گزیده ای از غزلیات اوحدی

مبارک روز بود امروز، یارا

که دیدار تو روزی گشت ما را

من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم

به چشم خود بهشت آشکارا

نه مهرست این، که داغ دولتست این

که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را

ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟

که در دست اوفتاد این بی‌نوا را

درین حالت که من روی تو دیدم

عنایت‌هاست با حالم خدا را

هم آه آتشینم کارگر بود

که شد نرم آن دل چون سنگ خارا

مرا تشریف یک پرسیدنت به

ز تخت کیقباد و تاج دارا

بکش زود اوحدی را، پس جدا شو

که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را
 

روزبه بمانی

 

اينجا چراغي روشنه

هر جا چراغي روشنه از ترس تنها بودنه

اي ترس تنهاي من اينجا چراغي روشنه

اينجا يكي از حس شب احساس وحشت مي كنه

هرروز از فكر سقوط با كوه صحبت مي كنه

جايي كه من تنها شدم شب قبله گاهه آخره

اينجا تو اين قطب سكوت

كابوس طولاني تره

من ماه ميبينم هنوز اين كور سوي روشنه

اينقدر سو سو مي زنم شايد يه شب ديدي منو

هرجا چراغي روشنه از ترس تنها بودنه

اي ترس تنهاي من اينجا چراغي روشنه

اينجا يكي از حس شب احساس وحشت مي كنه

هر روز از فكر سقوط با كوه صحبت مي كنه

روزبه بمانی

به نام من

ببين تمام من شدي اوج صداي من شدي

بت مني شكستمت وقتي خداي من شدي

ببين به يك نگاه تو تمام من خراب شد

چه كردي با سراب من كه قطره قطره آب شد

به ماه بوسه مي زنم به كوه تكيه مي كنم

به من نگاه كن ببين به عشق تو چه مي كنم

به ماه بوسه مي زنم به كوه تكيه مي كنم

به من نگاه كن ببين به عشق تو چه مي كنم

منو به دست من بكش به نام من گناه كن

اگر من اشتباهتم هميشه اشتباه كن

نگو به من گناه تو به پاي من حساب نيست

كه از تو آرزوي من به جز همين عذاب نيست

هنوز مي پرستمت هنوز ماه من تويي

هنوز مومنم ببين تنها گناه من تويي

به ماه بوسه مي زنم به كوه تكيه مي كنم

به من نگاه كن ببين به عشق تو چه مي كنم

به ماه بوسه مي زنم به كوه تكيه مي كنم

به من نگاه كن ببين به عشق تو چه مي كنم

فروغ فرخزاد

 میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
بخدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
  

میبرم ، تا که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زینهمه خواهش بیجا و تباه
 
میبرم تا ز تو دورش سازم
ز تو ، ای جلوه ی امید محال
میبرم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
 
ناله میلرزد ،میرقصد اشک
آه ، بگذار که بگریزم من
از تو ، ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
 
بخدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم ، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
 
عاقبت بند سفر پایم بست
میرم ، خنده به لب ، خونین دل
میرم ، از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل

گزیده ای از غزلیات اوحدی


درد سری می‌دهیم باد صبا را


                             تا برساند به دوست قصهٔ ما را


برسر کویش گذر کند به تانی


                           با لب لعلش سخن کند به مدارا


پیرهن ما قبا کند به نسیمش


                              برکند از ما دگر به مژده قبا را


مرهم این ریش کرد نیست، که عمری


                            سینه سپر بوده‌ایم زخم بلا را


دنیی و دین کرده‌ایم در سر کارش


                         گردن و سر می‌نهیم تیغ و قفا را


ای بت نامهربان، بیا و بیاموز


                            از سخن من حدیث مهر و وفا را


پای چنین سرزنشت‌ها چو نداری


                                دست مزن عاشقان بی سرو پارا


عیب زبونی نه لایقست،گر از خود


                                 دفع ندانست کرد تیغ قضا را


اوحدی، از من بدار دست ملامت


                                  من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را

 

گزیده ای از غزلیات اوحدی


چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟

که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را

چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم

جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را

نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی

دین دیار ندانم که رسم چیست شما را

مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟

کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا

شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:

بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا

جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد

چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟

صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران

سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
 

روزبه بمانی

 

سراب رد پاي تو

 

