تا گل از شرم رویت آب شود

یک زمان برفگن ز چهره نقاب

مثل خود در جهان کجا بینی

که در آیینه بنگری و در آب

آرزو میکند مرا با تو

گوشه خلوت و شراب و کباب

هر که دعوی کند ز خوبان صبر

نشنود کل مدع کذاب
 

تاب زلفت سر به سر آلودهٔ خون من است

گرنخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب

گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گر

خرمنی ازگل بسوزی قطره‌ای ندهد گلاب

خط تو نارسته می‌بنماید اندر زیر پوست

بر مثاب سبزهٔ نورسته اندر زیر آب

مست گشتم زان شراب آلوده لب های تنک

مست چون گشتم ندانم چون تنک بود آن شراب

گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو

نیمه‌ای در سایه ماندو نیمه‌ای در آفتاب

چون شدی در تاب از من داد دشنامم رقیب

سگ زبان بیرون کند چون گرم گردد آفتاب

شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید

خواست بر خسرو و زندگی در میان بگرفت خواب
 

هست ما را نازنین می پرست

گو گهم بریان کند گاهی کباب

نیم شب کامد مرا بیدار کرد

من همان دولت همی دیدم به خواب

بی‌خودی زد راهم از نی تا به صبح

خانه خالی بود و او مست و خراب

آخر شب صبح را کردم غلط

زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب

زلف برکف شب همی پنداشتم

کز بنا گوشش برآمد آفتاب

ای چشمه زلال مرو کز برای تو

مردم چنانکه مردم آبی برای آب

زین پیشتر پدیدهٔ من جای آب بود

اکنون ببین که هست همه خون به جای آب
 

روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب

که از آن جام شود تازه‌ام این جان خراب

جان من از هوس آن به لب آمد اکنون

به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکر آب

روزه داری که گشادی ز لبش نگهت مشک

این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب

می حلالست کنون خاصه که از دست حریف

در قدح می‌چکد آب نمک آلود کباب

هر که رابوی گل و می بدماغ است او را

آن دماغی است که دیگر ندهد بوی گلاب

بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین

دست همت زد و پیچید طناب اطناب
 

من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها

کجا خسبد کسی کش می‌خلد در سینه عقربها؟

گهی غم می‌خورم گه خون و می‌سوزم به صد زاری

چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها

چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی

چنین کز یاربم می‌خیزد از هر خانه یا ربها

دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من

به خون دیده دشنامی که بشنیدم از آن لبها

ز خون دل وضو سازم چو آرم سجده سوی او

بود عشاق را آری بسی زین‌گونه مذهبها

بناله آن نوای باربد برمی‌کشد خسرو

که جانها پای‌کوبان می‌جهد بیرون ز قالبها
 

بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها

کنون هم هست شب لیکن سیاه از دود یاربها

خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش

جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها

همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم

چو طفلان سورهٔ نون والقلم خوانان به مکتبها

چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی

غریبی زیر دیوارش چگونه می‌کند تنها

بیا ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر

بکویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها

مرنج از بهر جان خسرو اگر چه می‌کشد یارت

که باشد خوب‌رویان را بسی زین گونه مذهبها
 

گر چه بربود عقل و دین مرا

بد مگویید نازنین مرا

گوشش از بار درد گران گشتست

نشنود نالهٔ حزین مرا

آخر ای باغبان یکی بنمای

به من آن سرو راستین مرا

دست در گل همی زنم لیکن

خار می‌گیرد آستین مرا
 

سیم خیال تو بس با قمر چکار مرا؟

من و چون کوه شبی با سحر چکار مرا؟

نبینم آن لب خندان ز بیم جان یک‌سره

ز دور سنگ خورم با گهر چه کار مرا؟

اگر قضاست که میرم به عشق تو آری

بکارهای قضا و قدر چکار مرا ؟

به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند

من و غم تو به کار دگر چکار مرا؟
 

دی غمزهٔ تو کرد اشارت به سوی لب

تا بوسه‌ای دهد ز شکر خوب تر مرا

رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست

جز دردسر به حاصل از آن گل شکر مرا

چون من ترا درون دل خویش داشتم

آخر چه دشنه داشته‌ای در جگر مرا
 


گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا

او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا

بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است

هم بدان خاک درآید و مشویید مرا

عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است

هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا

خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته

خون من هست جگر سوز مبویید مرا
 


وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا

وندران کوی نهانی نظری بود مرا

جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا

مایهٔ عمر بجز جان دگری بود مرا

باری از دیده مریزید گلابی که به عمر

لذت از عشق همین درد سری بود مرا

هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش

عاشق سوختهٔ دربدری بود مرا

خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال

لیکن آلوده به دامان جگری بود مرا
 

برسرکوی تو فریاد که از راه وفا

خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا

دارم آن سر که سرم در سر کار توشود

با من دلشده هر چند سری نیست ترا

دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند

به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
 

