کامنت دوستان

سیمین بهبهانی :

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم

هجرش دهم, زجرش دهم ، خوارش کنم، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین

صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری

از رشک آزارشدهم ، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود

گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه درخانه ای ، چابک تر از پروانه ای

رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من

منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم



جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

یارت شوم یارت شوم ، هر چند آزارم کنی

نازت کشم نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی

بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم

باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی

گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود

با قهر و مهرت خوشدلم ، کز عشق بیمارم کنی

من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام

من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی

من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام

یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی

مارا چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان

رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی

گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی

کامم دهی کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی



جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا :

گفتی شفا بخشم تورا ، وز عشق بیمارت کنم

یعنی به خود دشمن شوم؟ با خویشتن یارت کنم

گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم

خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم



جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی

در اشک ها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی

شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی

تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر بازگردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا

ای سنگدل ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را

 

این نوشته توسط دوست عزیزم شیرین خانووم نوشته شده اینم آدرسشه

بهش یه سری بزنین.

کلام شیرین

سودای محال


شب گذشت و سحر فراز آمد

دیدهٔ من هنوز بیدار است
 

در دلم چنگ می زند  اندوه

جانم از فرط رنج  بیمار است
 

شب گذشت و کسی نمی داند
 

که گذشتش چه کرد با دل من
 

آن سر انگشت ها که عقل گشود

نگشود ، ای دریغ ،‌ مشکل من

چیست این آرزوی سر در گم

که به پای خیال می بندم ؟
 

ز چه پیرایه های گوناگون

به عروس محال می بندم ؟

همچو خاکسترم به باد دهد
 

آخر این آتشی که جان سوزد

دامن اما نمی کشم کاتش

سوزدم ، لیک مهربان سوزد
 

من و شب


 چه گویم ؟ چه گویم ز غم ها که دوش

من و آسمان، هر دو، شب داشتیم

به امید مردن به پای سحر

من و تیره شب ، جان به لب داشتیم

من و آسمان ، هر دو ، شب داشتیم

مرا دل سیاه و ورا چهره تار

ورا دیدهٔ اختران سوی راه

مرا اختر دیدگان اشکبار

شب تیره را دشت تاریک بود
 

مرا تیرگی بود در جان خویش

من از دوری ماه بی مهر خود

شب از دوری مهر تابان خویش

شب تیره را روز روشن رسید
 

مرا تیرگی همچنان باز ماند

کتاب شب تیره پایان گرفت

مرا داستان در سر آغاز ماند 
 

لبخند

بر لب یار شوخ دلبندم

خفته لبخند گرم زیبایی

خنده نه ، بر کتاب عشق و امید

هست دیباچهٔ فریبایی

خنده نه، دعوتی ست‌ عقل فریب

بهر آغوش آرزومندی

قصهٔ محرمانه یی دارد 
 

ز خوشی های وصل و پیوندی

چون شراب خنک به جام بلور

هوس انگیز و تشنگی افزاست

جام اول ز می نگشته تهی

جام های دوباره باید خواست

نقش یک خواهش است و می ریزد 

 زان لبان درشت افسون ریز

گرمی و لذتی به جان بخشد

همچو خورشید نیمهٔ پاییز

پیش این خنده های مستی بخش
 

دامن عقل می دهم از دست

چه عجیب از خطا و لغزش من ؟

مست را لغزش و خطا بایست
 

جای پا


در پهن دشت خاطر اندوهبار من

برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است

برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام

بر سنگلاخ وی ره دیدار بسته است

آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف

یعنی نشان ز سردی و بی مهری یِ من است

در دورگاه تار و خموش خیال من

این برف سال هاست که گسترده دامن است
 

چندین فرو نشستگی و گودی یِ عمیق
 

در صافی یِ سفید خموشی فزای اوست

می گسترم نگاه اسفبار خود بر او
 

بر می کشم خروش که : این جای پای اوست

ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست
 

این دشت سرد غمزده را آفتاب کن

این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز !

این جای پا ازوست ،‌ تو او را خراب کن !
 

