مولانا

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود

خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود

هر کی شدت حلقه در زود برد حقه زر

خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود

آب چه دانست که او گوهر گوینده شود

خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود

روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود

ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا

کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود

راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود

آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود

مولانا

چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها


تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها


بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش


در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها


بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی


تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها


با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند


کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها


گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان


آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها


چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند


تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‌ها


اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می‌شود


هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها


زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی


زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها


زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان


زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها


اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو


تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگ‌ها


تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو


تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها


تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر


پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها


وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود


هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها



مولانا

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را


می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما


ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان


کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا


خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر


با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا


گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن


ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا


پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان


بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا


بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن


سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا


آن مار ابله خویش را بر خار می‌زد دم به دم


سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها


بی صبر بود و بی‌حیل خود را بکشت او از عجل


گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا


بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا


ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا


فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین


ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا


رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر


مر صابران را می‌رسان هر دم سلامی نو ز ما

مولانا

امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را


می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی


خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل


از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا


گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان


گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا


چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی


چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا


بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را


بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا


مولانا

ی یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما


انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ


ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من


این جان سرگردان من از گردش این آسیا


ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله


اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا


نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو


از چون مگو بی‌چون برو زیرا که جان را نیست جا


گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد


گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا


از سر دل بیرون نه‌ای بنمای رو کایینه‌ای


چون عشق را سرفتنه‌ای پیش تو آید فتنه‌ها


گویی مرا چون می‌روی گستاخ و افزون می‌روی


بنگر که در خون می‌روی آخر نگویی تا کجا


گفتم کز آتش‌های دل بر روی مفرش‌های دل


می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا


هر دم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کشد


بر دل خیالی می‌دود یعنی به اصل خود بیا


دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو


نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا


مولانا

آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا


جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا


سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا


یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی


ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما


آخر کجا می‌خوانیم گفتا برون از جان و جا


از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران


بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا


تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی


دل بر غریبی می‌نهی این کی بود شرط وفا


آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده


آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا


این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله


چون برنمی‌گردد سرت چون دل نمی‌جوشد تو را


بانگ شتربان و جرس می‌نشنود از پیش و پس


ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما


خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی‌هوش ما


نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا


مولانا

ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را


باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را


تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را


بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را


با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود


ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را


چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی


با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را


درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان


نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را


هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی


هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را


تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود


خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را


جان من و جانان من کفر من و ایمان من


سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را


ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن


منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را


امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم


بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را


امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم


وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را


تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی


خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را


جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم


تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را


مولانا

ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما


افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا


گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود


مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا


ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته


زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا


ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده


ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا


این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد


سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما


دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله


امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا


ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری


خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا


هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی


خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا


عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان


هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را


یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود


یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا


ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او


ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا


ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای


گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما


مولانا

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما


ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها


ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس


ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا


ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش


پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی


ای جویبار راستی از جوی یار ماستی


بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا


ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش


ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

 

مولانا

ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا


هین زهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان فزا


دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا


با چهره‌ای چون زعفران با چشم تر آید گوا


غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند


که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها


غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم


تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا


ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن


ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا


چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی


دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا


ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته


هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا


تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود


تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما


این دانه‌های نازنین محبوس مانده در زمین


در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا


تا کار جان چون زر شود با دلبران هم‌بر شود


پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا


خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی


سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا

مولانا

مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا


مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با


بر خوان شیران یک شبی بوزینه‌ای همراه شد


استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا


بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می‌چکد


آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا


گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان


تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را


آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد


بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها


نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد


گر هست آتش ذره‌ای آن ذره دارد شعله‌ها


شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من


همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا

مولانا

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا


آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا


بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان


دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا


نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را


آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا


ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان


برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا


اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه


چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا


رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا


ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا


برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا


تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

 

مولانا

جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما


صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا


رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی‌چون شوم


صبر و قرارم برده‌ای ای میزبان زودتر بیا


از مه ستاره می‌بری تو پاره پاره می‌بری


گه شیرخواره می‌بری گه می‌کشانی دایه را


دارم دلی همچون جهان تا می‌کشد کوه گران


من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا


گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد


من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا


در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او


زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا


نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی


زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا


با عقل خود گر جفتمی من گفتنی‌ها گفتمی


خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا


مولانا

بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما


زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما


از حمله‌های جند او وز زخم‌های تند او


سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما


اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی


بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما


زین باده می‌خواهی برو اول تنک چون شیشه شو


چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما


هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد


از دل فراخی‌ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما


بس جره‌ها در جو زند بس بربط شش تو زند


بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما


ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن


با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما


گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر


گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما


اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما


تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما


مولانا

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما


ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما


ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما


جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما


ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما


آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما


ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما


پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما


در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل


وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما


مولانا

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها


ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها


امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی


بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا


خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی


مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا


در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته


هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا


ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل


باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا


ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده


گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا


این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را


کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا


تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی


و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری


می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان


جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا


خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم


کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا