استاد شهریار

آتشی در خرمن هستی من افتاده بود

تا برآرد روزگار از روزگار من دمار

من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ

یا کسی کو خود زده ناگه به آبی ٬ بی گدار

تیره طوفانی که گر بر کوهساران بگذرد

باز نگذارد به جز خاکستری از کوهسار

غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم

بی فروغ از هر کران و نا امید از هر کنار

گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست

گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار

سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت

ورد آهم دمبدم: " ای روزگار ٬ ای روزگار"

تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند

هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار

خاکستر

چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت

نامهربان من که به ناز از برم گذشت

 

چون ابر نوبهار بگریم درین چمن

از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت

 

منظور من که منظره افروز عالمی ست

چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت

 

آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم

آمد ولی چو باد به خاکسترم گذشت 

 

دریای لطف بودی و من مانده با سراب

دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت

 

منت کش خیال توام کز سر کرم

همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت 

 

جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک

دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت

 

خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید

هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت

 

صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ

هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت

 

خوش سایه روشنی است تماشای یار را

این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت

اشک ندامت

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی

غمم آن نیست كه قادر به غرامت باشی


گل كه دل زنده كند بوی وفایی دارد

تو مگر صاحب اعجاز و كرامت باشی


خانه ی دل نه چنان ریخته از هم كه در او

سر فرود آری و مایل به اقامت باشی


دگرم وعده ی دیدار وفایی نكند

مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی


شبنم آویخت به گلبرگ كه ای دامن چاک

سزدت گر همه با اشک ندامت باشی


می كنم بخت بد خویش شریک گنهت

تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی


ای كه هرگز نكند سایه فراموش تو را

یاد كردی به سلامم به سلامت باشی

 

پیام پرستو

 

بیا که بار دگر گل به بار می آید

بیار باده که بوی بهار می آید

 

هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل

که گل شکفته و بانگ هزار می آید

 

طرب میانه ی خوش نیست با منش چه کنم

خوشا غم تو که با ما کنار می آید

 

نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس

که لاله هم به چمن داغدار می آید

 

دل چو غنچه ی من نشکفد به بوی بهار

بهار من بود آن گه که یار می آید

 

نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل

کجا نهال امیدم به بار می آید

 

بدین امید شد اشکم روان ز چشمه ی چشم

که سرو من به لب جویبار می آید

 

مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم

وگرنه کیست که از آن دیار می آید

 

دلم به باده و گل وا نمی شود، چه کنم

که بی تو باده و گل ناگوار می آید

 

بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی

که گل به دیده ی من بی تو خار می آید 

 

حسرت پرواز

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم

بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم

 

بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند

من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم

 

خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش

چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم

 

بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ

من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم

 

سرم ای ماه به دامان نوازش بگذار

تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم

 

به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی

شکوه های شب هجران تو آغاز کنم

 

با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای

از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم

 

بوسه می خواستم از آن مه و خوش می خندید 

که نیازت بدهم آخر ، اگر ناز کنم 

 

سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش

خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

یار گمشده

گر چشم دل بر آن مه آیینه رو کنی

سیر جهان در آینه ی روی او کنی
 
 
خاک سیه مباش که کس برنگیردت

آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی
 
 
جان تو جلوه گاه جمال آنگهی شود

کایینه اش به اشک صفا شست و شو کنی
 
 
خواب و خیال من همه با یاد روی توست

تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی
 
 
درمان درد عشق صبوری بود ولی

با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی
 
 
خون می چکد ز ناله ی بلبل درین چمن

فریاد از تو گل، که به هر خار خو کنی
 
 
دل بسته ام به باد، به بوی شبی که زلف

بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی
 
 
اینجاست یار گم شده گرد جهان مگرد

خود را بجوی سایه اگر جست و جو کنی
 
 

سایه ی هما

به من ز بوی تو باد صبا دریغ نکرد

ز آشنا نفس آشنا دریغ نکرد

 

چو غنچه تنگ دلی هرگزش مباد آن گل

که بوی خوش ز نسیم صبا دریغ نکرد

 

صفای آیینه ی روی آن پری وش باد

که با شکسته دلان از صفا دریغ نکرد


جفا ز بخت بد خویش می کشم من زار

وگرنه یار به من از وفا دریغ نکرد


حبیب من چه بهشتی طبیب مشفق بود

که دید درد مرا و دوا دریغ نکرد


همیشه بر سر او سایبان دولت باد

که سایه از سرما چون هما دریغ نکرد


چه بخت بود که آن سر کشیده سرو بلند

ز آب دیده ی من خاک پا دریغ نکرد


بر آستان نظر اشک پرده دار دل است

بیا که دیده ی من از تو جا دریغ نکرد


از آن لب شکرینم به بوسه ای بنواز

که سایه با تو چو نی از نوا دریغ نکرد

 

