فقط گاهی
فقط گاهی که همراهی
نگاهم می کنی گاهی
فقط گاهی که در راهی
سکوتت، مرگ باران است
نمی دانم چه می خواهی
ازم دوری و مغروری
کمی سردی و خود خواهی
زتو عشقی نمی خواهم
گذر کردم به درگاهی
منم آسان گذر کردم
زعشقی که نمیخواهی
فقط گاهی که همراهی
نگاهم می کنی گاهی
فقط گاهی که در راهی
سکوتت، مرگ باران است
نمی دانم چه می خواهی
ازم دوری و مغروری
کمی سردی و خود خواهی
زتو عشقی نمی خواهم
گذر کردم به درگاهی
منم آسان گذر کردم
زعشقی که نمیخواهی
رویای لحظه ی دار
گرچه چشمانی کور دارم
ولی
دنیارا همچو باد می بینم
زندگی را داغ
خدارا درخواب می بینم
مشکلات را رام
آری من درافکارم آزادانه مشغول پروازم
* * *
چشمانی باز دارم
آری،این منم
اما این بار
خالی از سوال
سرشار از رویای لحظه ی دار
خالی از درد
بدون فکر به تقدیر تلخ
خالی از رنج دغدغه های هزل
درمقابل دشتی از گل ناز
خدارا می بینم باذهن باز
همراه اوست زندگی
درجریان است باز
تمام لحظه های طرد شده
برگ شدند در مسیر باد پاهایم سست شدند
چشم هایم کور شدند
رویاهایم فراموش شدند در لحظه ی دار
مرگ مرا پس گرفت از نبرد روزگار
من امانتی بودم در نزد باد
که مرا پس گرفت
آن چوبه ی دار
گلناز-خرداد 1389
http://rahaiegoli.blogfa.com
آرزو
آرزو لذت زیستن است
آرزو امید تازه ای است که جان می بخشد به ناکامی های روح
آرزو لحظه ی خواستن است
مشتی طلب که آمیخته با امید
آرزو شوق از نو شکفتن است
لحظه ی روی پا ایستادن
لذت اولین قدم
هر آرزو نویدی است از بیداری رویاهای گمشده که خفته بودند در کودکی
هر آرزو یک زندگی است
وهرکه بی آرزو است
همچو مرده ای است که یدک میکشد خستگی های روح خویش را
گلناز-آبان 1391
http://rahaiegoli.blogfa.com
اتفاقات قشنگی هست که غما میشه فراموش
میشه خندید به دوراهی یاحتی چراغ خاموش
میشه با یه حس تازه روز دیگه ای شروع کرد
دست ما نباشه تقدیر،میشه خنده ای شروع کرد
غصه ها رو میشه رد کرد،با خنده جاشو عوض کرد
میشه که تو اوج غصه، حرف غصه رو عوض کرد
میشه شادیا رو رو کرد ،به امیدی ساده خو کرد
میشه خندید به همین غم،یابه غصه وکمی درد
حتی وقتی بغض داری ، گریه میشه انتخابت
بری تو اینه ببینی، بخندی به این نگاهت
کوه غرور
کوه غر ور من ، بلندای خیالم
چیزی بگو،حرفی بزن روبه زوالم
آه ای مسیح
لحظه های من کجایی
دیگر مجالی نیست فکری کن به حالم
دست قفس لم داده
روی شوق پرواز
شعری بخوان ،دستی بکش بر زخم بالم
امشب مرا در مسلخت ویرانه کن
تا
راحت شود از دست چشمانت خیالم
هم زاد من این پیچک بغض جدایی
پنجه زده بر آرزو های محالم
بعد از تو دیگر صفر شد نبض امیدم
چشم اهورایی حلالم کن
حلالم
آغاز
آغاز از پایان به آغاز رسیدن و دیدن
از تنهایی طعمه عاشقی چشیدن
بخند که گل به خنده تو می خنده
بلبل از مستی و هستی تو می خونده
درخت تن پوش بهار پوشیده دوباره
گل واژه عشق همین گوشه کنار بهاره
