گزیده ای از غزلیات انوری


هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست

هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست

ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک

در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست

هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم

عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست

هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند

وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست

گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا

از ورای آن کمال او کمالی دیگرست

من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظه‌ای

زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست
 

گزیده ای از غزلیات انوری

یارب چه بلا که عشق یارست

زو عقل به درد و جان فکارست

دل برد و جمال کرد پنهان

فریاد که ظلم آشکارست

گر جان منست ازو به جانم

من هیچ ندانم این چکارست

ناید بر من خیال او هیچ

وین هم ز خلاف روزگارست

کارم چو نگار نیست با او

زان بر رخ من ز خون نگارست

زو هیچ شمار برنگیرم

زیرا که جفاش بی‌شمارست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


ای یار مرا غم تو یارست

عشق تو ز عالم اختیارست

با عشق تو غم همی گسارم

عشق تو غمست و غمگسارست

جان و جگرم بسوخت هجران

خود عادت دل نه زین شمارست

جان سوختن و جگر خلیدن

هجران ترا کمینه کارست

در هجر ز درد بی‌قرارم

کان درد هنوز برقرارست

ای راحت جان من فرج ده

زان درد که نامش انتظارست

در تاب شدی که گفتم از تو

جز درد مرا چه یادگارست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


ز عشق تو نهانم آشکارست

ز وصل تو نصیبم انتظارست

ز باغ وصل تو گل کی توان چید

که آنجا گفتگوی از بهر خارست

ولی در پای تو گشتم بدان بوی

که عهدت همچو عشقم پایدارست

دلم رفت و ز تو کاری نیامد

مرا با این فضولی خود چه کارست

چو گویم بوسه‌ای گویی که فردا

کرا فردای گیتی در شمارست

به بند روزگارم چند بندی

سخن خود بیشتر در روزگارست

به عهدم دست می‌گیری ولیکن

که می‌گوید که پایت استوارست

ترا با انوری زین گونه دستان

نه یکبار و دوبارست و سه بارست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