سرشک نیاز

 

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

 

نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

که هر که پیش تو ره یافت بازپس نرود

با نی کسایی

 

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

 

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای

دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

 

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست

ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن

 

ز روزگار میاموز بی وفایی را

خدای را که دگر ترک بی وفایی کن

 

بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست

تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن

 

شکایت شب هجران که می تواند گفت

حکایت دل ما با نی کسایی کن

 

بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم

تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

 

نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست

بیا و با غزل سایه همنوایی کن

 

بی نشان

زين گونه‌ام كه در غم غربت شكيب نيست

گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست

جانم بگير و صحبت جانانه‌ام ببخش

كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست

گم گشته‌ی ديار محبت كجا رود؟

نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد

ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست

در كار عشق او كه جهانیش مدعی است

اين شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت

وین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام

كاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندليب نيست

شرم و شوق

 

دل می ستاند از من و جان می دهد به من

آرام جان و کام جهان می دهد به من

 

دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است

تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من

 

دلداده ی غریبم و گمنام این دیار

زان یار دلنشین که نشان می دهد به من

 

جانا مراد بخت و جوانی وصال توست

کو جاودانه بخت جوان می دهد به من

 

می آمدم که حال دل زار گویمت

اما مگر سرشک امان می دهد به من

 

چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز

شوقت اگر هزار زبان می دهد به من

 

آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست

مستی ببین که سحر بیان می دهد به من

 

افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق

این بوی زلف کیست که جان می دهد به من

دیر

صد ره به رخ تو در گشودم من

بر تو دل خویش را نمودم من


جان مایه ی آن امید لرزان را

چندان که تو کاستی، فزودم من


می سوختم و مرا نمی دیدی

امروز نگاه کن که دودم من


تا من بودم نیامدی، افسوس!

وانگه که تو آمدی، نبودم من

توتیا

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

 

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

 

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

 

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال

که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

 

تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

 

ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار

که خاک راه تو را عین توتیا دانست

پرواز خاکستر

به جز باد سحرگاهی كه شد دمساز خاكستر؟

كه هر دم مي گشايد پرده ای از راز خاكستر


به پای شعله رقصيدند وخوش دامن كشان رفتند

كسي زان جمع دست افشان نشد دمساز خاكستر


تو پنداری هزاران نی در آتش كرده اند اینجا

چه خوش پر سوز می نالد، زهي آواز خاكستر!


سمندرها در آتش ديدی و چون باد بگذشتی

كنون در رستخیز عشق بين پرواز خاكستر!


هنوز اين كنده را رويای رنگين بهاران است

خيال گل نرفت از طبع آتشباز خاكستر


من و پروانه را ديگر به شرح و قصه حاجت نيست

حديث هستي ما بشنو از ايجاز خاكستر!

 

هنوزم خواب نوشین جوانی سرگران دارد

خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر


چه بس افسانه های آتشينم هست و خاموشم

كه بانگي بر نيايد از دهان باز خاكستر

داستانی دگر

روی تو گلی ز بوستانی دگرست
لعل لبت از گوهر کانی دگرست

دل دادن عارفان چنین سهل مگیر
با حسن دلاویز تو آنی دگرست


ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار
کاین عشق من و تو داستانی دگرست


چو نی نفس تو در من افتاد و مرا
هر دم ز دل خسته فغانی دگرست

تیر غم دنیا به دل ما نرسد
زخم دل عاشق از کمانی دگرست

این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت
گنج غم عشق را نشانی دگرست

از قول و غزل سایه چه خواهی دانست
خاموش که عشق را زبانی دگرست

ازلی

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات

که بر مراد دل بی قرار من باشی

تو را به آینه داران چه التفات بود

چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست

چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

گریه شبانه

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

 

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت 

 

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

 

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

 

امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

 

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

 

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

 

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

 

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

چشمی کنار پنجره انتظار

ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو

در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو

 

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست

نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو

 

جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است

آن آشنای ره که بُوَد پرده دار کو

 

ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را

آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو

 

ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت 

آن پیک ره شناس حکایت گزار کو

 

چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما

آن خوش ترانه چنگیِ شب زنده دار کو 

 

ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود

افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو

 

یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی

چشمی کنار پنجره ی انتظار کو

 

خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت 

ای سایه ! های های لب جویبار کن

در کوچه سار شب

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
 

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

 

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

 

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
 

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!
 