سری دارم که سامان نیست او را

به دل دردی که درمان نیست او را

به راه انتظارم هست چشمی

که خوابی هم پریشان نیست او را

به عشق از گریه هم ماندم چه جویم

باران از کشتی که یاران نیست او را

فرامش کرد عمرم روز را ز اینک

شبی دارم که پایان نیست او را

خط نو خیز و لب ساده از آنست

خوش آن مضمون که عنوان نیست او را

ز خسرو رخ مپیچ ار گشت ناچیز

خیالی هست گرجان نیست او را
 

بهار پرده بر انداخت روی نیکو را

نمونه گشت جهان بوستان مینو را

یکی در ابر بهاری نگر ز رشتهٔ صبح

چگونه می‌گسلد دانه‌های لولو را

سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی

ز دست چون بتوان داد روی نیکو را

به باغ غرقهٔ خون است لاله دانی چیست

ز تیغ کوه بریده است روزگار او را

بیا که تا به چمن در رویم و بنشینیم

ببوی گل بکف آریم جام گلبو را
 

مهر بگشای لعل میگون را

مست کن عاشقان محزون را

رخ نمودی و جان من بر دی

اثر این بود فال میمون را

دل من کشته شد بقای تو باد

چه توان کرد حکم بی‌چون را

از درونم نمی‌روی بیرون

در گرفتی درون و بیرون را

نام لیلی براید اندر نقش

گر بریزند خون مجنون را

گفت خسرو نگیردت ما ناک

خاصیت سلب گشت افسون را
 

از درونم نمیروی بیرون

که گرفتی درون و بیرون را

نام لیلی بر آید اندر نقش

گر ببیزند خاک مجنون را

گریه کردم بخنده بگشا دی

لب شکر فشان میگون را

بیش شد از لب تو گریهٔ من

شهد هر چند کم کند خون را

هر دم الحمد میزنم به رخت

زانکه خوانند برگل افسون را
 

برو ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را

مرا بگذار تا می بینم آن سرو خرامان را

به این مقدار هم رنجی برای خاطر نمی‌خواهم

که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را

مپرس ای دل که چون می‌باشد آخر جان غمناکت

که من دیریست کز یادت فراموش کرده‌ام جان را

ورت بدنامی است از من به یک غمزه بکش زارم

چرا برخویش مشکل می کنی این کار آسان را؟
 

ای باد برقع برفگن آن روی آتش‌ناک را

وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را

ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان

که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را

زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن

تاراج دین تلقین مکن آن هندوی بی باک را

تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی

پرده دری آموختی آن امن صد چاک را

جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون

این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را

گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب

آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را

خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از پس بود

یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را
 

آورده‌ام شفیع دل زار خویش را

پندی بده دو نرگس خون‌خوار خویش را

ایدوستی که هست خراش دلم از تو

مرهم نمی‌دهی دل افکار خویش را

آزاد بنده‌ای که به پایت فتاد و مرد

وآزاد کرد جان گرفتار خویش را

بنمای قد خویش که از بهردیدنت

تربر کنیم بخت نگونساز خویش را

سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل

از سر رواج ده روش کار خویش را

دشنام از زبان توام می‌کند هوس

تعظیم کن به این قدری یار خویش را
 

برقع برافگن ای پری حسن بلاانگیز را

تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را

شب خوش نخفتم هیچ‌گه زاندم که بهر خون من

شد آشنایی با صبا آن زلف عنبر بیز را

دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلفت سخن

لیکن تمنا می‌کنم فتراک صید آویز را

بگذشت کار از زیستن خیز ای طبیب خیره کش

بیمار و مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را

پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد

شرمت نیاید سوختن خاشاک دود انگیز را؟

چون خاک گشتم در رهت چون ایستادی نیستت

باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را

بوکز زکوه حسن خود بینی به خسرو یک نظر

اینک شفیع آورده‌ام این دیده خون ریز را
 

پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس

زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را

چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر

جمله فرامش کنند، یادکن آنروز را

خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر

از پی فردا مدار حاصل امروز را
 


از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر

چاشنیی نمی‌کنی گوشهٔ این کباب را
 

دیوانه میکنی دل و جان خراب را

مشکن به ناز سلسلهٔ مشک ناب را

آفت جمال شاهد و ساقیست بیهده

بد نام کرده‌اند به مستی شراب را

خونابه میچکاندم از گریه سوز دل

خوش گریه‌ای است بر سرآتش کباب را

خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت

آری سفال گرم به جوش آرد آب را
 


رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند

کردند رها دامن صد پاره ما را
 

رفت آنکه چشم راحت خوش می‌غنود ما را

عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را

تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد

آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را
 

گذشت آرزو از حد بپای بوس تو ما را

سلام مردم چشم که گوید آن کف پا را

تو می‌روی و زهر سو کرشمه می‌چکد از تو

که داد این روش و شکل سر و سبز قبا را

برون خبر لم دمی تا برآورند شهادت

چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را

چو در جفات بمیرم بخوانی آنچه نوشتم