سراب رد پاي تو كجاي جاده پيدا شد

كجا دستاتو گم كردم كه پايان من اينجا شد ؟

كجاي قصه خوابيدي كه من تو گريه بيدارم

كه هر شب حرم دستاتو به آغوشم بدهكارم

تو با دلتنگياي من تو با اين جاده همدستي

تظاهر كن ازم دوري تظاهر مي كنم هستي

تو آهنگ سكوت تو به دنبال يه تسكينم

صدايي تو جهانم نيست فقط تصوير مي بينم

يه حسي از تو در من هست كه مي دونم تو رو دارم

واسه برگشتنت هر شب درارو باز ميذارم

سراب رد پاي تو كجاي جاده پيدا شد

كجا دستاتو گم كردم كه پايان من اينجا شد ؟

كجاي قصه خوابيدي كه من تو گريه بيدارم

كه هر شب حرم دستاتو به آغوشم بدهكارم

تو با دلتنگياي من تو با اين جاده همدستي

تظاهر كن ازم دوري تظاهر مي كنم هستي

مهسا یوسفی


رنگ،عطر،تو

تقدیم به "رضا"ی مهربان

نامزد عزیز من.


رنگ،عطر،تو

واژه ازتورنگ،

ازتوعطر،

ازتومعنا می گیرد.

واشعار تمام شاعران این سرزمین،

ازبوی نفس های تو می جوشد.

زیبایی تو،

در رگ و پوست فصل های این دنیا،

بهار می شود،

ومیان تب مرداد،

میان برگ ریزان غصه های پاییز،

وپایان یخبندان جهانی که تورا ازپیش،بینی کرده بود.

(زیبایی توهمواره درجریان است.)

شعرمن،

ازچشم تو جاری

وتا پیش پای تو،

رسیدن می شود.

معشوق من!

واژه ازتو،

شعرازتو،

رنگ ازتو،

واین دنیا به عشق تو درجریان است.

ومن بی حضور تو...

انتهایش را خودت بسرا.

 

مهسا

 

 

روزبه بمانی

 

دنياي اين روزاي من

 

دنياي اين روزاي من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو كه دنيا فراموشم شده

دنياي اين روزاي من درگير تنهاييم شده

تنها مدارا مي كنيم دنيا عجب جايي شده

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

در حسرت فرداي تو تقويممو پر مي كنم

هر روز اين تنهاييو فردا تصور مي كنم

هم سنگ اين روزاي من حتي شبم تاريك نيست

اينجا به جز دوري تو چيزي به من نزديك نيست

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

دنياي اين روزاي من همقد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو كه دنيا فراموشم شده

دنياي اين روزاي من درگير تنهاييم شده

تنها مدارا مي كنيم دنيا عجب جايي شده

گزیده ای از غزلیات اوحدی


پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را

پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس

من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا

روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید

پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را؟

تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟

مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا

آخر مرا ببینی در پای خویش مرده

کاول ندیده بودم پایان این بلا را

باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه

با نالهای خونین بفرستمی صبا را

چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر می‌کن

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
 

روزبه بمانی

 

دنياي اين روزاي من

 

دنياي اين روزاي من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو كه دنيا فراموشم شده

دنياي اين روزاي من درگير تنهاييم شده

تنها مدارا مي كنيم دنيا عجب جايي شده

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

در حسرت فرداي تو تقويممو پر مي كنم

هر روز اين تنهاييو فردا تصور مي كنم

هم سنگ اين روزاي من حتي شبم تاريك نيست

اينجا به جز دوري تو چيزي به من نزديك نيست

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

دنياي اين روزاي من همقد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو كه دنيا فراموشم شده

دنياي اين روزاي من درگير تنهاييم شده

تنها مدارا مي كنيم دنيا عجب جايي شده

گزیده ای از غزلیات اوحدی


شب و روز مونس من غم آن نگار بادا

سر من بر آستان سر کوی یار بادا

دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد

به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا

چو رضای او در آنست که دردمند باشم

غم و درد او نصیب من دردخوار بادا

ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من

که بت من از رقیبان به منش گذار بادا

سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم

به میان لاغر او، که درین کنار بادا

چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ

گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا

به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او

برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا

چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟

که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا

لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را

دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا
 

روزبه بمانی

 

سلول بي مرز

 

غربت يه ديواره بين تو و دستام

يك فاجعست وقتي تنها تو رو مي خوام

غربت يه تعبيره از خواب يك غفلت

تصويري از يك كوچ در آخرين قسمت

وقتي ازم دوري از سايه مي ترسم

حتي من اينجا از همسايه مي ترسم

غربت براي من مثل يه تعليقه

يك راه طولاني روي لب تيغه

اين حس آزادي اينجا نميرزه

زندون بي ديوار سلول بي مرزه

اين حس آزادي اينجا نميرزه

زندون بي ديوار سلول بي مرزه

وقتي ازم دوري شب نقطه چين ميشه

ديوار اين خونه ديوار چين ميشه

وقتي ازم دوري از زندگي سيرم

دنيا رو با قلبت اندازه مي گيرم

اين حس آزادي اينجا نميرزه

زندون بي ديوار سلول بي مرزه

غربت يه ديواره بين تو و دستام

يك فاجعست وقتي تنها تو رو مي خوام

غربت يه تعبيره از خواب يك غفلت

تصويري از يك كوچ در آخرين قسمت

وقتي ازم دوري از سايه مي ترسم

حتي من اينجا از همسايه مي ترسم

غربت براي من مثل يه تعليقه

يك راه طولاني روي لب تيغه

اين حس آزادي اينجا نميرزه

زندون بي ديوار سلول بي مرزه

اين حس آزادي اينجا نميرزه

زندون بي ديوار سلول بي مرزه

گزیده ای از غزلیات اوحدی


قراری چون ندارد جانم اینجا

دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟

سر عاشق کله‌داری نداند

بنه کفشی، که من مهمانم اینجا

مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟

چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا

نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز

ز چشم مدعی پنهانم اینجا

اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی

که من بی‌روی او نتوانم اینجا

نگارینی که سرگرداند از من

نگردانی، که سرگردانم اینجا

مرا با دوست پیمانی قدیمست

بدان پیوند و آن پیمانم اینجا

ز زلفش برد ما غم هست بویی

چنین زنده به بوی آنم اینجا

به درد اوحدی دلشاد گشتم

که آن لب می‌کند درمانم اینجا
 

گزیده ای از غزلیات اوحدی

گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا

ور نشانه می‌پرسی، رشته سر گمست اینجا

چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت

ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا

چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا

هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا

جو فروش مفتی را از نماز و از روزه

رنگ چهرهٔ کاهی بهر گندمست اینجا

گر حریف مایی تو، ما و کنج می‌خانه

ور زعشق می‌پرسی، عشق در خمست اینجا

چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق

سربنه، که هر ساعت صدتحکمست اینجا

همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم

گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا

هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو

کین تنور چون پر شد سنگ هیزمست اینجا

اوحدی، ترا از چه نان نمی‌فروشد کس؟

گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا
 

روزبه بمانی

 

شكنجه گر

رو به تو سجده مي كنم دري به كعبه باز نيست

بس كه طواف كردمت مرا به حج نياز نيست

به هر طرف نظر كنم نماز من نماز نيست

مرا به بند مي كشي از اين رهاترم كني

زخم نمي زني به من كه مبتلاترم كني

از همه توبه مي كنم بلكه تو باورم كني

قلب من از صداي تو چه عاشقانه كوك شد

تمام پرسه هاي من كنار تو سلوك شد

عذاب مي كشم ولي عذاب من گناه نيست

وقتي شكنجه گر تويي شكنجه اشتباه نيست

قلب من از صداي تو چه عاشقانه كوك شد

تمام پرسه هاي من كنار تو سلوك شد

عذاب مي كشم ولي عذاب من گناه نيست

وقتي شكنجه گر تويي شكنجه اشتباه نيست

گزیده ای از غزلیات اوحدی

 

