گزیده ای غزلیات اوحدی

پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشتهٔ ما

نوبت اقبال برد بخت جوان گشتهٔ ما

تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر

باخته شد در نظری آن تن جان گشتهٔ ما

گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی

هم سبک انداخته شد بار گران گشتهٔ ما

دیدهٔ گریان به دلم فاش همی گفت خود این:

کاتش غم زود کشد اشک روان گشتهٔ ما

پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش

هم به کف آورد غرض پیر جهان گشتهٔ ما

نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی

تا همگی سود نشد سود زیان گشتهٔ ما

ضامن ما در غم او اوحدی شیفته بود

این نفس از غم برهد مرد ضمان گشتهٔ ما
 

مهسا یوسفی

به سبز ترین درخت این شهر،دخیل بسته ام.

و به آستانه ی هجرت رسیده ام.

چه قدر این فاصله کوتاه است!

من میدانم،

که با تماشای باران،

بندبند جسمت،

لبریز از خاطرات من میشود.

آن هنگام که خشکی لبهایت را،

هیچ پاسخی نخواهد بود.

به سرخ ترین حادثه ها رسیده ام.

باران،

یکریز،

به نبودنت،سوگند می خورد.

نگاه کن!

به کوچه هایی که غرور هیچ گریه ای،

در حجم فاسد عشق بازی ها،

له نمی شود.

باید تحسین کرد،

شانه های قدرتمند شهری که تو را ندارد،

اما هنوز،

تاب عبور دارد.

باید ترسید؛

از گذر ثانیه هایی که وحشی وار،

به جان نفس هایم می افتد.

هووووووو!

نفسی عمیق می کشم.

در آستانه ی هجرت،

در تلاطم نبودن،

و در مستی یک نگاه.

سوگند خورده ام،

که اگر این بار،

از خیابان های نوساز تاریخ گذشتم،

تمام اشک دان های معشوقه های راستگو را،

که نمک و آب را،

جای اشک های نریخته شان،

به عاشق از جنگ بازگشته،نشان داده اند،

بشکنم.

سوگند خورده ام،

غرور خویش را بشکنم.

 

 

از حال بی حال خویش که بگذرم،

می رسم به آشفتگی های تو.

عدالت را قاضی کرده ام امشب.

باران که می بارد،

بی هوا راهی می شوم.

راهی کوچه هایی که دیگر هیچ امیدی به یافتن "مهسا"ی خویش نداری.

گم کردن کسی که هنوز به تو می اندیشد،دردناک است.

 و بیش،

آن لحظه که ندانی او نیز،به تو می اندیشد.

به سبز ترین درخت آن شهر،دخیل بسته ای.

در آستانه ی شهادت،

                     مرگ،

                          نابودی...

تا مرا،به دعاهای شبانه ات،پیوند زنی.

و از میان نفس های مردم حسودی که تو را از من...

و مرا از تو...

راهی به من بجویی.

تو یکسره خیس می شوی.

چتر را که نیاورده ای،هیچ

اشک های نا امیدی ات را نثار زمینی می کنی،

که قدم های سست مرا،

بستر بوده است.

نبودنم را می بوسی،

و حسرت مرا به آغوش می کشی.

پس از تو،

خوب تفاوت آغوش و بغل را دانسته ام.

تن خسته ی خویش را،

به دیوار تکیه میدهی.

و اجازه میدهی،

رگبار درونت،

کوچه را روشن کند.

من میدانم!

آن لحظه که مقصد را،هوای تو تعیین میکنم،

تو به وقت شرعی دریا،

خواب مانده ای.

چه می شود کرد؟

تمام شب را بیدار بوده ای،

آن هم زیر باران.