معشوقه به رنگ روزگارست

با گردش روزگار یارست

برگشت چو روزگار و آن نیز

نوعی ز جفای روزگارست

بس بوالعجب و بهانه‌جویست

بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست

این محتشمیست با بزرگی

گر محتشم و بزرگوارست

بوسی ندهد مگر به جانی

آری همه خمر با خمارست

در باغ زمانه هیچ گل نیست

وان نیز که هست جفت خارست

ای دل منه از میان برون پای

هر چند که یار بر کنارست

امید مبر کز آنچه مردم

نومیدترست امیدوارست

هر چند شمار کار فردا

کاریست که آن نه در شمارست

بتوان دانست هر شب از عمر

آبستن صد هزار کارست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


حسن را از وفا چه آزارست

که همه ساله با جفا یارست

خود وفا را وجود نیست پدید

وین که در عادتست گفتارست

از برون جهان وفا هم نیست

کاثرش ز اندرون پدیدارست

چه وفا این چه ژاژ می‌گویم

که ازو حسن را چه آزارست

تا مصاف وفا شکسته شدست

علم عافیت نگونسارست

عشق را عافیت به کار نشد

لاجرم کار عاشقان زارست

دست در کار عافیت نشود

هر کجا عشق بر سر کارست

عشق در خواب و عاشقان در خون

دایه بی‌شیر و طفل بیمارست

آرزو می‌پزیم چتوان کرد

سود ناکرده سخت بسیارست

اینکه امروز بر سر گنجی

پای فردات بر دم مارست

انوری از سر جهان برخیز

که نه معشوقهٔ وفادارست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


کارم ز غمت به جان رسیدست

فریاد بر آسمان رسیدست

نتوان گلهٔ تو کرد اگرچه

از دل به سر زبان رسیدست

در عشق تو بر امید سودی

صد بار مرا زیان رسیدست

هرجا که رسم برابر من

اندوه تو در میان رسیدست

این آب ز فرق برگذشته است

وین کارد بر استخوان رسیدست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


پایم از عشق تو در سنگ آمدست

عقل را با تو قبا تنگ آمدست

نام من هرگز نیاری بر زبان

آری از نامم ترا ننگ آمدست

هرچه دانی از جفا با من بکن

کت زبونی نیک در چنگ آمدست

هرکسی آمد به استقبال من

اندهانت چند فرسنگ آمدست

انوری پایت ز راهی بازکش

کاندران هر مرکبی لنگ آمدست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


گلبن عشق تو بی‌خار آمدست

هر گلی را صد خریدار آمدست

عالمی را از جفای عشق تو

پای و پیشانی به دیوار آمدست

حسن را تا کرده‌ای بازار تیز

فتنه از خانه به بازار آمدست

باز کاری درگرفتستی مگر

نو گرفتی تازه در کار آمدست

تا ترا جان جهان خواند انوری

در جهان شوری پدیدار آمدست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


رخت مه را رخ و فرزین نهادست

لبت بیجاده را صد ضربه دادست

چو رویت کی بود آن مه که هر مه

سه روز از مرکب خوبی پیادست

کجا دیدست بیجاده چنان خال

که فرزین بند نعلت را پیادست

ز مادر تا تو زادی کس ندیدست

که یک مادر مه و خورشید زادست

از این سنگین دلی با انوری بس

که بی‌تو سنگها بر دل نهادست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


ای به دیدهٔ دریغ خاک درت

همه سوگند من به جان و سرت

گوش را منتست بر همه تن

از پی آن حدیث چون شکرت

اشک چون سیم و رخ چو زر کردم

از برای نثار رهگذرت

مایهٔ کیمیاست خاک درت

کی درآید به چشم سیم و زرت

دل بی‌رحم تو رحیم شود

گر ز حال دلم شود خبرت
 

گزیده ای از غزلیات انوری


دل در آن یار دلاویز آویخت

فتنه اینست که آن یار انگیخت

دل و دین و می و عهد و قوت

رخت بر سر به یکی پای گریخت

دل من باز نمی‌یابد صبر

همه آفاق به غربال تو بیخت

ور نمی‌یابد آن سلسله موی

کار جانم به یکی موی آویخت

دل به سوی دل برفتم بر درش

چشمم از اشک بسی چشم آویخت

یار گلرخ چو مرا بار ندارد

گل عمرم همه از پای بریخت
 

گزیده ای از غزلیات انوری


جرم رهی دوستی روی تست

آفت سودای دلش موی تست

دل نفس از عشق تو تنها نزد

در همه دلها هوس روی تست

ناوک غمزه مزن او را که او

کشتهٔ هر غم‌زدهٔ خوی تست

هست بسی یوسف یعقوب رنگ

پیرهنی را که درو بوی تست

از در خود عاشق خود را مران

رحم کن انگار سگ کوی تست
 

گزیده ای از غزلیات انوری

مهرت به دل و به جان دریغست

عشق تو به این و آن دریغست

وصل تو بدان جهان توان یافت

کان ملک بدین جهان دریغست

کس را کمر وفا مفرمای

کان طرف بهر میان دریغست

با کس به مگوی نام تو چیست

کان نام به هر زبان دریغست

قدر چو تویی زمین چه داند

کان قدر به آسمان دریغست

در کوی وفای تو به انصاف

یک دل به هزار جان دریغست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


امید وصل تو کاری درازست

امید الحق نشیبی بی‌فرازست

طمع را بر تو دندان گرچه کندست

تمنا را زبان باری درازست

ره بیرون شد از عشقت ندانم

در هر دو جهان گویی فرازست

به غارت برد غمزه‌ت یک جهان جان

لبت را گو که آخر ترکتازست

در این ماتم‌سرا یعنی زمانه

بسا عید و عروسی کز تو بازست

نگویی کاین چنین عید و عروسی

طرب در روزه عشرت در نمازست

حدیث عافیت یکبارگی خود

چنان پوشیده شد گویی که آزست

نیاز ای انوری بس عرضه کردن

که معشوق از دو گیتی بی‌نیازست
 

گزیده ای از غزلیات انوری

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را

چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم

وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید

غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده

که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده

که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را
 

گزیده ای از غزلیات انوری

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا

ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا

زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون

جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا

رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی

در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر

تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا

هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن

آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی

هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
 

گزیده ای از غزلیات انوری

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا

وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا

از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک

در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا

گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست

خود بی‌تو در چه خور بود خواب و خور مرا

عمری کمان صبر همی داشتم به زه

آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا

باری به عمرها خبری یابمی ز تو

چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا

در خون من مشو که نیاری به دست باز

گر جویی از زمانه به خون جگر مرا
 

گزیده ای از غزلیات انوری

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا

وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا

از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک

در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا

گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست

خود بی‌تو در چه خور بود خواب و خور مرا

عمری کمان صبر همی داشتم به زه

آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا

باری به عمرها خبری یابمی ز تو

چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا

در خون من مشو که نیاری به دست باز

گر جویی از زمانه به خون جگر مرا
 

گزیده ای از غزلیات انوری

گر باز دگرباره ببینم مگر اورا

دارم ز سر شادی بر فرق سر او را

با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید

تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را

سوگند خورم من به خدا و به سر او

کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را

چندان که رسانید بلاها به سر من

یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را

هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه

رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را
 

گزیده ای از غزلیات انوری


از دور بدیدم آن پری را

آن رشک بتان آزری را

در مغرب زلف عرض داده

صد قافله ماه و مشتری را

بر گوشهٔ عارض چو کافور

برهم زده زلف عنبری را

جزعش به کرشمه درنوشته

صد تختهٔ تازه کافری را

لعلش به ستیزه در نموده

صد معجزهٔ پیمبری را

تیر مژه بر کمان ابرو

برکرده عتاب و داوری را

بر دامن هجر و وصل بسته

بدبختی و نیک‌اختری را

ترسان ترسان به طنز گفتم

آن مایهٔ حسن و دلبری را

کز بهر خدای را کرایی؟

گفتا به خدا که انوری را
 

گزیده ای از غزلیات انوری


جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما

دردا که نیستت خبر از روزگار ما

در کار تو ز دست زمانه غمی شدم

ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما

بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی

فریاد و نالهای دل زار زار ما

دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند

با ما به یادگاری از آن روزگار ما

بودیم بر کنار ز تیمار روزگار

تا داشت روزگار ترا در کنار ما

آن شد که غمگسار غم ما تو بوده‌ای

امروز نیست جز غم تو غمگسار ما

آری به اختیار دل انوری نبود

دست قضا ببست در اختیار ما
 

گزیده ای از غزلیات انوری


ای غارت عشق تو جهانها

بر باد غم تو خان و مانها

شد بر سر کوی لاف عشقت

سرها همه در سر زبانها

در پیش جنیبت جمالت

از جسم پیاده گشته جانها

در کوکبهٔ رخ چو ماهت

صد نعل فکنده آسمانها

نظارگیان روی خوبت

چون در نگرند از کرانها

در روی تو روی خویش بینند

زینجاست تفاوت نشانها

گویم که ز عشوهای عشقت

هستیم ز عمر بر زبانها

گویی که ترا از آن زیان بود

الحق هستی تو خود از آنها

تا کی گویی چو انوری مرغ

دیگر نپرد از آشیانها

داند همه‌کس که آن چه طعنه‌ست

دندانست بتا در این دهانها
 

گزیده ای از غزلیات انوری


ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب

وز شب تپانچه‌ها زده بر روی آفتاب

بر سیم ساده بیخته از مشک سوده‌گرد

بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب

خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور

زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب

دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو

در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب

در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت

جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب

گه دست عشق جامهٔ صبرم کند قبا

گه آب چشم خانهٔ رازم کند خراب

چون چشمت از جفا مژه بر هم نمی‌زند

چشمم به خون دل مژه تا کی کند خضاب

هم با خیال تو گله‌ای کردمی ز تو

بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب

ای روز و شب چو دهر در آزار انوری

ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب
 

گزیده ای از غزلیات انوری


خه‌خه به نام ایزد آن روی کیست یارب

آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب

در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب

بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب

مسرور عیش او را این عیش عادتی غم

بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب

نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل

دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب

دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق

جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب

گه مشک می‌فشاند بر مه ز گرد موکب

گه ماه می‌نگارد در ره ز نعل مرکب

در پیش نور رویش گردون به دست حسرت

بربست روی خود را بشکست نیش عقرب

بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره

ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب

در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد

ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب
 

گزیده ای از غزلیات انوری

خه از کجات پرسم چونست روزگارت

ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت

در آرزوی رویت دور از سعادت تو

پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت

ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت

بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت

ای جان و روشنایی به زین همی بباید

تو برکناری از ما، ما در میان کارت

با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی

یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت

گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد

یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت
 

گزیده ای از غزلیات انوری


در همه عالم وفاداری کجاست

غم به خروارست غمخواری کجاست

درد دل چندان که گنجد در ضمیر

حاصلست از عشق دلداری کجاست

گر به گیتی نیست دلداری مرا

ممکن است از بخت دل‌باری کجاست

اندرین ایام در باغ وفا

گر نمی‌روید گلی خاری کجاست

جان فدای یار کردن هست سهل

کاشکی یار بسی یاری کجاست

در جهان عاشقی بینم همی

یک جهان بی‌کار با کاری کجاست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


غم عشق تو از غمها نجاتست

مرا خاک درت آب حیاتست

نمی‌جویم نجات از بند عشقت

چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست

مرا گویند راه عشق مسپر

من و سودای عشق این ترهاتست

ز لعب دو رخت بر نطع خوبی

مه اندر چارخانه شاه ماتست

دل و دین می‌بری و عهد و قولت

چو حال و کار دنیا بی‌ثباتست

عنایت بر سر هجرم به آیین

هم از جور قدیم و حادثاتست

چنان ترسد دل از هجر تو گویی

شب هجران تو روز وفاتست

به جان و دل ز دیوان جمالت

امیر عشق را بر من براتست

براتی گر شود راجع چه باشد

نه خط مجد دین شمس الکفاتست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


تا دل مسکین من در کار تست

آرزوی جان من دیدار تست

جان و دل در کار تو کردم فدا

کار من این بود دیگر کار تست

با تو نتوان کرد دست اندر کمر

هرچه خواهی کن که دولت یار تست

دل ترا دادم وگر جان بایدت

هم فدای لعل شکربار تست

شایدم گر جان و دل از دست رفت

ایمنم اندی که در زنهار تست
 

گزیده ای از غزلیات انوری


تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا

کی بود ممکن که باشد خویشتن‌داری مرا

سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی

چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا

ساقی عشق بتم در جام امید وصال

می گران دادست کارد آن سبکساری مرا

زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او

می‌بباید بردن او مستی به هشیاری مرا

زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی

کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا

این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی

برد باید علت لنگی و رهواری مرا
 

گزیده ای از غزلیات انوری


ای کرده خجل بتان چین را

بازار شکسته حور عین را

بنشانده پیاده ماه گردون

برخاسته فتنهٔ زمین را

مگذار مرا به ناز اگر چند

خوب آید ناز نازنین را

منمای همه جفا گه مهر

چیزی بگذار روز کین را

دلداران بیش از این ندارند

با درد قرین چو من قرین را

هم یاد کنند گه گه آخر

خدمتگاران اولین را

ای گم شده مه ز عکس رویت

در کوی تو لعبتان چین را

این از تو مرا بدیع ننمود

من روز همی شمردم این را

سیری نکند مرا ز جورت

چونان که ز جود مجد دین را