سلام علیک، ای نسیم صبا

به لطف از کجا می‌رسی؟ مرحبا

نشانی ز بلقیس، اگر کرده‌ای

چو مرغ سلیمان گذر بر سبا

نسیمی بیاور ز پیراهنش

که شد پیرهن بر وجودم قبا

اگر یابم از بوی زلفش خبر

نیابد وجودم گزند از وبا

به نزدیک آن دلربا گفتنیست

که ما را کدر کرد سیل از ربا

ز دردش ببین این سرشک چو لعل

روانم برین روی چون کهربا

همین حاصلست اوحد رازی عشق

که خونم هدر کرد و مالم هبا
 

روزبه بمانی

من از تو
 
من از تو راه برگشتي ندارم تو از من نبض دنيامو گرفتي
 
تمام جاده ها رودوره كردم تو قبلا رد پاهامو گرفتي
 
من از تو راه برگشتي ندارم به سمت تو سرازيرم هميشه
 
تو مي دوني اگه از من جداشي منم كه سمت تو ميرم هميشه
 
من از تو راه برگشتي ندارم به سمت تو سرازيرم هميشه
 
تو مي دوني اگه از من جداشي منم كه سمت تو ميرم هميشه
 
مسير جاده بازه روبم اما براي دل بريدن از تو ديره
 
كسي كه رفتنو باور نداره اگه مرد سفر باشه نميره
 
من از تو راه برگشتي ندارم به سمت تو سرازيرم هميشه
 
تو مي دوني اگه از من جداشي منم كه سمت تو ميرم هميشه
 
من از تو راه برگشتي ندارم به سمت تو سرازيرم هميشه
 
تو مي دوني اگه از من جداشي منم كه سمت تو ميرم هميشه
 
خودم گفتم يه راه رفتني هست خودم گفتم ولي باور نكردم
 
دارم مي رم كه تو فكرم بموني دارم ميرم دعا كن برنگردم

گزیده ای از غزلیات اوحدی


ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا

آسوده درو والا، آهسته درو شیدا

در وی سر سرجویان گردان شده از گردن

در وی دل جانبازان تنها شده از تنها

بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی

بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل

لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا

با نقد خریدارش آینده خه از رفته

با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا

گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟

زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا

رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود

کم‌پوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا

گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن

ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا

ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش

زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا
 

روزبه بمانی

 

یه تیکه زمین


بهشت از دست آدم رفت، از اون روزی که گندم خورد

ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد

کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن

یه روزی هر کسی باشن، حساباشونو پس می دن

عبادت از سر وحشت، واسه عاشق عبادت نیست

پرستش راه تسکینه، پرستیدن تجارت نیست

سر آزادگی مُردن، تَهِ دلدادگی میشه

یه وقتایی تمام دین همین آزادگی میشه

کنار سفره ی خالی، یه دنیا آرزو چیدن

بفهمن آدمی یک عمر بهت گندم نشون می دن

بذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه

خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه

کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن

گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن

جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم

همه یک روز می فهمن چه جوری زندگی کردیم

مهدی اخوان ثالث



مردُم! ای مردُم

مردم! ای مردم
من همیشه یادمست این، یادتان باشد
نیم شب‌ها و سحرها، این خروس پیر
می‌خروشد، با خراش سینه می‌خواند
گوش‌ها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد
مردم! ای مردم
من همیشه یادمست این، یادتان باشد
و شنیدم دوش، هنگام سحر می‌خواند
باز
این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر می‌خواند
مردم! ای مردم
من اگر جغدم، به ویران بوم
یا اگر بر سر
سایه از فرّ ِ هما دارم
هر چه هستم از شما هستم
هر چه دارم، از شما دارم
مردم! ای مردم
من همیشه یادمست این، یادتان باشد

 

مهدی اخوان ثالث

پارینه

چون سبویی ست پر از خون، دل بی کینهٔ من
این که قندیل غم آویخته در سینهٔ من
ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینهٔ من
زندگی نامدم این مغلطهٔ مرگ و دم، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد، آیینهٔ من
کهکشان‌ها همه با آتش و خون، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینهٔ من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینهٔ من
با می ِ ناب ِ مغان، در خم ِ خیام، امید!
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینهٔ من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینهٔ من
 

سنایی

 

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری

احد بی زن و جفتی ملک کامروایی

نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت

تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی

تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی

بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی

نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

احد لیس کمثله صمد لیس له ضد

لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

مهدی اخوان ثالث


آوار عید

بس که همپایش غم و ادبار می‌آید فرود
بر سر من عید چون آوار می‌آید فرود
می‌دهم خود را نوید سال ِ بهتر، سال‌هاست
گرچه هر سالم بهتر از پار می‌آید فرود
در دل من خانه گیرد، هر چه عالم را غم است
می‌رسد وقتی به منزل، بار می‌آید فرود
رنگ راحت کو به عمر، این تیر پرتاب اجل؟
می‌گریزد سایه، چون دیوار می‌آید فرود
شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید، پرده خمّار می‌آید فرود
بهر یک شربت شهادت، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار می‌آید فرود
وارثم من تخت ِ عیسی را، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار می‌آید فرود
بر سر من عید چون آوار می‌آید، امید!
بس که همپایش غم و ادبار می‌آید فرود
 

فاحشه فاحشه

 
 
فاحشه فاحشه است...
 
مرد و زن ندارد...
 
هر که تن داد و دل نداد فاحشه است
 
 
بچه ها این پستمو از وب دوستم یلدا خانووم برداشتم
 
 آدرسشو گذاشتم بهش یه سر بزنید لطفا
 
 

مهدی اخوان ثالث


این است که...

چون روشن روشنان فرو میرد
تاریک شود جهان و خوف انگیز
دیگر همه چیز رنگ ِ او گیرد
او اهرمنی ستمگر و خیره ست
او دشمن روشنی ست، او دزدی
بر گسترهٔ قلمروش چیره ست
او چهرهٔ کائنات را چالاک
تصویر کند به مسخ ِ کوبیکش
چون هندسهٔ جذام، وحشتناک
در نوبت او که حکم‌ها راند
از خرد و بزرگ، از نو و کهنه
هیچ چیز به رنگ خود نمی‌ماند
هر چیز که هست، رنگ خود بازد
یکرنگ چو شد جهان، رود در خواب
خواب است و سیاهی آنچه او سازد
آری، به شب سیاه خواب انگیز
هر چیز که هست، حکم شب دارد
آری، همه هر چه هست، جز یک چیز
این است که می‌ستایم آتش را
آن روشن پاک، زندهٔ بیدار
نستوه و بلند، روح سرکش را
 

مهدی اخوان ثالث


شمعدان

چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
 

مهدی اخوان ثالث


دریغا

بخندد بُت، چو قربانی پسین آب
به شوق ِ رأفت قصاب نوشد
دریغا! بیشهٔ گرگان همیشه
ز خون ِ دشت ِ میشان آب نوشد!

 

مهدی اخوان ثالث

روز و شب

روز آفاق ِ عاج خواند سرودی
شب اقالیم ِ آبنوش شنفتند
سایه در سایه سحرهای شبانه
تن در امواج گیسوی تو نهفتند
روزها طالع طلایی خود را
همچو رازی کهن به روی تو گفتند
این جدایان جاودان چه بسا شد
در تو با هم، چو نقش و آینه خفتند
سِحر شب را به راز روی بسی من
در توی طاق، دیده‌ام که چه جفتند
باز صبح است و روشنان پگاهی
روی شستند و گرد آینه رُفتند
باز اقالیم عاج خواند از آن دست
که در آفاق آبنوس شِنفتند

 

حسین پناهی

 

مگسی را کشتم. نه به این جرم که حیوان پلیدیست بد است....و نه چون نسبت سودش

 به ضرر یک به صد است....طفل معصوم به دور سر من میچرخید،به خیالش قندم....یا که چون

 اغذیه ی مشهورش تا به ان حد گندم....ای دو صد نور به قبرش بارد،مگس خوبی بود....من به

 این جرم که از یاد تو بیرونم کرد مگسک را کشتم.

مهدی اخوان ثالث

به دیدارم بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

 

مهدی اخوان ثالث

آنک! بین

اوصاف ِ این همیشه همان، تا که بوده‌ام
از بی غمان ِ رنگ نگر، این شنوده‌ام:
بر لوح ِ دودفام ِ سحر، صبح ِ آتشین
شنگرف تا اقاصی ِ زنگار گسترد
اما شنیده کی بَرَدَم دیده‌ها ز یاد
کاین کهنه زخمِ زرد، به هر روز بامداد
سر واکند به مشرق و خوناب و زهر و درد
تا مغرب ِ قلمرو ِ تکرار گسترد
صبح است و باز می‌دمد از خاور آفتاب
گفتند هر کسی نگرد نقش ِ خود در آب
زین رو چو من به صبح، هزاران تفو فکن
نفرت بر این سُتور ِ زر افسار گسترد
برخیز تا به خون جگرمان وضو کنیم
نفرین کنان به چهرهٔ زردش تفو کنیم
کاین پیر کینه، بهر چه تا بیکران چنین
بیداد و بد، مصیبت و آزار گسترد؟
آنک! ببین، مهیب‌ترین عنکبوت زرد
برخاست از سیاه و بر آبی نظاره کرد
تذکار ِ رنگ‌های ِ اسارت، به روشنی
اینک به روی ِ ثابت و سیار گسترد...
 

مهدی اخوان ثالث

 

دوزخ اما سرد


ییلاقی
شور ِ شباهنگان،
شب ِ مهتاب
غوغای غوکان
برکه ِ نزدیک
ناگاه ماری تشنه، لکی ابر
کوپایه سنگی ساکت و تاریک
 


 

مهدی اخوان ثالث

شهاب‌ها و شب

ز ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر می‌دهد سحر
در چاه ِ بیم، امید به ماه ِ ندیده داشت
و اینک ز مهر ِ دیده خبر می‌دهد سحر
از اختر ِ شبان، رمهٔ شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر می‌دهد سحر
زنگار خورد جوشن ِ شب را، به نوشخند
از تیغ ِ آبدیده خبر می‌دهد سحر
باز از حریق ِ بیشهٔ خاکسرین فلق
آتش به جان خریده خبر می‌دهد سحر
از غمز و ناز انجم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر می‌دهد سحر
نطغ ِ شَبَق مرصع و خنجر زُمُرّداب
با حنجر ِ بریده خبر می‌دهد سحر
بس شد شهید ِ پردهٔ شب‌ها، شهاب‌ها
و آن پرده‌های دریده خبر می‌دهد سحر
آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر می‌دهد سحر؟
چاووشخوان ِ قافلهٔ روشنان، امید!
از ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر
 

فروغ فرخزاد

به زمین میزنی و میشکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد

در دلی آتش جاویدی را

دیدمت وای چه دیداری وای

این چه دیدار دلازاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد

که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت وای چه دیداری وای

نه نگاهی نه لب پر نوشی

نه شرار نفس پر هوسی

نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که دردل دارم

من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت

بازهم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده من

لب سوزان ترا می جوید

میتپد قلبم و با هر تپشی

قصه عشق ترا میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده

می گشایم گره از بخت چه بک

ترسم این عشق سرانجام مرا

بکشد تا به سراپرده خک

خلوت خالی و خاموش مرا

تو پر از خاطره کردی ای مرد

شعر من شعله احساس من است

تو مرا شاعره کردی ای مرد

آتش عشق به چشمت یکدم

جلوه ای کرد و سرابی گردید

تا مرا واله بی سامان دید

نقش افتاده بر آبی گردید

در دلم آرزویی بود که مرد

لب جانبخش تو را بوسیدن

بوسه جان داد به روی لب من

دیدمت لیک دریغ از دیدن

سینه ای تا که بر آن سر بنهم

دامنی تا که بر آن ریزم اشک

آه ای آنکه غم عشقت نیست

می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی و میشکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد

در دلی آتش جاویدی را

 

این شعرو دوست عزیزم پریسا برام فرستادن اینم آدرسشه بهش سر بزنید لطفا

http://www.behtarinhamdam.blogfa.com/

گفتــم غــــم تـــو دارم...

گفتــم غــــم تـــو دارم...

چیــــزی نگفــــت و بگــــذشت...

حــــافظ خوشــــــا به حــــالت...!

یـــــارم گـــذشت و یــــارت ، گفتـــــا غمـــــت سـر آیـــد...

هي فلاني...؟

 

هي فلاني...؟... مي داني؟... مي گويند رسم زندگي چنين است!!!!!!!

مي آيند....... مي مانند....... عادتت مي دهند....... و مي روند.......

 و تو در خود مي ماني....... و تو تنها مي ماني....... راستي نگفتي؟

رسم تو نيز چنين است؟ مثل همه ي فلاني ها هستي؟؟؟؟

حافظ

درد عشقي كشيده ام كه مپرس

زهر هجري چشيده ام كه مپرس

گشته ام در جهان و آخر كار

دلبري برگزيده ام كه مپرس

انچنان در هواي خاك درش

ميرود آب ديده ام كه مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخناني شنيده ام كه مپرس

سوي من لب چه ميگزي كه مگوي

لب لعلي گزيده ام كه مپرس

بي تو در كلبه گدائي خويش

رنجهائي كشيده ام كه مپرس

همچو حافظ غريب در ره عشق

به مقامي رسيده ام كه مپرس

جملات غمگین

یک دقیقه سکوت به خاطر ناامید شدن تمام امیدها…!
.
.
وقتی رفتی چه آب و جارویی راه انداختن…
چشمها و مژه هایم…
وقتی بیایی ببین چه میکنند…
.
.
یکی از سخت ترین کارا، پاک کردن مسیج هایی که یه روزی برات یه دنیا معنی داشته…
.
.
آدما گاهی لازمه چند وقت کرکره شونو بکشن پایین، یه پارچه سیاه بزنن درش و بنویسن:
کسی نمرده؛ فقط دلم گرفته…!
.
.
حسرت یعنی خواستن تو
که داشتن نمی شود هیچوقت…
.
.
چه معادله ی نابرابری، وقتی که من برای دیدنت چشمهایم را می بندم و تو برای ندیدنم…
.
.
کسی که نشسته همیشه خسته نیست، شاید جایی رو واسه رفتن نداره…

.
.
باز باران، بی ترانه، بی هوای عاشقانه، بی نوای عارفانه، در سکوتی ظالمانه، خسته از مکر زمانه، غافل از حتی رفاقت، حاله ای از عشق و نفرت، اشکهایی طبق عادت، قطره های بی طراوت، دیدن مرگ صداقت، روی دوش آدمیت… میخورد بر بام خانه…
.
.
تو دست در دست دیگری…
من در حال نوازش دلی که سخت گرفته از تو و مدام بر او تکرار میکنم “نترس عزیز دل، این دست ها به هیچکس وفا ندارد”
.
.
این که نامش زندگیست من را کشت!
مانده ام آنکه نامش مرگ است با من چه می کند؟
.
.
چقدر سخت است که لبریز باشی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نباشد…
.
.
تو نیامده بودی که جای خالیت را پر کنی…
آمده بودی ببینی من با جای خالیت چه می کنم…
.
.
جواب یه حرفایی، فقط یه “نفس عمیقه”…!
.
.
شما یادتون نیست…
منم یادم نمیاد…
ولی میگن آدمها یه زمانی مهربون بودن!
.
.
یاد بگیر:
گاهی نباید ناز کشید، انتظار کشید، آه کشید، درد کشید، فریاد کشید…
تنها باید دست کشید و رفت…
.
.
نصیحت دوستانه:
دلی را که گرفته، دست هرکسی ندهید تا برایتان باز کند…
.
.
گاهی عکسی را میسوزانیم و گاهی عکسی ما را میسوزاند…
.
.
همه میگویند ۱۳ عددی نحس است…
اما من میگویم عامل نحسی ۱ و ۳ هستند نه ۱۳؛ عشقهای امروزی یا ۱ طرفه اند یا ۳ طرفه…
.
.
چه اشتباه بزرگیست، تلخ کردن زندگیمان برای کسی که در دوری ما شیرین ترین لحظات زندگیش را سپری میکند…
.
.
تو این دنیا زیاد به هیچ آدمی وابسته نشو، حتی سایه ات هم تو تاریکی تنهات میزاره چه برسه آدما…
.
.
شیرین بی وفای من، هرجا که میخواهی باش، آرزوی من این است که قلب فرهاد دیگری را نشکنی…
.
.
بر سر مزرعه ی سبز فلک، باغبانی به مترسک می گفت: دل تو چوبین است؛ و ندانست که از زخم زبان، دل چوب هم می شکند…
.
.
چه فرصت ها در آتشها فکندم از جوانیها
کنون من ماندم و خاکستری زان زندگانیها
.
.
تو بردی و همه برایت هورا کشیدند، حالا پایت را از روی خرده های دلم بردار…
.
.
هیچ انتظاری از کسی ندارم!
و این نشان دهنده قدرت من نیست!
مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است….
.
.
اینجا جاییست که پشت دوستت دارم ها هم نوشته شده: ساخت چین…