 

 

گزیده ای غزلیات اوحدی

مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما

به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما

مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه

به زندگی نتوانم رها شدن ز شما

اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من

عجب نداشتمی بی‌وفا شدن ز شما

ازین صفت که بی‌یگانگی همی کوشید

کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟

دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود

گریختن زمن و در قفا شدن ز شما

غم شما گر ازین سان کشد گریبانم

چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما

به اوحدی طمع پارسا شدن می‌کنید

که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما
 

رفتی ؟ بی خداحافظی؟

رفتی ؟ بی خداحافظی؟ فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟

فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟

مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟

مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟

تو که اینک مرا تنها گذاشتی ، تو که بر روی قلبم پا گذاشتی

چه زود فراموشم کردی ، مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها

 کردی مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟

مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست و دیگر عاشق کسی نمیشوم؟

مگر نگفته بودم اگر عاشقی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری

پس تو عاشقم نبودی ، همه حرفهایت دروغ بود ، عشقی در دلت نبود ،

سهم من از با تو بودن همین بود!

باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای

دلم به تو خوش بود ، چه آرزوهایی با تو داشتم ، نمیدانی که شبها یک لحظه

 هم خواب نداشتم رفتی و من چشمهایم خیس شد روزهای زندگی ام

نفسگیر شد رفتی ؟ بدون یک کلام حرف گفتنی!

کاش میگفتی که دیگر مرا نمیخواهی و بعد میرفتی ، کاش میگفتی از من

متنفری و بعد مرا تنها میگذاشتی ، کاش میگفتی عاشقم نیستی و جایی

 در قلبم نداری و بعد میرفتی ! چرا بی خبر رفتی؟

فریدون مشیری

عاشقم عاشق معشوقه پرست

پشت پا بر همه عالم زده ام

چشم پوشیده ام از عیش جهان

دست در دامن ماتم زده ام

غم او یار وفادار من است

فال قسمت همه بر غم زده ام

همه شب باده زخوناب جگر

تا سحر رطل دمادم زده ام

جان به لب آمده از تنهایی
(فریدون مشیری)

مبارز

مبارز

خنده گره گور و خنده بافنده

ابهام و ایهام و بهتِ تار تابنده

شک ِ سوال به جواب

هزاران سوال بی جواب

ادامه نوشته

گزیده ای غزلیات اوحدی

ای پرتو روح‌القدس تابان ز رخسار شما

نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما

هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان

سر حواریون نهان در بحر گفتار شما

شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم

قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما

اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب

قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما

از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی

میلاد شادیها همی از روز دیدار شما

زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل

صد جاثلیق زنده‌دل چون من خریدار شما

گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته

خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما

ای عیدتان بر خام خم گوسالهٔ زرینه سم

فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما


دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد

چون اوحدی یوم‌الاحد آید به زنهار شما
 

گزیده ای غزلیات اوحدی

از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما

که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما

ما قصه‌ای که بود نمودیم و عرضه داشت

تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما

نی‌نی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل

دانم که نانوشته بخواند مشیر ما

ای باد صبح‌دم خبر ما بپرس نیک

کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما

ای صوفی، ار تو منکر عشقی به زهد کوش

ما را ز عشق توبه نفرمود پیر ما

بس قرنها سپهر بگردد بدین روش

تا بر زمین عشق نیابد نظیر ما

پستان خود به مهر بیالود و دوستی

روز نخست دایه که می‌داد شیر ما

در آب و گل ز آدم خاکی نشان نبود

کغشته شد به آب محبت خمیر ما

دلبر ز آه و نالهٔ من هیچ غم نداشت

دانست کان شکار نیفتد به تیر ما

زان دل شکسته‌ایم که بر دوست بسته‌ایم

کز ما دل شکسته طلب کرد میر ما

سهلست دستگیری افتاد گان ولی

وقتی بود که دوست شود دستگیر ما

با خار ساختیم، که گل دیر بردمد

شاخ بلند دوست به دست قصیر ما

از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر

در دل نشیند این سخن دلپذیر ما

ای اوحدی، اگر ید بیضا بر آوری

مشنو، کزان تنور برآید فطیر ما
 

دیگه بسه برو

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن

حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!

نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…

نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….

این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….

راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو  دلت با من نیست و

دیگر نیستم!راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که

 دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی برو که دیگر هیچ دلخوشی به

تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم سهم تو، بی وفایی

 مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند

 ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!

برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !

حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد

بهتر از آن است که تو مال من باشی….

حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی

 ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن

بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم …

باز از دست تو

 

باز از دست تو امشب دلم تک می زند

به شماره ی دلت ای یار پیامک می زند

هی تو میسکال بینداز و دلم را مشغول کن

همراه اول هم به ما هی پیامک می زند

دیوارشعر از غزال موسوی(ساحل)

وقتی شهر ارزوها خالی از ستاره ها شد اخرین ضربه خورشید از تن شبم جدا شد

رو تن کویر بی مرز دیگه بارونی نبارید تو سکوت این جهنم نمیشه خداروفهمید

ضربه های ناامیدی رو ترانه ها اثر کرد زوزه های باد وحشی شب مارو تیره تر کرد

جاده ها خلوت خلوت لحظه ها خالیه خالی همه قصه ها هدر رفت وسط شهر خیالی

تو دل شبای ممتد پرم از یه بی قراری واسه پر کشیدن از مرگ میکشم چه انتظاری

حالا من پشت یه دیواردنبال خودم میگردم من میخوام تو فصل مردن به سیاهی برنگردم

ترس

ترس

            شب با ترس می خوابم           از ترس بیدار میشم

            این روز ها این ثانیه ها         میگن از روز رفتن آینه ها

              ترس جدایی و تنهایی         ترس ماهی از رهایی

ادامه نوشته

مهسا یوسفی

دیگر تمام شد.

پنجره شکست.

و چشم های روشنم،

یک لحظه از نفس نشست.

(چه آسان گذشت)

تمام شد.

آن لحظه های خوب،

سایه های بید،

گیسوان خیس،

آغوش های نیمه باز...

 

دریا به قطب پیوست

و تو،

گرینویچ زمان شدی.

من از روی دست های تو،

به نماز ایستادم.

به آتشکده می ایم.

پس از تو،

به تمام ادیان جهان کافر شده ام.

در عصری که قرآن را در خانه به آتش کشیده اند،

و پاسخ نیاز های عارفانه ام،

در جیب های پر از سکه یافت نمی شود،

باید شکست،

باید گریست... .

به مسجد رسیده ام

در لباس متشرعان...

و به اندازه ی اشک های نریخته ی تمساح،

گریه کرده ام.

پس از تو،

اگر باور کنی،

هنوز باران نباریده است.

و حوادث تاریخ،

دز شبان زندگی من تکرار میشود.

دیگر بار تماشا کن.

به خیابان های بی پایان،

به راه هایی که از هیچ راهی به مقصد نمی رسند،

و لباس های پاره ای که برادرانم به تنم کرده اند.

دهانم را ببوی،

هنوز بوی سیب می دهد.

"خسرو" نمی خواهم.

کمی "فرهاد" باش.

**********************


حمزه زارعی ...

بمیر

یکبار نشد خوب شوی خیر سرت

یا باز کنی برای من بال و پرت

یکبار نشد که مثل آدم باشی

ای عشق بمیر ، خاک عالم به سرت !


.

...

.....

.......

.........

...........

..............

www.hamzeh-zarei.blogfa.com

www.facebook.com/hamzeh.zarei69

حقیر

سلام.این آخرین شعر یعنی عاقل کامل نیست ادامشو اگه عمری بودو خدا خواست هروقت سرودم مینویسم.........نظر یادتون نره

عاقل

چنین گفتم به نالانی لماذا انت حیرانی..........بگفت او اینچنین با من تو از دردم چه میدانی؟

بدو گفتم همی دانم که بدبختی ونادانی..........جوابم داد با رندی  کشم درد کم احسانی

تو امروز ار که هستی خوش چه باکت باشد از غایت..........بپرس ازمن که دانم در خرد چون مستمندانی

