ترانه درد عشق
غرورم مثه پنجره شکسته چرا در رو روم بسته
منِ عاشق دل خسته باورم شده این درد پیوسته
روزی در آغوشم گرقتی سر رو شونم گذاشتی
غرورم مثه پنجره شکسته چرا در رو روم بسته
منِ عاشق دل خسته باورم شده این درد پیوسته
روزی در آغوشم گرقتی سر رو شونم گذاشتی
متولد28 آبان1373
سال چهارم دبیرستان(رشته علوم انسانی) رو تموم کردم و منتظر کنکور هستم
تقریبا متاهل(عقد)هستم
آدرس وبلاگ شخصی من:
maisa8.blogfa.com
بازهم یه شعر دیگه که شیرین خانووم فرستادن برام
این آدرسشه لطفا بهش سر بزنین.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی
.به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
.به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت،
یا عشقت شاد نیستی،
آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی ات
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
-امروز زندگی را آغاز کن
!امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن
!نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!
(ترجمه از احمد شاملو)
این شعرو دوست خوبم شیرین خانووم برام فرستادن
این آدرسشه لطفا بهش سر بزنین.
گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟شاگردان جواب دادند:
۵۰ گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست.
اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه
همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می
افتد؟یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات
به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و
مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه
شاگردان خندیدنداستاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در 
این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی 
عضلات می شود؟درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین
بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به
درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر
قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن
است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین
بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح
سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده
هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین
بگذاری.
زندگی همین است!
این داستانکو دوست خوبم شیرین خانووم برام فرستاده
آدرسشو میزارم بهش سر بزنین.
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریبها 
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو برو به سوی اومرا چه غم
تو آفتابی او زمین من آسمان
بر او بتاب زانکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ی ستارگان
بر او بتاب زانکه گریه می کند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشتها
دل تو مال من تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر به سویت اینچنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او
(فروغ فرخزاد)
کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پبش کسی غیر خداوند نبود
آتشی بودی و هروقت تو را می دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود
مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسید
خیر بودم به تو و جرات لبخند نبود
هرچه نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله تقصیر تو هر چند نبود
شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود
بعد از آن هر که تورا دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود
آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته
کاش نقاش تو این قدر هنرمند نبود
شاعر: کاظم بهمنی
کتاب:پیشامد
تقدیم به "رضا"
نامزد عزیز من.
فزونی واژه های خیس،
باران مداوم بهار می شود.
و کاغذ های سفید یک دفتر،
با دستخط ابرها پر می شود.
احساس های نافرجام،
زیر نبودن آغوش های مستحکم،
از دوام می افتند.
و چشم های پر رنگ تو،
اعتماد سرشار دست هایم می شوند.
تو صحبت می کنی،
گویا شعر میشوم در تو
و انگشت های کشیده ات،
استواری تمام قافیه هایم می شوند.
تو را در زمره ی پاک ترین منظومه ها جا داده ام.
با وزن عروضی حماسی ترین شعر ها.
من تو را،
با لهجه ی جنوبی دریا،فرا خوانده ام.
با گویش امواج محلی.
چهره ی گندم گونت،
سایه می اندازد بر روی معنای حرف های من
و تو به طرزی عجیب،
حکم می کنی به سرشار ترین سکوت ها،
به سخن نگاه ها،
که فقط ما،
ترجمان عشق های بی پایانیم.
نوشته شده توسط مایسا

چی داره این ویرونه که منو کرده دیوونه
یه خونه با پنچره شکسته یه قلب همیشه خسته
تموم دنیا گسسته ترک های به هم پیوسته
عروس شهر قصه
دور شده از غصه
تاجی پر از ستاره
چو خورشید شب تاره
شب عشق و شوره
دنیا از ما دور دوره
از دوریمون غصه نخور خدا بزرگ مهربون
تموم میشه فاصله ها یکی میشه این عشقمون
یه روز میاد که منو تو عاشقو عاشق تر میشیم
جدایی ها کشته میشن زبون زد دنیا میشیم
غصه نخور عزیزه من گریه کنی من میمیرم
اشکاتو پاک کن و بگو به عشق تو من اسیرم
خیلی گلی خیلی خوبی فرشته ای سعیده
اگه ازم جدا بشی این دل من میمیره
غصه نخور فدات بشم غصه تمومی نداره
به قلب من نگاه بکن ببین چه بی قراره
چشمامو رو هم میزارم تا تورو یادم بیارم
حتی وقتی کنارمی بازم تورو کم میارم
غصه نخور عشق خودم مال همیم همیشه
من قول میدم که عشقمون هیچوقتی کم نمیشه
اشک می ریزه روی گونم
کاش میشد پیشت بمونم
کاش میشد گذشته ها رو برگردونم
هزاران سوال که نمیدونم
ایران
ایران همانست که ما می سازیم
حال گر در ایران ساختهایم باخته ایم
دوزخی ساخته ایم و دست ها بر گریبان زده ایم
خون رفته هارا با گل هم زده ایم
دست ها بالا برده ایم و بر سر زده ایم
وای بر من که این گویم
وای بر من که نو نگویم
ما قدم برداشتیم و گم شده ایم
مانند قدیم از چاله در چاه شده ایم
اسلحه بر داشتیم ومنگ شده ایم
عقل ها فروختیم وگنگ شده ا یم
خوبی ها را دادیم و بد شده ایم
آزادی خواستیم و در قفس شده ایم
عشق خواستیم و خاک شده ایم
کم کم خریدار مرگ شده ایم
خدا را فروختیم ورهسپار باد شده ایم
حال بنده ی خوب خدا شده ایم؟
آزاد و با ایمان شده ایم؟
گلناز-تیر1386
http://rahaiegoli.blogfa.com