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند.

هوشنگ ابتهاج

در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر ،بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر، کسی تبر نمی زند

عارف همدانی

وصف رخسارتورادیدم ودلدارشدم

من به هرآینه ای درپیِ دیدارشدم 

((من به خال لبت ای دوست گرفتارشدم

چشم زیبای تورادیدم وبیمارشدم))

فکرمن جزبه درخانه ی توراه نرود

ازخیال تو منِ مجنون وبیکارشدم

مهرتودر دل این فردحقیرمی ماند

من به هرمهری به جزمهرتوبیزارشدم

من به وِرد وبه دعا وُبه نمازسحری 

به غم دوری تو (عارف) دلدار شدم

برمیگردد

به شب و پنجره بسپار که بر می گردم

عشق را زنده نگه دار که بر می گردم

 

بس کن این سر زنش "رفتی و بد کردی" را

دست از این خاطره بردار که بر می گردم

 

دو سه روزی هم - اگر چند - تحمل سخت است

تکیه کن بر تن دیوار که بر می گردم

 

بین ما پیشترک هر سخنی بود گذشت

عاشقت می شوم این بار که بر می گردم

 

گفته بودی دو سحر چشم به راهم بودی

به همان دیده بیدار که بر می گردم

 

پرده ی تیره ی آن پنجره ها را بردار

روی رف آیینه بگذار که بر می گردم

 

پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست

به شب و پنجره بسپار که می گردم

شعر:امید مهدی نژاد

چیزی که از من خواستی جز دل بریدن نیست

چیزی که از من خواستی جز دل بریدن نیست

چیزی مخواه از من که در اندازه ی من نیست

 

دنبال آرامش مگرد ای رود سرگردان

چیزی که در دریا نباشد در تو قطعا نیست

 

گاهی برای گریه کردن بس که تنهایی

جایی برایت بهتر از آغوش دشمن نیست

 

پیراهنم روزی گواهی می دهد پاکم

ای عشق خیلی وقت ها پاکی به دامن نیست

 

در عشق باید پر تحمل بود و دور اندیش

پروانه گشتن چاره اش جز پیله کردن نیست

شعر:حسین زحمتکش

دلم تا برایت تنگ می‌شود

دلم تا برایت تنگ می‌شود

نه شعر می‌خوانم

نه ترانه گوش می‌دهم

نه حرف هایمان را تکرار می‌کنم

 

دلم تا برایت تنگ می‌شود

می‌نشینم اسمت را می‌نویسم

می‌نویسم..می‌نویسم

بعد می‌گویم این همه او

پس دلتنگی چرا؟

 

دلم تا برایت تنگ می‌شود

میمِ مالکیت،

به آخر اسمت اضافه می‌کنم

و باز عاشقت می‌شوم..

شعر:گروس عبدالملکیان

نگفتم؟

من اتفاقی رو به بحرانم ،نگفتم؟

ارامشی از جنس طوفانم,نگفتم؟

 

یک حادثه،یک ازدحام پر تناقض

از رفتن و ماندن گریزانم ،نگفتم؟

 

تو عاشق پاییز بودی خاطرم هست

صد حیف من مرد زمستانم،نگفتم؟

 

با من هوایت ابری و دلگیر می شد 

من خیس تر از روح بارانم ،نگفتم؟

 

انبوه جنگل،ای هجوم شبنم و شعر

من خشکی قلب بیابانم ، نگفتم؟

 

در انتهای سرزمینی از افق دور

من کلبه ای متروک و ویرانم نگفتم؟

 

یا شایدم یک خانه از دیوار خالی

در  امتداد این خیابانم ، نگفتم؟

 

شعر:میلاد نجفی

بانو

بانو ! قرار ثانیه‌ها را به هم نریز

موهات را ببند و فضا را به هم نریز

 

بگذار در خیال خودم هی ببوسمت

رویای عاشقانه‌ی ما را به هم نریز

 

کمتر به فکر خط‌ ِ لب و چشم و سرمه باش

آرایش قشنگ خدا را به هم نریز

 

از کوچه‌ها که میگذری فکر خلق باش

اعصاب شیخ و شاه و گدا را به هم نریز

 

از شعر من بنوش و به رقص آی و مست شو

اما ردیف و وزن و هجا را به هم نریز

 

"امن یجیب" و "جاثیه" خواندم که آمدی

لطفن بمان و راز دعا را به هم نریز

 

میترسم این سکوت تو دیوانه‌ام کند

موهات را نبند و فضا را به هم بریز !