چهل ستون تو

بی ستون من است.

روزهای رستن در خاطرات پوسیده و چشمهای منتظرم که کور...

تا آفتاب مرده ی پاییز راهی نمانده که سر نداده باشم به سنگ

سنگ به سنگ تا سنگ

تا قهرمان مجرب قصه ها باشم

می دانم، تلخ از دنیا خواهم رفت با چشمهای باز و دست هایی بسته...

میم/ 1380

باید  چـــه  بگویم

باید  چـــه  بگویم  به  پرستار  جوانم ؟؟

باید چه بگویم ؟ تو بگو، ها ؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم ؟

تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه ی جانم

بیمـــــاریِ  من  عامل  بیگانـــه  ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم

آخر چه کند با دلِ من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم ..؟

لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم  اگـــر  بـــــاز  شود  قفــل دهانـــم...

این دست پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم !

می پرسد و خاموشم و... می پرسد و خاموش...

چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم