امشب دلم گرفته
این سکوت و این هوا و این اتاق .. شب به شب به خاطرم میاردت
توی این خونه هنوزم یه نفر .. نمیخواد باور کنه نداردت
نمیخواد باور کنه تو این اتاق .. دیگه ما با هم نفس نمیکشیم
زیر لب یه عمر میگه با خودش .. ما که از همدیگه دست نمیکشیم
به هوای روز برگشتن تو .. سر هر راهی نشونه میکشه
با تمام جاده های رو زمین .. رد پاتو سمت خونه میکشه
من دارم هر روزمو بدون تو .. با تب یه خاطره سر میکنم
با خودم به جای تو حرف میزنم .. خودمو جای تو باور میکنم
توی این خونه به غیر از تو کسی .. دلشو با من یکی نمیکنه
من یه دیوونم که جز خیال تو .. کسی با من زندگی نمیکنه
تو سکوت بی هوای این اتاق .. شب به شب به خاطرم میارمت
خودمم باور نمی کنم ولی .. دیگه باورم شده ندارمت
نمی دونی تو این روزا چقدر از زندگی سیرم
دارم می میرم از اینکه تو رفتی و نمی میرم
نمی دونی تو این روزا چقدر یاد تو می افتم
ته دنیام نزدیکه نگاه کن کی بهت گفتم
کجا باید برم بی تو، تویی که قدّ ِ دنیامی
که هر جایی رو می بینم نبینم پیش چشمامی
برم هر جای این دنیا شبم با بغض دمسازه
آخه هر جا یه چیزی هست منُ یاد تو بندازه
نمی دونم تو این برزخ کی از این درد می میرم
نمی دونم چرا یک شب فراموشی نمی گیرم
منُ اینجا بکُش وقتی قراره تازه رویا شی
اگه تا آخر دنیا قراره تو دلم باشی
غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمـدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی ...
پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی ...
دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت
زندگي بعد تو بر هيچكس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند
شعلهاي بود كه لرزيد، ولي جان نگرفت
دل به هركس كه رسيديم سپرديم ولي
قصهي عاشقي ما سر و سامان نگرفت
تاج سر دادمش و سيم و زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت
مثل نوري كه به سوي ابديت جاريست
قصهاي با تو شد آغاز كه پایان نگرفت ...
بغضی که مانده در دل من وا نمیشود
حتی برای گریه مهیا نمیشود
بعد از تو جز صراحت این درد آشنا
چیزی نصیب این من تنها نمیشود
آدم بهانه بود برای هبوط عشق
اینجا کسی برا تو حوا نمیشود
دارم به انتهای خودم میرسم ببین
شوری شبیه باد تو برپا نمیشود
از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم
احساس من درون غزل جا نمیشود
که روشن می کند خورشید عالم تاب ایران را
نه تنها زندگانی می کنی در شعرهای ما
که داری پادشاهی می کنی قلب ادیبان را
شکوه شعر هایت شیوه ی مردانگی دارد
فراز شعر تو زر می کند خاک بیابان را
توسختی ها کشیدی خم به ابرویت نیاوردی
بدست آورده ای امروز اگر این گوی ومیدان را
بیابان های نیشابور از عشق تو لبریزند
کلامت می نوازد تا ابد گوش خراسان را
سروده ی محمد دررودی