دیگر تمام شد.

پنجره شکست.

و چشم های روشنم،

یک لحظه از نفس نشست.

(چه آسان گذشت)

تمام شد.

آن لحظه های خوب،

سایه های بید،

گیسوان خیس،

آغوش های نیمه باز...

 

دریا به قطب پیوست

و تو،

گرینویچ زمان شدی.

من از روی دست های تو،

به نماز ایستادم.

به آتشکده می ایم.

پس از تو،

به تمام ادیان جهان کافر شده ام.

در عصری که قرآن را در خانه به آتش کشیده اند،

و پاسخ نیاز های عارفانه ام،

در جیب های پر از سکه یافت نمی شود،

باید شکست،

باید گریست... .

به مسجد رسیده ام

در لباس متشرعان...

و به اندازه ی اشک های نریخته ی تمساح،

گریه کرده ام.

پس از تو،

اگر باور کنی،

هنوز باران نباریده است.

و حوادث تاریخ،

دز شبان زندگی من تکرار میشود.

دیگر بار تماشا کن.

به خیابان های بی پایان،

به راه هایی که از هیچ راهی به مقصد نمی رسند،

و لباس های پاره ای که برادرانم به تنم کرده اند.

دهانم را ببوی،

هنوز بوی سیب می دهد.

"خسرو" نمی خواهم.

کمی "فرهاد" باش.

**********************