مرا دیوانه خوانند از سر و وضع و بر و رویم..........تو گر اینگونه میخوانی بدون شک تو انسانی

چون انسان است که ظاهر ببیند لیک آدمها..........دو نوع اند ار بدانی ظاهر اندیش اند ونفسانی

به دنیا ریش ودستار وکمند واسب فانی اند..........مثال زهر وشربت که نهان باشد به فنجانی

نه خلعت آبرو آرد نهصورت نه گل اندامی..........به ولله آبرو خواب است در نان یتیمانی

اگر از عشق خواهانی سراغش رابگیر ازمن..........که خواهان دارد از هر سو مسلمان یا که عبرانی

بسان کشتی است این عشق   انس و جن و مرد و زن..........زهر سو عاشقی آید زهر شهر وبیابانی

تواضع پیشه کن جانم که جان آسوده سازی از ..........بلایای کمین کرده   آفت های عقلانی

ادب را در تمام عمر در رأس امورت دار..........که از راه ادب حاصل شود حالات عرفانی

ترانه خاطره بازی(کیان)

خاطره بازی

بازی می کنم با کلمات          تا بسازم ترانه ای با اسمت

        اون اسم آسمونیت          که مثل پل رنگین کمون زیباست

      تو زیبایی تو مهربونی            مثل آبی بیگرانی

ادامه نوشته

حمزه زارعی ...

تا آخر عشق ...
بزودی با صدای میلاد محسنی و علی پورشه

...

هرجا که باشی من خودم هوادار خنده هاتم

تا آخر عشق ، تا آخر این زندگی باهاتم

احساس منو با این دل داغون تنها میذاری

با عکسای تو درمون میشه این درد بی قراری
...

ترانه سرا : حمزه زارعی
آهنگ و تنظیم : خیلم صابرپور


.

...

.....

.......

.........

...........

..............

www.hamzeh-zarei.blogfa.com

www.facebook.com/hamzeh.zarei69

سیده زهراعمادی

مرا مصلوب کن

سلام مهربان من :

مرا چون مسیح برروی سینه خود ت مصلوب کن بگذار با هرم نفسهایت آتش

بگیرم.وبا گلاب عرق پیشانی تو روحم عطر آگین شود .وقتی از دوست داشتن

تو گفتم می دانستم  خلاف  قانون  دنیا عمل کرده ام وقتی از طعم بوسه های

پرتقالی ات گفتم می دانستم کسی باورنمی کند.هرگزدرزندگی ام احساس نکردم

دنیا  برای من است جز آن لحظه هایی که  تو سرت را به دستانم می گذاری و

می خوابی وسرت میان بازوان من چون مرواریدیست  درصدف.

پریسا بحرینی

دلم گاهی هوای نوشتن میکند

هر کجا که پا می گذارم

علف زخمی می روید.

من یک ذهن متشخص دارم

که وقتی خنده اش میگیرد

یواشکی. پشت پنجره ی نگاهم تو را دید میزند

و اگر روزگار عنایتی بفرماید

تبسمی را به تو اهدا خواهم کرد.

 

گاهی وقتها

پر از دغدغه هایی هستم که اگر تمامی اذهان عمومی جهان را

با صد ها هزار جلوه ی موجود در طبیعت جمع ببندیم

یک شب افکار من به درونشان خطور نمیکند.

من!

یک نماد گرا هستم!!!

تو را سنبل همه چیز قرار داده ام

آب های خنک عصر

که از ابر های مانده پشت شیشه سر میزنند

نماد توست در زمان آرامش.

و لرزه هایی که غروب هنگام

بر اندام درخت ها می نشیند

تو هستی

سرشار از تشویش.

من یقین دارم

که وقتی از پشت در های زنگ زده ی خانه ی قدیمی پدر خوانده ات

صدای پایت را نمیشنوم

مشکلی عظیم در راه است...

راستش مدتها پیش خواب دیدم

من به مرگ طبیعی نخواهم مرد

شاید آن لحظه

در میان هجوم بی میل امواج نگاهت باشد

و شاید میان افکار عجمی باشد که پس از

خرد شدن شیشه ی استخوان های ذهن متشخصم به وسیله تو به وجود آمده.

تو همان

حباب بی دوام رود بودی

که با نزدیک شدن من به خودت

انفجار نور سر دادی...

==================================

http://contemontcristo.blogfa.com/

این وب منه...

ایها الناس عشق یعنی چه؟


کودکی کنجکاو میپرسید:                       

ایها الناس عشق یعنی چه؟

دختری گفت: اولش رویا
آخرش بازی است و بازیچه

مادرش گفت: عشق یعنی رنج
پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش
بی ادب! این به تو نیامده است

رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:
عین و شین است و قاف، دیگر هیچ

دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن
شکم خالی زن و فرزند

شاعری گفت: یک کمی احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است
بار سنگین عشق بر شانه

شیخ گفتا:گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظما ست

قاضی شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازیانه به پشت

جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت

رهگذر گفت: طبل تو خالی است
یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید
یعنی از دور کن بر آتش دست

چون که بالا گرفت بحث و جدل
توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم!

مهسا یوسفی

 

این هم چند تا شعر به جبران تمام نبودن هایم

و یه عذر خواهی بزرگ خدمت نگاه های قشنگتون:

بانو

باور نمی کنم

لبخند دست هایت را.

هنگامه ی دوری ست.

"چراغ های رابطه ، خاموشند"

 (گیسو رها کن در باد)

-بانو!

کسی که در پی چشم های تو آمده است،

خنجر زهرآگین این دنیاست.

باور نکن که خواهش این بوسه،

در پرتو زلال گونه های تو می جوشد؛

و سینه ی ستبر مردانه اش،

گناه پاک عشق بازی های تو باشد!

-بانو!

بلندای گیسوی تو،

آغاز موسیقی اصیل ایرانیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

بیا برگرد

آسمان ابری ست و می بارد.

هوا سرد است و بارانی،

و من در فکر دیروزم.

چه ساعت ها که خیس از عشق بودم،

نه ترسی بود،نه دل لرزه.

کنون گم کرده ی راهم.

تنم از سردی ابن باران به خود می لرزد و

من از پای بخاری بر نمی خیزم.

میان حال من با دختر دیروز،

تفاوت از زمین تا آسمان است.

همیشه در تب باران،تنم لبریز خواهش بود.

و من در زیر این باران،

دلم هرم تنت را جستجو می کرد.

بیا،برگرد...

بیا این جاده را برگرد...

بیا جانا !

بدون چتر و بارانی،

کمی کوچک شو از امروز

بخند در زیر این باران دلشوره.

 

آسمان ابری ست و می بارد.

خط چشمان افسونت،

میان رعد جادویی... .

من از دیروز می آیم.

ولی با اندکی تغییر.

نه احساس "خوشی" دارم،

نه احساس "بدبختی"

فقط محتاج بارانم.

همان باران پاییزه،همان لحظه،همان احساس،

که پر می شد وجودم از هوایت،

صدایت...

چه آرامی که می باری!

ولی من در شب و روز و همان لحظه که می خندی،

به فکر لحظه ی تسکین رویایم.

بیا این راه را برگرد.

بیا قبل از طلوع سال طوفانی،

به این قصه،

به این شعر حزین انگیز،برگرد.






 


دوئل

-من ایستاده ام.

تو یک قدم به عقب می روی.

-من ایستاده ام.

تو یک قدم به عقب... .

-من... .

تو عقب تر... .

هی غریبه!

حواست هست چه دوئلی به پا کرده ای!؟

 

 

 

 

 

 

 حسادت

بانو وار حسادت میکنم

به تمام آنانی که به لحظه ها ی تو معتقدند

و به اردیبهشتی که هرسال

بوسه از تولد تو می چیند.

حسادت میکنم به واژه واژه ی شعرهایت

کاش دست تو روی من می لغزید!

بانو وار حسادت میکنم

به کسی که به تو نزدیک است

به آن زنی که حتم دارد تو را نمی داند،

و به آغوش شهری که رگ هایش،

جای پای تو را دارد.

 

یادمان باشد که...


یادمان باشد که...
لحظه‌هاست که آدمی را هیچ و پوچ می‌کند.
لحظه‌هاست که انسان را فرسوده و خسته از زندگانی می‌کند.
لحظه‌هاست که عمر ما را به پایان می‌رسانند.
و لحظه‌هاست که انسان را فریب می‌دهند.
بیایید از پس لحظه‌ها بگریزیم.
به امید لحظه بعدی زندگی نکنیم.
این‌گونه بیندیشیم که انگار لحظه بعدی راه ما نیست.
و از همین لحظه لذت ببریم... نه به امید لحظه بعدی

لـوح زنـدگی را چگونـه بخوانیـم ؟!


مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،

کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد :
(تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط

هیچ برای فقیران.)


اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و
آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟

بنابراین :

برادر زاده او تصمیم گرفت. آن را اینگونه تغییر دهد:
"تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط.

هیچ برای فقیران."



خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
"تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام.

هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران."



خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به

روش خودش نقطه‌گذاری کرد:

"تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز.

به خیاط. هیچ برای فقیران."



پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
"تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز.

به خیاط؟ هیچ. برای فقیران."



نكته اخلاقی :

در واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او که همان آفریدگار ماست، نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد
که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به صحیح ترین روش آن را نقطه‌گذاری کنیم.
و بی گمان از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست ...

باید به این نکته توجه داشته باشیم که :
"فارغ از اعتقادات مذهبی و یا غیرمذهبی به جهان هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه‌گذاری

عقلانی ما و نگاه ما به چگونگی زندگی دارد"


این پستو دوست عزیزم شیرین خانووم برام فرستادن

اینم آدرسه وبشونه یه سری بهشون بزنید.

http://kalame-shirin.blogfa.com

سیده زهراعمادی

عشق راباید زندگی کرد


نمی گم ماه مال تو خورشید مال من یا گل قرمز مال توسفید مال من .

من هیچ چیزی را بین خودمان تقسیم نمی کنم همه چیزمال تو اما خود

تو  فقط خودت مال من.همه ثروت من چشمهای  قشنگ توست و دفتر

دلنوشته هایم که در آن از تو می نویسم .همیشه باخودم تکرار می کردم که

باید عشق را آموخت اما تو به من فهماندی ماهی به یاد گرفتن شنا نیاز ندارد

عشق راباید زندگی کرد.

سیده زهراعمادی

میهمان


من آمده ام میهمان تو شدم  

 تو مرا کنج اتاق پناه ده    

 بازلبخند بزن   

 توی  قوری قلبت مهربانی دم کن 

خنده هایت قند است

شیرینی  دنیای من همین لبخند است  

پاشومیزبان عزیزتوی فنجان دلم 

   چای مهرت را داغ بریز

بتول چوپانی

نه شکوه ای دارم

                نه شکایتی

ونه حتی فریادی

این روزها تنها هیجان زندگی ام

عاشقانه های تو گشته است


      

                          http://kadoo139.blogfa.com/

ترانه بارون(کیان)

                                  بارون                 

                 دلم مثل آسمون گرفته          روی گونم نم نم بارون نشسته

                   توی ایون زیر بارون       دیدن بارون روی ناودون

           یادم میاره خاطرات شیرینُ       خاطرات خوش زندگی رو

ادامه نوشته

بتول چوپانی

ماهی کوچکم

برایت ششی ساخته ام

گرچه می دانم نفس رانیزازتوخواهند گرفت

ترانه مرز عشق(کیان)

مرز عشق..

عشق عاشق نفرت میشه

اگه مرز عشق و نفرت نباشه

دنیای زیبای عاشقی

فقط حسرته و ای کاشه

ادامه نوشته

گزیده ای از غزلیات اوحدی


نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را

چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟

اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید

که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را

دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده می‌داری

من اینک فاش می‌گویم! به نزدیک من آر او را

مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو

دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را

سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید

بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را

بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون

چو می‌گویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را

نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان

گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را
 

سیده زهراعمادی

فراموش کن


به  دلم  گفتم : ای  ساده  فراموش  کن             

تا به کی چشم دوخته برجاده فراموش کن

دست بردار از خاطره بازی  "کافیست

فکر کن  هرگز  نبوده  فراموش  کن

آن لبخندی که لحظه آخرازاوجاماند را

پیش او ببر و پس  بده  فراموش  کن

دل گفت: تو برو اما  من  گرفتار شدم

بگذراز دلت که در بند افتاده فراموش کن

حمزه زارعی ...

امشب چه قد افکار من سمت تو میره

اما باید درمون بشم با بی خیالی

امشب هوای خونه بدجوری گرفته

امشب شاید آدم بشم ، جای تو خالی …


.

...

.....

.......

.........

...........

..............

www.hamzeh-zarei.blogfa.com

www.facebook.com/hamzeh.zarei69

بتول چوپانی

خدایا

شاعران همه درگیرقافیه هاشان هستند

من از آن که

درگیرتوگشته ام

قافیه هایم راگم کرده ام ...

گزیده ای از غزلیات اوحدی

دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را

در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را

پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟

دستی بزن برآور این پای در گلم را

دستم چو شد حمایل در گردن خیالت

پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را

بردند پیش قاضی از قتل من حکایت

او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را

جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم

گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را

وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی

بر آستان خود نه تابوت و محملم را

تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی

یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را

عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ

دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را

از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی

گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را

گلناز میرزائی(خیال)

خیال
 

گاه به خود می خندم

که مست دیدنم در اوج یک شب

وگاه اشک ها بوسه زنان از گونه ام پائین می ریزند

که چه کردم با این من دل تنگ؟

که چرا می بینم اما از پشت عینک؟

که چرا می خندم اما از ترس یک اشک؟

می نویسم از رنج یک زخم

وتو را خط می زنم آخر از این صفحه ی ترسم

تا که باشم یک شب آرام

و بی حضور تو

از یاد برم این درد

نقطه را من می گذارم ته این خط خیالی

تا که پایان رسد این شب

توی اوج بی خیالی...

 

گلناز-دی 1390

 

http://rahaiegoli.blogfa.com

گزیده ای از غزلیات اوحدی


حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا

یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا

در سینه بشکنم نفس خویش را به غم

گر بی‌غمت ز سینه بر آید نفس مرا

فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست

دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا

گیرم نمی‌دهی به چومن طوطیی شکر

از پیش قند خویش مران چون مگس مرا

زین سان که هست میل دل من به جانبت

لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا

گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا

بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا

ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر

بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟
 

حمزه زارعی ...

بازم اعصاب من خورده
شبا خوابم نمی گیره
آخه کاری که تو کردی
مگه از خاطرم میره

جدیدن فکر تو هرشب
می خوابه روی تخت من
سکوت و بغض و تنهایی
نشستن پای بخت من

(حمزه زارعی 91)

.

...

.....

.......

.........

...........

..............

www.hamzeh-zarei.blogfa.com

www.facebook.com/hamzeh.zarei69

گزیده ای از غزلیات اوحدی


چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا


ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا


سیر آمدم ز عیش، که بی‌دوست میکنم


بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا


از روزگار غایت مطلوب من کسیست


و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا


ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او


آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا


یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس


وز دل برون نمی‌رود این هوس مرا


از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم


کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا


باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی


بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا


هر ساعتم به موج بلایی در افکند


سیلاب ازین دو دیدهٔ همچون ارس مرا


یاری که اصل کار منست، ار به من رسد


با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟

 


حقیر

منی که خرد شدم در دیار ناهموار..........منی که جور زمانه بود مرا غمخوار

منی که هر کس وناکس به بازی اش بگرفت..........منی که همچو یتیمان به گوشه ی انبار

منی که شعشعه ی شوم وسرکش شهوت..........گرفته مثل سگان سفت بیخ این افسار

فغان و ناله وآهم برآید از دل چون..........شدم هوایی نفس وغلام این دربار

همی نویسم از این زخم های رسواساز..........که خوب دانی ودانم مه بوده بر رخسار

شنو کمیسخن دل دگر مگیر از نفس..........بیا به جمعیت کم بشو برون ز هزار

اگر که شد قدمی در ره خدا بردار..........اگر نشد دل خود را به بنده اش مسپار

برو به زمره ی عشاق عاشق محبوب..........شنیده ام چه خوش اند نزد خالق غفار

سخن مرغ اسیر

سخن همچو منی خوانده نشد لیک برفت............اشک دور از وطنی دیده نشد لیک برفت

من برای دل ودل بهر یتیمی بگریست..........که حقوقش به چپاول بگرفتندوبرفت

مادری کز سر امید همه شب به توداد..........شیر ومهر ودر عشق وسخن یار برفت

پدری کز سر شب تا به سحر بی می وخاب..........کار میکرد همی سخت وچه دشوار برفت

ما از این سلسله هستیم ازاین خاک و وطن..........پر ظلمت به دل ما سیهی داد وبرفت

قدحی نوش بده قبل ممات من ودل..........پیر را ما که ندیدیم چه کس دیدو برفت

حال امروز تحمل کنی ای مرغ اسیر..........که امید است بگویی تو که آمد که برفت

 

حمزه زارعی ...

یه چیزایی شبیهِ قبل میشه
درست وقتی که من مشکوک می شم
یه گیتارم که بعد از این همیشه
روو آهنگای غمگین کوک می شم

تمومِ عمرمو تحت الشعاعِ
همین نامهربونی هات بودم
تو از بس با دلم راحت نبودی
که بالاجبار از رفتن سرودم

(حمزه زارعی 91)

.

...

.....

.......

.........

...........

..............

www.hamzeh-zarei.blogfa.com

www.facebook.com/hamzeh.zarei69

سیده زهراعمادی

زخم دلتنگی
 
صدامی آید صدای تـــوست درباد وپنجره ای که بی طاقت است برای

 باز شدن و مـــــن درصدای تو بیدارمی شوم
بیرون می روم روی بالکن

 می ایستم هوای سرد وسوزداری است.پریشان موهــــــــایم روی شانه هایم

ریخته است
وبه دورها نگاه می کنم بادطره گیسوانم راچنگ می زندومی گوید:

بانـــــو چیزی درتو می گذرد.لبخندی تلخ می زنم
ومی گویم آنچه درمن است

زخمی است برقلبــــــم به نام دلتنــــــگی  ودانه های اشکـــــم سرمی خورند و

گلهای دامنم
را آبیاری می کنند.چقدردلتنگم برای بودنت برای رسیدنت برای اینکه

بیایی سایه ها بلرزندو هراسها
بغلتند ودورشوند.

وصیّت نامه منتسب به مرحوم حسین پناهی

وصیّت نامه منتسب به مرحوم حسین پناهی

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم!

گزیده ای از غزلیات اوحدی


به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا

بفغانند مغان از من و از زاری من

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا

ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای

ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا

اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم

راه دورست، درین میکده بگذار مرا

مستم از عشق و خراب از می و بیهوش از دوست

دستگیری کن و امروز نگه دار مرا

رندیی کان سبب کم زنی من باشد

به ز زهدی که شود موجب پندار مرا

جای من دور کن از حلقهٔ این مدعیان

که بدیشان نتوان دوخت به مسمار مرا

برتن از عشق چو پر فایده بندی دارم

پند بی‌فایده در دل نکند کار مرا

گر از این کار زیانم برسد، باکی نیست

اوحدی، سود ندارد، مکن انکار مرا