گریز
من می گریزم از تو و از عشق گرم تو 
 
با آنکه آفتاب فروزندهٔ منی
 
ای آفتاب عشق نمی خواهمت دگر 
هر چند دلفروزی و هر چند روشنی
بر سینه دست می نهی و می فریبیم 
کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست 
 
یعنی که سر به سینهٔ پر مهر من بنه 
 
جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست 
 
در پاسخت سر از پی حاشا برآورم 
یعنی مرا هوای تو دیگر نه در سر است 
با این دل رمیده ، نیازم به عشق نیست 
تنهاییم به عیش جهانی برابر است 
من در میان تیرگی تنگنای خویش
پر می زنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست 
سر خوش ، از این سیاهی و شادان از این مغاک 
فریاد می کشم که از این خوبتر کجاست ؟
 
خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم 
پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست 
بر من متاب ، آه ، تو ای مهر دلفروز
نور و نشاط با دل من سازگار نیست 
       + نوشته شده در دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۱ ساعت  توسط محسن دهباشی
        | 
       
   
 سلام از بازدیدتون متشکرم.امیدوارم خوشتون بیاد و بازم ازم سر بزنید.راستی نظراتتون خوشحالم میکنه.امیدوارم این وب بتونه شما را با شعر و ادب فارسی بیشتر آشنا کنه.با کپی کردن مطالب هم مشکلی ندارم راحت باشید فقط خواهش میکنم یکبار بخونید بعد کپی کنید.
	  سلام از بازدیدتون متشکرم.امیدوارم خوشتون بیاد و بازم ازم سر بزنید.راستی نظراتتون خوشحالم میکنه.امیدوارم این وب بتونه شما را با شعر و ادب فارسی بیشتر آشنا کنه.با کپی کردن مطالب هم مشکلی ندارم راحت باشید فقط خواهش میکنم یکبار بخونید بعد کپی کنید.