حافظ
درد عشقي كشيده ام كه مپرس
زهر هجري چشيده ام كه مپرس
گشته ام در جهان و آخر كار
دلبري برگزيده ام كه مپرس
انچنان در هواي خاك درش
ميرود آب ديده ام كه مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخناني شنيده ام كه مپرس
سوي من لب چه ميگزي كه مگوي
لب لعلي گزيده ام كه مپرس
بي تو در كلبه گدائي خويش
رنجهائي كشيده ام كه مپرس
همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامي رسيده ام كه مپرس