بر آستان تو از خون دیده حرف وفا را

فلک که می‌برد از تیغ بند بند عزیزان

گمان مبر که رساند بهم دویار جدا را

در آن مبین تو که شور است آب دیده عاشق

که پرورش جز از ین آب نیست مهر گیا را

صبا نسیم تو آورده و تازه شد دل خسرو

چنین گلی نشگفتست هیچ‌گاه صبا را
 

چه اقبالست این یارب که دولت داده‌ای ما را

که در کوی فراموشان گذرشد یار زیبا را

بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع

بدیدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را

تماشا می‌کنم این قد قیامت می‌کند یا رب

که خواهم تا قیامت یاد کردن این تماشا را
 

گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد

ای مست محتسب کش حدیست این ستم را

گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن

ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را

آن روی نازنین را یک‌دم بسوی من کن

تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را
 

قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را!

سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا

سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد

سخن صدف رها کن گهری نمای مارا

منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی

چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا

ز خیال طرهٔ تو چو شب ! ست روز عمرم

بکر شمه خنده‌ای زن سحرنمای مارا

بزبان خویش گفتی که گذر کنم بکویت

مگذر ز گفتهٔ خود گذری مای ما را

چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن

بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا
 

دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا

تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا

به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد

به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا

رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم

دلت خاره‌ست و بهر کشتن من خاره تر بادا

گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو

که آن آوارهٔ از کوی بتان آواره تر بادا

همه گویند کز خون‌خواریش خلقی بجان آمد

من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا

دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد

و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا

چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر

به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا
 

چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا

که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا

رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا

چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا

کسان بکوی تو پندم دهند و در جایی

که دیده روی تو بیند چه جای پند آنجا

به خانهٔ تو همه روز بامداد بود

که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا

بشانه شست تو می‌بافت زلف چون زنجیر

مگیر سخت که دیوانه یی است چند آنجا

کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم

رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا

ز زلفش آمد یای باد حال دلها چیست؟

چگونه اند اسیران مستمند آنجا

برآستان تو هرکس به رحمتی مخصوص

مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا
 

بشگفت گل در بوستان آن غنچهٔ خندان کجا؟

شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟

هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد

صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟

گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو

درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟

از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب

جویان سکندر در طلب تا چشمهٔ حیوان کجا؟

می‌گفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان

من می برم فرمان بجان آن یار بی فرمان کجا؟

گفتم : تویی اندر تنم ما هست جان روشنم

گفتی که : آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟

گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن

زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟

پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی

از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟

زین پیش با تو هر زمان می‌بودمی از هم‌دمان

خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟
 

رخ برفروز و زلف مسلسل گره بزن

تا بشکند جمال تو به آزرم و هر

مه را به روی خوب تو نسبت کجا رسد

ای رویت آفتاب و لبت ش و ک ور

شکر شد از خجالت لعل تو آب ور

برش و ک و ر چو کشیدی تو رخ وط

خط معنبر تو چود و قمر گرفت

کردند عاشقان تو تررو و وح

روح مجسمی تو نه عقل مصوری

ای روح عقل مثل تو نادیده ب و ت

بنگر چو دید پیش رخ و قامت توکرد

از شرم کار خانهٔ صد ساله ط و ی

طی کن حدیث دور زمان جام می بیار

تا باغ روح را دهم آبی ز م وی

می خور مخور غم دل و دین خسروا دگر

بگشا به مدح خسروا فاق ل و ب
 

چو خاک بر سر راه امید منتظرم

کزان دیار رساند صبا نسیم وفا

برای کس چو نگردد فلک بی‌تقدیر

عنان خویش گذارم به اقتضای قضا

میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست

چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا

کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت

چه التفات نماید به مسند دارا ؟

خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش

حریف جنس و می صاف و گوشهٔ تنها