شمع جمع

ای نازنین !‌ نگاه روان پرور تو کو ؟

وان خندهٔ ز عشق پیام آور تو کو ؟

ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای
 

بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟

 ای سایه گستر سر من ،‌ ای همای عشق 
 

از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟

ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند

مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو ؟
 

آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟
 

سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟
 

ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟
 

آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو

سودای عشق بود و گذشتیم ما ز جان

اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟

صدها گره فتاده به زلف و به کار من

دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟

سیمین !‌ درخت عشق شدی پاک سوختی
 

اما کسی نگفت که خاکستر تو کو ؟
 

فریاد شکسته


گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
 

کی گفتم آفت خرد و هوش من شوی ؟
 

فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
 

آگه به دردم از لب خاموش من شوی

سوزد تنم در آتش تب، ای خیال او

ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی

بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح

تا باخبر ز حال شب دوش من شوی

ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی

شاید ز راه لطف خطا پوش من شوی
 

می نوشمت، به عشق قسم، ای شرنگ غم

کز دست او اگر برسی ‌نوش من شوی

گر سر نهد به شانهٔ من آفتاب من

ای آفتاب ،‌جلوه گر از دوش من شوی
 

سیمین ز درد کرده فراموش خویش را

اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟
 

خیال منی


چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

جنین که می گذری تلخ بر من ، از سر قهر

گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی

خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام

لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می پرسم

سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی

چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف

که آرزوی فریبندهٔ محال منی
 

هوای سرکشی ای طبع من ،‌مکن ! که دگر

اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی
 

ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است

چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی
 

پیمان شکن


هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم

 امشب همه را چون سر زلف تو شکستم

فریاد زنان ،‌ ناله کنان، عربده جویان

زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم
 

جز دل سیهی، فتنه گری ، هیچ ندیدم

چندان که به چشمان سیاهت نگرستم

دوشیزهٔ سرزندهٔ عشق و هوسم را
 

در گور نهفتم به عزایش بنشستم
 

می خوردم و مستی ز حد افزودم و آنگاه

پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم
 

عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست
 

من کشتمش امروز بدین عذر که مستم

در پای کشم از سر آشفتگی وخشم
 

روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم
 

لاله های سرخ


گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند

کوتاه پیش قد بت من کشیده اند
 

زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها
 

چندین پی رفویش به سوزن کشیده اند

امروز سر به دامن دیگر نهاده اند
 

آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند

آتش فکنده اند به خرمن مرا و خویش

منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند

 با ساقهٔ بلند خود این لاله های سرخ

بهر ملامتم همه گردن کشیده اند
 

کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق

با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند
 

حال دلم مپرس و به چشمان من نگر

صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند
 

سیمین !‌ در آسمان خیال تو ، یادها

همچون شهاب ها ، خط روشن کشیده اند
 

شب صحرا


 دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد

ره فرار نه و طاقت قرار ندارد

به تنگدستی ی من طعنه می زند ز چشم دشمن ؟

غنی تر از من وارسته روزگار ندارد
 

فلک ، چو دامن نیلین پر ز قطرهٔ اشکم
 

نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد
 

طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من
 

که نقش لالهٔ دلسرد او  شرار ندارد

چو چشم غم به سیاهی نهفته آن شب صحرا

سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد
 

خوشم همیشه به یادت ،‌ اگر چه صفحهٔ جانم

به جز غبار ملال  از تو  یادگار ندارد

چرا نکاهد ازین درد جسم خستهٔ سیمین ؟

که جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد 
 

حریر ابر


دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود

بازش هزار راز نهان در نگاه بود
 

عشق قدیم و خاطرهٔ نیمه جان او
 

در دیده اش چو روشنی ی شامگاه بود
 

آن سایهٔ ملال به مهتاب گون رخش
 

گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود

پرسیدم از گذشته و  یک دم سکوت کرد

حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود
 

از آشتی نبود فروغی به دیده اش
 

این آسمان ،‌ دریغ ! ز هر سو سیاه بود

بر دامنش نشستم و  دورم ز خویش کرد

قدرم نگر ، که پست تر از گرد راه بود

از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی

سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود
 


 

نگاه تو



این نگاهی که آفتاب صفت

گرم و هستی ده و دل افروزست

باز -در عین حال- چون مهتاب

دلفریب و عمیق و مرموزست

لیک با این همه دل انگیزی

همچو تیر از چه روی دلدوزست ؟

با چنان دلکشی که می دانم
 

از نگاهت چرا گریزانم ؟

چشم های سیاه چون شب تو

بی خبر از همه جهانم کرد
 

حال گمگشتگان به شب دانی ؟
 

چشم های تو آن چنانم کرد

محو و سرگشتهٔ نگاه تو ام
 

این نگاهی که ناتوانم کرد

ناچشیده شراب مست شدم
 

بی خبر از هر آنچه هست شدم

چون زبان عاجز آیدت ز کلام

نگه از دیدهٔ سیاه کنی

رازهای نهان مستی و عشق
 

آشکارا به یک نگاه کنی

لب ببند از سخن که می ترسم

وقتِ گفتار اشتباه کنی!
 

