از باغ مي برند چراغانيت کنند...

از باغ مي برند چراغانيت کنند
تا کاج جشنهاي زمستانيت کنند

پوشانده اند روي تو را ابرهاي تار

تنها به اين بهانه که بارانيت کنند

يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند

اين بار مي برند که زندانيت کنند

اي گل گمان مبر به شب جشن مي روي

شايد به خاک مرده اي ارزانيت کنند

يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست

از نقطه اي بترس که شيطانيت کنند

آب طلب نکرده هميشه مراد نيست

گاهی بهانه ايست که قربانيت کنند


فاضل نظری

کتاب:گریه های امپراطور

دشت خشکید و رمین سوخت و باران نگرفت

دشت خشکید و رمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچکس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیجکسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت

دل به هرکس که رسیدیم سپردیم ولی
...
قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

هر چه در تجربه ی عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری ست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت...
 
فاضل نظری
کتاب ضد

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود...

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود

و دلم پبش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هروقت تو را می دیدم

مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسید

خیر بودم به تو و جرات لبخند نبود

هرچه نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم

کم نشد فاصله تقصیر تو هر چند نبود

شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول

بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آنها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تورا دید رقیبم شد و بعد

اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته

کاش نقاش تو این قدر هنرمند نبود

شاعر: کاظم بهمنی

کتاب:پیشامد