دیوانه ی حسین
آنجاکه کسی رابه کسی کاری نیست..........ما سینه زنان به گرد دامان حسین
یارب مگذار غم هستی گیرد..........جادر دل ما جز غم عظما ی حسین
ای شیعه به خود بناز زیرا که علیست..........زیرا که علیست میر ومولای حسین
دانی که چرا چوب شود خاکستر..........حرمت شکنی کرده به دندان حسین
ترسم که شفاعت کند ازقاتل خویش...........از بس که کرم دارد و آقاست حسین
عباس،،که است؟ شاه دنیای ادب..........ذکر لب اوست دایم ارباب حسین
آن کس که شکافت سدی از خیل عدو..........کی داده دودست وچشم درراه حسین؟
در کل جهان خدا به کی مینازد...........گو بادل وجان،،یا علمدار حسین
یارب نرود به جز ره دوست حقیر..........ما،راه،گزیده ایم..عشق است حسین
دیوانه ی حسین
آنجاکه کسی رابه کسی کاری نیست..........ما سینه زنان به گرد دامان حسین
یارب مگذار غم هستی گیرد..........جادر دل ما جز غم عظما ی حسین
ای شیعه به خود بناز زیرا که علیست..........زیرا که علیست میر ومولای حسین
دانی که چرا چوب شود خاکستر..........حرمت شکنی کرده به دندان حسین
ترسم که شفاعت کند ازقاتل خویش...........از بس که کرم دارد و آقاست حسین
عباس،،که است؟ شاه دنیای ادب..........ذکر لب اوست دایم ارباب حسین
آن کس که شکافت سدی از خیل عدو..........کی داده دودست وچشم درراه حسین؟
در کل جهان خدا به کی مینازد...........گو بادل وجان،،یا علمدار حسین
یارب نرود به جز ره دوست حقیر..........ما،راه،گزیده ایم..عشق است حسین
دوباره
حقیر
عاقل
چنین گفتم به نالانی لماذا انت حیرانی..........بگفت او اینچنین با من تو از دردم چه میدانی؟
بدو گفتم همی دانم که بدبختی ونادانی..........جوابم داد با رندی کشم درد کم احسانی
تو امروز ار که هستی خوش چه باکت باشد از غایت..........بپرس ازمن که دانم در خرد چون مستمندانی
مرا دیوانه خوانند از سر و وضع و بر و رویم..........تو گر اینگونه میخوانی بدون شک تو انسانی
چون انسان است که ظاهر ببیند لیک آدمها..........دو نوع اند ار بدانی ظاهر اندیش اند ونفسانی
به دنیا ریش ودستار وکمند واسب فانی اند..........مثال زهر وشربت که نهان باشد به فنجانی
نه خلعت آبرو آرد نهصورت نه گل اندامی..........به ولله آبرو خواب است در نان یتیمانی
اگر از عشق خواهانی سراغش رابگیر ازمن..........که خواهان دارد از هر سو مسلمان یا که عبرانی
بسان کشتی است این عشق انس و جن و مرد و زن..........زهر سو عاشقی آید زهر شهر وبیابانی
تواضع پیشه کن جانم که جان آسوده سازی از ..........بلایای کمین کرده آفت های عقلانی
ادب را در تمام عمر در رأس امورت دار..........که از راه ادب حاصل شود حالات عرفانی
حقیر
منی که خرد شدم در دیار ناهموار..........منی که جور زمانه بود مرا غمخوار
منی که هر کس وناکس به بازی اش بگرفت..........منی که همچو یتیمان به گوشه ی انبار
منی که شعشعه ی شوم وسرکش شهوت..........گرفته مثل سگان سفت بیخ این افسار
فغان و ناله وآهم برآید از دل چون..........شدم هوایی نفس وغلام این دربار
همی نویسم از این زخم های رسواساز..........که خوب دانی ودانم مه بوده بر رخسار
شنو کمیسخن دل دگر مگیر از نفس..........بیا به جمعیت کم بشو برون ز هزار
اگر که شد قدمی در ره خدا بردار..........اگر نشد دل خود را به بنده اش مسپار
برو به زمره ی عشاق عاشق محبوب..........شنیده ام چه خوش اند نزد خالق غفار
سخن مرغ اسیر
سخن همچو منی خوانده نشد لیک برفت............اشک دور از وطنی دیده نشد لیک برفت
من برای دل ودل بهر یتیمی بگریست..........که حقوقش به چپاول بگرفتندوبرفت
مادری کز سر امید همه شب به توداد..........شیر ومهر ودر عشق وسخن یار برفت
پدری کز سر شب تا به سحر بی می وخاب..........کار میکرد همی سخت وچه دشوار برفت
ما از این سلسله هستیم ازاین خاک و وطن..........پر ظلمت به دل ما سیهی داد وبرفت
قدحی نوش بده قبل ممات من ودل..........پیر را ما که ندیدیم چه کس دیدو برفت
حال امروز تحمل کنی ای مرغ اسیر..........که امید است بگویی تو که آمد که برفت