سخن مرغ اسیر
سخن همچو منی خوانده نشد لیک برفت............اشک دور از وطنی دیده نشد لیک برفت
من برای دل ودل بهر یتیمی بگریست..........که حقوقش به چپاول بگرفتندوبرفت
مادری کز سر امید همه شب به توداد..........شیر ومهر ودر عشق وسخن یار برفت
پدری کز سر شب تا به سحر بی می وخاب..........کار میکرد همی سخت وچه دشوار برفت
ما از این سلسله هستیم ازاین خاک و وطن..........پر ظلمت به دل ما سیهی داد وبرفت
قدحی نوش بده قبل ممات من ودل..........پیر را ما که ندیدیم چه کس دیدو برفت
حال امروز تحمل کنی ای مرغ اسیر..........که امید است بگویی تو که آمد که برفت
+ نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۱ ساعت توسط علی سلیمانی
|