بی ستون من است.
روزهای رستن در خاطرات پوسیده و چشمهای منتظرم که کور...
تا آفتاب مرده ی پاییز راهی نمانده که سر نداده باشم به سنگ
سنگ به سنگ تا سنگ
تا قهرمان مجرب قصه ها باشم
می دانم، تلخ از دنیا خواهم رفت با چشمهای باز و دست هایی بسته...
میم/ 1380
بی ستون من است.
روزهای رستن در خاطرات پوسیده و چشمهای منتظرم که کور...
تا آفتاب مرده ی پاییز راهی نمانده که سر نداده باشم به سنگ
سنگ به سنگ تا سنگ
تا قهرمان مجرب قصه ها باشم
می دانم، تلخ از دنیا خواهم رفت با چشمهای باز و دست هایی بسته...
میم/ 1380
باید چـــه بگویم به پرستار جوانم ؟؟
باید چه بگویم ؟ تو بگو، ها ؟ چه بگویم
وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم ؟
تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان
آن تب که گل انداخته بر گونه ی جانم
بیمـــــاریِ من عامل بیگانـــه ندارد
عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم
آخر چه کند با دلِ من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم ..؟
لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست
می ترسم اگـــر بـــــاز شود قفــل دهانـــم...
این دست پرستار به تلبیس دماسنج
امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم !
می پرسد و خاموشم و... می پرسد و خاموش...
چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم
سلام از بازدیدتون متشکرم.امیدوارم خوشتون بیاد و بازم ازم سر بزنید.راستی نظراتتون خوشحالم میکنه.امیدوارم این وب بتونه شما را با شعر و ادب فارسی بیشتر آشنا کنه.با کپی کردن مطالب هم مشکلی ندارم راحت باشید فقط خواهش میکنم یکبار بخونید بعد کپی کنید.