کی زبان تو این توان دارد ؟

چشم مست تو صد زبان دارد
 

سرود نان



مطرب دوره گرد باز آمد 
 

نغمه زد ساز نغمه پردازش

سوز آوازه خوان دف در دست

شد هماهنگ ناله سازش

پای کوبان و دست افشان شد

دلقکِ جامه سرخ چهره سیاه

تا پشیزی ز جمع بستاند

از سر خویش بر گرفت کلاه

گرم شد با ادا و شوخی یِ او

سور رامشگران بازاری

چشمکی زد به دختری طناز

خنده یی زد به شیخ دستاری

کودکان را به سوی خویش کشید

که : بهار است و عید می اید

مقدمم فرخ است و فیروز است

شادی از من پدید می اید

این منم ، پیک نوبهار منم

که به شادی سرود می خوانم

لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت :

که نه از شادیَم... پی نانم! ...

مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز

نغمه یی خوش به یاد دارم از او

می دوم سوی ساز کهنهٔ خویش
 

که همان نغمه را برآرم از او ...
 

دیدار


چه می بینم ؟ خدایا ! باورم نیست

تویی : همرزم من !‌ هم سنگر من 
 

چه می بینم پس از یک چند دوری

که می لرزد ز شادی پیکر من

تو را می بینم و می دانم امروز

همان هستی که بودی سال ها پیش
 

درین چشم و درین چهر و درین لب 
 

نشانی نیست از تردید و تشویش

تو رامی بینم و می لرزم از شوق 
 

که دامان تو را ننگی نیالود 
 

پرندی پرتو خورشید ، آری 
 

نکو دانم که با رنگی نیالود

تو را می دانم ای همگام دیرین

که چون کوه گران و استواری

نه از توفان غم ها می هراسی

نه از سیل حوادث بیم داری

غروری در جبینت می درخشد

نگاهت را فروغی از امیدست

تو می دانی ، به هر جای و به هر حال

شب تاریک را صبحی سپیدست

ز شادی می تپد دل در بر من

به چشمم برق اشکی می نشیند 
 

بلی ، اشکی که چشمانم به صد رنج

فرو می بلعدش تا کس نبیند
 

آغوش رنج ها


وه !‌ که یک اهل دل نمی یابم
 

که به او شرح حال خود گویم

محرمی کو که یک نفس با او

قصهٔ پر ملال خود گویم ؟

هر چه سوی گذشته می نگرم

جز غم و رنج حاصلم نبود

چون به اینده چشم می دوزم

جز سیاهی مقابلم نبود

غمگساران محبتی  که دگر

غم ز تن طاقت و توانم برد
 

طاقت و تاب و صبر و آرامش
 

همگی هیچ نیمه جانم برد
 

گاه گویم که  سر به کوه نهم

سیل آسا خروش بردارم

رشتهٔ عمر و زندگی ببرم

بار محنت ز دوش بردارم
 

کودکانم میان خاطره ها
 

پیش ایند و در برم گیرند
 

دست القت به گردنم بندند
 

بوسهٔ مهر از سرم گیرند
 

پسرانم شکسته دل ،‌پرسند

کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟

که ز پستان مهر ، شیر نهد
 

بر لب شیرخوار خواهر ما ؟
 

کودکان عزیز و دلبندم
 

زندگانی مراست بار گران
 

لیک با منتش به دوش کشم
 

که نیفتد به شانهٔ دگران 
 

فرشتهٔ آزادی


سال ها پیش از این ، فرشتهٔ من

بند بر دست و مهر بر لب داشت
 

در نگاه غمین دردآمیز
 

گله ها از سیاهی شب داشت

سال ها پیش از این ، فرشتهٔ من
 

