهی شیار اندوهی در پی خود نهاد

زنجیره را بشنو:چه جهان غمناک است و خدایی نیست

و خدایی هست و خدا

بی گاه است ببوی و برو چهره ی زیبایی در خواب دگر بین

 

سهراب سپهری

 

در جوی زمان در خواب تماشای تو میرویم

سیمای روان با شبنم افشان تو می شویم

پرهایم؟پرپر شده ام.چشم نویدم به نگاهی تر شده ام.

این سو نه آن سویم

 

در آن سوی نگاه چیزی را می بینم چیزی را می جویم

سنگی میشکنم رازی با نقش تو میگویم

برگ افتاد نوشم باد:من زنده به اندوهم.

ابری رفت

من کوهم:می پایم

من بادم:می پویم

در دشت دگر گل افسوسی چو بروید می آیم می بویم.

سهراب سپهری

 

نی ها همهمه شان می آید

مرغان زمزمه شان می آید

در باز و نگه کردم

و پیامی رفته به بی سویی دشت

 

گاوی زیر صنوبر ها

ابدیت روی چپرها

از بن هر برگی و همی آویزان

و کلامی نی

نامی نی

پایین جاده ی بیرنگی

بالا خورشید هم آهنگی

سهراب سپهری

رنگی کنار شب

بی حرف مرده است

مرغ سیاه آمده از راه های دور

میخواند از بلندی بام شب شکست

سر مست فتح آمده از راه

این مرغ غم پرست

در این شکست رنگ

 

از هم گسسته رشته ی هر آهنگ

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می آراید

با گوشوار پژواک

مرغ سیاه آمده از راه های دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ بی تکان

لغزنده چشم را

بر شکل های در هم پندارش

خوابی شگفت می دهد آزارش:

گل های رنگ سرزده از خاک های شب

در جاده های عطر

پای نسیم مانده ز رفتار

هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست

نقشی کشد به یاری منقار

بندی گسسته است

خوابی شکسته است

رویای سرزمین

افسانه شگفتن گلهای رنگ را

از یاد برده است

بی خرف باید از خم این ره عبور کرد

رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.

سهراب سپهری

ریخته سرخ غروب

جابه جا بر سر سنگ

کوه خاموش است.

میخروشد رود.

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود

سایه آمیخته با سایه

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می گذرد

جلوه گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک لبخند

جغد بر کنگره ها می خواند.

لاشخورها سنگین

از هوا تک تک آیند به فرود

لاشه هایی مانده به دشت

کنده منغار ز جا چشمانش

زیر پیشانی او

مانده دو گود کبود

تیرگی می آید.

دشت می گیرد آرام.

قصه رنگی روز

می رود رو به تمام.

شاخه ها پژمرده است

سنگ ها افسرده است.

رود می نالد.

جغد می خواند.

غم بیامخته با رنگ غروب

می ترابد زلبم قصه سرد:

دلم افسرده در این تنگ غروب.

سهراب سپهری

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

 

ادامه نوشته

سهراب سپهری

صدای آب می آید

مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟

لباس لحظه ها پاک است

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف

نخهای تماشا

چکه های وقت

طراوت روی آجر هاست

روز استخوان روز

چه میخواهی؟

بخار فصل گرد واژه های ماست

دهان گلخانه فکر است

سفر هایی تو را در کوچه هاشان خواب میبینند

تو را در میان دریا ها دور مرغابی ها به هم تبریک میگویند

چرا مردم نمیدانند که لاین اتفاقی نیست؟

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق

آب ها شط دیروز است

چرا مردم نمیدانند که گلهای ناممکن هوا سرد است؟


سهراب سپهری

 ای در خور اوج!آواز تو در کوه سحر و گیاهی به نماز.

غمها را گل کردم پل زدم از خود تا صخره دوست.

من هستم و سفالینه ی تاریکی و تراویدن راز ازلی

سر برگ سنگ و هوایی خنک

و روانی که پر از ریزش دوست

خوابم چه سبک ابر نیایش چه بلند و چه زیباست بوته ی زیست

وچه تنها من!

تنها من و سر انگشتم در چشمه ی باد و کبوتر های لب آب.

هم خنده ی موج هم تن زنبوری بر سبزه مرگ و شکوهی در پنجه باد

من از تو پرم ای روزنه ی باغ هم آهنگی کاج و من و ترس!

هنگام من است ای در به فراز ای جاده به نیلوفر

خاموش پیام!