در چاله عجب نیست اگر گور افتاد

دل، ماهی خسته‌ای که در تور افتاد

در چاله عجب نیست اگر کور افتاد

 از عشق چه خیر غیر ناکامی دید؟

بر چاک چه جز وصله‌ی ناجور افتاد؟

 از اصل خودش دور شد و بالا رفت

این بود که فواره‌ی مغرور افتاد

 بسیار به غیر او دلم شد نزدیک

تا از غم عشق او کمی دور افتاد

 بسیار به صخره‌ها سرش را دریا

کوبید بیفتد از سرش شور، افتاد؟

 من با غم او از خود او دوست‌ترم

او با غم من از خود من دور افتاد!

 با اینهمه راضی‌ست نشابوری که

از چنگ مغول به چنگ تیمور افتاد

مژگان عباسلو

رئالیسم غیرجادویی

زنهای بی‌شماری
شبهای بلند زمستان
نامه‌های عاشقانه‌ی بلند نوشته‌اند
آهی بلند کشیده‌اند
و با میل‌های بلند
به بافتن دستکش برای مردانشان ادامه داده‌اند،
من جز رویا بافتنی دیگری بلد نیستم
در مِیل‌های کوتاهم به تو می‌نویسم
دستکشهای چرمی‌ات را در اداره جا نگذاری
و پیش از آنکه تو فرصت جواب دادن پیدا کنی
آه!
زمستان تمام شده‌است.

راز

بیزارم از این وهم تکراری
این خواب‌دیدن حین بیداری

نه می‌کُشی، نه رو به بهبودی
ای خاطراتت خنجری کاری!

ای هرچه بود از من به غارت برد!
تو با مغول‌ها نسبتی داری؟

از آرزوی دیدنت سیرم
از تشنگی تنها به دیداری…

بعد از تو روز خوش ندیدم، تو
آقامحمدخان قاجاری

گوزن

عشق ما گوزن بود
بزرگ و قوی
اما چیزهای قوی‌تری هم وجود داشت
مثل قطار
که تو را با خود برد
و از گوزن لاشه‌ای روی ریلها باقی گذاشت.

دنیا

دنیا – چه باید گفت؟ – زندانی مخوف است
هرچند زندانبان آدم‌ها رئوف است

با وعده‌ی گل بود و بلبل بودت ای عشق!
گشتیم و این ویرانه منزلگاه بوف است

گشتیم و می‌دانیم ما را بیش از پیش
گمراه خواهی کرد و درد از این وقوف است

آن باغ سبزی را که می‌گفتی و دیدیم
هر شاخه‌اش از خون ما غرق شکوفه‌ست

ما میهمانان بدی هستیم، دنیا
مهمان‌سرای دلپذیری مثل کوفه است

راضیست

دل، ماهی خسته‌ای که در تور افتاد
در چاله عجب نیست اگر کور افتاد

از عشق چه خیر غیر ناکامی دید؟
بر چاک چه جز وصله‌ی ناجور افتاد؟

از اصل خودش دور شد و بالا رفت
این بود که فواره‌ی مغرور افتاد

بسیار به غیر او دلم شد نزدیک
تا از غم عشق او کمی دور افتاد

بسیار به صخره‌ها سرش را دریا
کوبید بیفتد از سرش شور، افتاد؟

من با غم او از خود او دوست‌ترم
او با غم من از خود من دور افتاد!

با اینهمه راضی‌ست نشابوری که
از چنگ مغول به چنگ تیمور افتاد

زمستان

می روی زود، عمر من هستی! دیر و کم مثل برف می‌آیی

چقَدَر ناز می‌کشم تا تو یک دو جمله به حرف می‌آیی

 

نه تو را می‌شود نزد فریاد، نه تو را با بقیه قسمت کرد

بی‌سبب نیست مثل هر رازی تو به چشمم شگرف می‌آیی

 

هر زنی کوزه‌ای‌ست بر دوشش، می‌برد پای چشمه‌ی تقدیر

قسمت این است عاشقت بشوم، سنگی و سمت ظرف می‌آیی!

 

بی تو هرچند سخت می‌گذرد این زمستان سرد و طولانی

دیر یا زود مطمئن هستم ناگهان مثل برف می‌آیی

 

می‌پرد باز پلک پنجره‌‌ام، خانه چشم‌انتظار مهمان است

بوسه و بغض و اشک و دلتنگی… تو بگو کی به صرف می‌آیی؟