بود نالان میان پنجهٔ دیو

پیکرش نیلگون ز داغ و درفش

چهره اش خسته از شکنجهٔ دیو
 

دیو ، بی رحم و خشمگین ،‌او را
 

نیزه در سینه و گلو کرده
 

مشتی از خون او به لب برده
 

پوزهٔ خود در آن فرو کرده

زوزه از سرخوشی برآورده

که درین خون ، چه نشئهٔ مستی ست
 

وه ، که این خون گرم و سرخ ،‌ مرا

راحت جان و مایهٔ هستی ست

زان ستم های سخت طاقت سوز
 

خون آزادگان به جوش آمد
 

ملتی کینه جوی و خشم آلود

تیغ بگرفت و در خروش آمد

مردمی ، بند صبر بگسسته
 

صف کشیدند پیش دشمن خویش
 

تا سر اهرمن به خاک افتد

ای بسا سر جدا شد از تن خویش
 

نوجوان جان سپرد ومادر او
 

جامهٔ صبر خویش چاک نکرد
 

پدرش اشک غم ز دیده نریخت

بر سر از درد و رنج خاک نکرد

همسرش چهره را به پنجه نخست
 

ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست
 

زانکه دانسته بود کاین همه رنج

پی آزادی فرشتهٔ اوست

اینک اینجا فتاده لاشهٔ دیو

ناله از فرط ضعف بر نکشد
 

لیک زنهار !‌ ای جوانمردان

که دگر دیو تازه سر نکشد
 

من با توام


 من با تو ام ای رفیق ! با تو

همراه تو پیش می نهم گام

در شادی تو شریک هستم

بر جام می تو می زنم جام

من با تو ام ای رفیق ! با تو
 

دیری ست که با تو عهد بستم
 

همگام تو ام ،‌ بکش به راهم
 

همپای تو ام ، بگیر دستم

پیوند گذشته های پر رنج

اینسان به توام نموده نزدیک
 

هم بند تو بوده ام زمانی
 

در یک قفس سیاه و تاریک

رنجی که تو برده ای ز غولان
 

بر چهر من است نقش بسته
 

زخمی که تو خورده ای ز دیوان
 

بنگر که به قلب من نشسته
 

تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری

هر سو که نظر کنم ، تو هستی

یک جمع به هم گرفته پیوند
 

یک جبههٔ سخت بی شکستی

زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه

بالاتری از نژاد و از رنگ

تو هر کسی و ز هر کجایی

من با تو ، تو با منی هماهنگ
 

سنگ گور



ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
 

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
 

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایهٔ اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
 

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیدهٔ من گنگ و خموش است
 

در دیدهٔ او آن همه گفتار نهان بود
 

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
 

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خندهٔ جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
 

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
 

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
 

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینهٔ من ،‌ این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
 

آرزو

 آه ، ای تیر ای تیر دلدوز 
 

باز در زخم جانی نشستی

 آه ، ای خار ای خار جانسوز
 

باز در دیدگانم شکستی
 

ای ، ای گرگ ای گرگ وحشی
 

چنگ و دندان به جانم فشردی

این جگرگاه بود ،‌ آن جگر بود 
 

این که بشکافتی ، آن که خوردی

آتش ای آتش ای شعلهٔ مرگ

سوختی ، سوختی پیکرم را

مشت خاکستری ماند از من

سوختی باز خاکسترم را

ای توانسوز درد روانکاه 
 

رفت جانم ، ز جانم چه خواهی ؟
 

ناله ام مرد در ناتوانی
 

از تن ناتوانم چه خواهی ؟

غیرت و رشک او آتشم زد

جان پر مهر من کینه جو شد

آرزویش به دل مرد و زین پس 
 

مرگ او در دلم آرزو شد

دیدهٔ دیده بر دیگرانش

سرد و خاموش و بی نور ، خوشتر

لعل خندیده بر دشمنانش
 

بسته در تنگی ی گور ، خوشتر
 

موریانهٔ غم


 خندهٔ شیرین من ،‌ ریا و فریب است
 

در دل من موج می زند غم دیرین

چهرهٔ شادان من ثبات ندارد

داروی تلخم نهان به ظاهر شیرین

اینهٔ چشم های خویش بنازم

کز غم من پیش خلق راز نگوید

هر چه در او خیره تر نگاه بدوزی

با تو به جز حالت تو باز نگوید

زان همه دردی که پاره کردم دلم را
 

خاطر کس رابه هیچ روی خبر نیست
 

غنچهٔ نشکفته ام که پای صبا را
 

بر دل صد چک من توان گذر نیست

آه شما دوستان کوردل من
 

دیدهٔ ظاهر شناس خویش ببندید

سر خوشی ی خویشتن ز غیر بجویید
 

رنجه مرا بیش از این ز خود مپسندید

دست بردارید از سرم که در این شهر
 

کس چون من آشفته و غمین و دژم نیست
 

در دل من این چنین عمیق نکاوید

زانکه دلم را به جز تباهی ی غم نیست
 

من بت چوبین کهنه معبد عشقم

جسم مرا موریانه خورد و خراشید
 

دست ازین پیکر تباه بدارید

قالب پوسیده را به خاک مپاشید 
 

سکوت سیاه


ابرو به هم کشیدم و گفتم
 

چون من در این دیار بسی هست
 

رو کن به دیگری که دلم را
 

دیگر نه گرمی هوسی هست
 

رنجور و خسته گفتی : اگر تو

بینی به گرد خویش بسی را
 

من نیز دیده ام چه بسا، لیک
 

غیر از تو دل نخواست کسی را

جانم کشید نعره که ای کاش

این گفته از زبان دلت بود

ای کاش عشق تند حسودم
 

یک عمر پاسبان دلت بود

اینک در سکوت شبانگاه
 

در گوش من صدای تو آید
 

در خلوت نهان خیالم

یادی ز چشم های تو آید
 

آن چشم ها که شب همهٔ شب
 

عمری به چهره ام نگران بود
 

چشمی که در سکوت سیاهش

صد ناگشوده راز نهان بود
 

چشمم ز چشم های تو خواهد
 

کان گفته را گواه بیارد

دردا که این سیاهی ی مرموز

جز موج راز  هیچ ندارد
 

سنگ صبور


امشب به لوح خاطر مغشوشم

یادی از آن گذشتهٔ دور آید
 

از قصه های دایه به یاد من

افسانه یی ز سنگ صبور آید

زان دختری که قصهٔ ناکامی
 

بر سنگ سخت تیره فرو می خواند
 

یاران دل سیاه کم از سنگند

زین رو فسانه  در بر او می خواند

لیکن مرا چو دختر پندارم

هم صحبتی و سنگ صبوری نیست

سنگ صبور پیشکش دوران

سنگ سیاه خانهٔ گوری نیست

باری چه چشم دارم از این یاران ؟

کاینان هزار صورت و صد رنگند

در روی من به یاوریم کوشند

پنهان ز من  به خصم هماهنگند
 

اشکم ز دیده رفت و نمی دانم
 

کاین اشک ها نثار که میباید
 

وین نیمه جان خسته ز ناکامی
 

بر لب به انتظار که می باید
 

گریز


من می گریزم از تو و از عشق گرم تو
 

با آنکه آفتاب فروزندهٔ منی
 

ای آفتاب عشق نمی خواهمت دگر

هر چند دلفروزی و هر چند روشنی

بر سینه دست می نهی و می فریبیم

کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست
 

یعنی که سر به سینهٔ پر مهر من بنه
 

جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست
 

در پاسخت سر از پی حاشا برآورم

یعنی مرا هوای تو دیگر نه در سر است

با این دل رمیده ،‌ نیازم به عشق نیست

تنهاییم به عیش جهانی برابر است

من در میان تیرگی تنگنای خویش

پر می زنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست

سر خوش ، از این سیاهی و شادان از این مغاک

فریاد می کشم که از این خوبتر کجاست ؟
 

خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم

پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست

بر من متاب ، آه ، تو ای مهر دلفروز

نور و نشاط با دل من سازگار نیست
 

ناشناس


 آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
 

بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
 

چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
 

در پس دیدهٔ سیاه تو چیست ؟
 

چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش

چیست این ؟ آتشی ست جان افروز

چیست این ، اختری ست عالمتاب

چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز

بر لبان درشت وحشی ی تو

گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست

لیک در دیدهٔ تو لبخندی ست  

که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست

شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق

از لب یار شوخ دلبندش
 

شور دارد ، چو بوسهٔ مادر

به رخ نازدانه فرزندش

آه ، ای ناشناس ناهمرنگ

نگهی سخت ‌آشنا داری

دل ما با هم است پیوسته

گرچه منزل زما جدا داری

آه ، ای ناشناس !‌ می دانم

که زبان مرا نمی دانی

لیک چون من که خواندم از نگهت

از رخم نقش مهر می خوانی
 

نگاه آشنا


ای شرمگین نگاه غم آلود

پیوسته در گریز چرایی ؟

 با خندهٔ شکفته ز مهرم

آهسته در ستیز چرایی ؟

شاید که صاحب تو ، به خود گفت

در هیچ زن عمیق نبیند
 

تا هیچگه ز هیچ پری رو
 

نقشی به خاطرش ننشیند
 

اما ز من گریز روا نیست

من ، خوب ، آشنای تو هستم
 

اینسان که رنج های تو دانم

گویی که من به جای تو هستم

باور نمی کنی اگر از من

بشنو که ماجرای تو گویم
 

در خاطرم هر آن چه نشانی است
 

یک یک ، ز تو ، برای تو گویم
 

هنگام رزم دشمن بدخواه

بی رحم و آتشین ، تو نبودی ؟

گاه ز پا فتادن یاران
 

کین توز و خشمگین ، تو نبودی ؟
 

هنگام بزم ، این تو نبودی

از شوق ، دلفروز و درخشان ،

جان بخش چون فروغ سحرگاه

رخشنده چون ستارهٔ تابان ؟

در تنگی و سیاهی زندان

سوزنده چون شرار تو بودی
 

آرام و بی تزلزل و ثابت

با عزم استوار تو بودی

اینک درین کشاکش تحقیر
 

خاموش و پر غرور تویی ، تو
 

از افترا و تهمت دشمن

آسوده و به دور تویی ،‌ تو
 

ای شرمگین نگاه غم آلود

دیدی که آشنای تو هستم ؟

هنگام رستخیز ثمربخش

همرزم پا به جای تو هستم ؟
 

آتش دامنگیر

ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه

به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد 

سپیدی بر سیاهی های جانم

ز نو نقشی دگر ، رنگی دگر زد

میان چند نقش دود مانند

یکی زان دیگرانم زنده تر بود

رخش ازمستی او راز می گفت

دو چشمش از شرر سوزنده تر بود

نگاهش همره صد شکوه می ریخت 
 

شرار کینه بر پیراهن او
 

ز خشمی آتشین پیچیده می شد 
 

به چنگش گوشه یی از دامن او

خروشی زد که دیدی ؟ شعله بودی

به بر بگذشتمت ، در من گرفتی

به سختی خرمنی را گرد کردم

به آسانی در این خرمن گرفتی

تو را دانسته بودم فتنه سازی 
 

ولی از فتنه ات پروا نکردم

کجا تاج گلت بر سر نهادم 
 

اگر خود را چنین رسوا نکردم ؟

بر این گفتار ، چندان تلخی افزود 
 

که نازک خاطرم رنجید و آزرد

دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک

غرورم پست شد ، نابود شد ،‌ مرد 
 

نمی دانم ز من پاسخ چه بودش

به اشکی یا به آهی یا نگاهی

همین دانم که او این نکته دریافت

ز جان دردمند بیگناهی

مگو کز شعلهٔ دیوانهٔ تو

مرا دامان چرا باید بسوزد

که گر این شعله خاموشی نگیرد 
 

بسوزد آن چه را باید بسوزد 
 

سیمین بهبهایی

گفتي كه : مي بوسم تو را گفتم تمنا مي كنم

گفتی گر بیند کسی؟گفتم که حاشا میکنم

گفتي: ز بخت بد اگر ، ناگه رقيب آيد ز در ؟

گفتم به با افسون گری او را زسر وا میکنم

گفتي كه : تلخي هاي من گر ناگوار افتد مرا

گفتم كه: با نوش لبم ،آنرا گوارا مي كنم

گفتي : چه مي بيني بگو در چشم چون آيينه ام ؟

گفتم كه : من خود را در او عريان تماشا مي كنم

گفتي كه : از بي طاقتي ،دل قصد يغما مي كند

گفتم كه : با يغماگران ، باري مدارا مي كنم

گفتي كه : پيوند تو را با نقد هستي مي خرم

گفتم كه : ارزان تر از اين من با تو سودا مي كنم

گفتي : اگر از كوي خود ، روزي تو را گويم برو؟

گفتم كه: صد سال دگر امروز و فردا ميكنم

گفتي : گر از پاي خود، زنجير عشقت وا كنم

گفتم : ز تو ديوانه تر ، داني كه پيدا مي كنم