دست چین واژه ها برای تو آمدن
برای وصف فرشته زمین و آسمان آمدن
ستاره ها میرن و می درخشن تو آسمون
ابر برای تو می باره بارون مهربون
هنوزعطر خاطراتت پیچیده توی این خونه
این عاشق خسته و فرسوده هنوز جونه
می دونم تن خسته راهی طاقت بیار
پایان راه آغاز راه بوده به خاطر من طاقت بیار
حتی وقتی ازم دوری بازم به یادت میمونم
خودت میدونی پای تو تا لحظه مرگ میمونم
عشقت فراموش نمیشه حتی اگه بمیرم
حتی اگه یه روز نشه دست تورو بگیرم
چکار کنم دوست دارم دل کندنم سخته برام؟
به کی بگم عاشقتم تویی دلیل گریه هام؟
چکار کنم عزیز برات عشقمو باور بکنی؟
چکار کنم دیگه نگی منو تحمل میکنی؟
هرچی میخوام بهت بگم بهم محبت بکنی
اشک تو چشام حلقه میشه وقتی که دعوام میکنی
سعیده فاصله نگیر نگاتو از نگام نگیر
بیا تو قلبم خونه کن عشقتو از دلم نگیر
اگه بری روزام بی تو رنگ سیاهی میگیره
توی دلم خوشی میره جاشو تباهی میگیره
بازم میخوام بهت بگم تویی دلیل خنده هام
باور بکن دوست دارم تویی دلیل خوبی هام
توی قلب بی قرار من،کسی جاتو نمی گیره
خیالتو راحت کنم این دلِ من،پیشت گیره
نمیخوام برات بمیرم میخوام عاشق تو باشم
نمیخوام ازت جداشم بزار دلتنگ تو باشم
نمیخوام کسی به جز من توی قلب تو بشینه
یه کاری بکن که چشمام جز تو هیچکی رو نبینه
یه کاری بکن که عشقم با تو باشم تا همیشه
زندگی بدونت سخته بخدا اصلا نمیشه
میشه دستت رو بکشی توی موهام مثه همیشه؟
میشه رو قولت بمونی هیچوقتم نگی نمیشه؟
دل، ماهی خستهای که در تور افتاد
در چاله عجب نیست اگر کور افتاد
از عشق چه خیر غیر ناکامی دید؟
بر چاک چه جز وصلهی ناجور افتاد؟
از اصل خودش دور شد و بالا رفت
این بود که فوارهی مغرور افتاد
بسیار به غیر او دلم شد نزدیک
تا از غم عشق او کمی دور افتاد
بسیار به صخرهها سرش را دریا
کوبید بیفتد از سرش شور، افتاد؟
من با غم او از خود او دوستترم
او با غم من از خود من دور افتاد!
با اینهمه راضیست نشابوری که
از چنگ مغول به چنگ تیمور افتاد
مژگان عباسلو
ثانیه ها رو می کشم و نمی شمارم جای خنده روی لبام غما رو میزارم
کنارت نشستم و دل به تنهایی بستم از این رویایِ بی وفقه خستم
روزا مثه سراب میان و میدن غذاب فصل ها میان و پاییز میشه ثواب
گل پونه نگیر بهونه خودش میدونه شدم دیونه اشکام می ریزه دونه دونه
شدم ماهی دور از دریایِ بیگران دارم یه تصویر مبهم از دریای ِ بیگران
خاطره یه حرف ساده و عاشقونه ست حرف ساده ی دل عاشقان خاطره ست
بهم خوبی نکن عشقم تو که پیشم نمیمونی
نگو که میرم از پیشت تو میدونی نمیتونی
بهم خوبی نکن وقتی نمیخوای با دلم باشی
یا وقتی نمیخوای با من یا پای عهدمون باشی
بزار بهتر بگم خوبم تو قلبت دیگه عشق نیست
دلم خوش به چی باشه وقتی عشقم کنارم نیست؟؟؟
تمومش کن سعیده جان نمیخوام حبس من باشی
نمیخوام با این همه نفرت بازم کنار من باشی
منم تو این روزا بهونتو نمیگیرم
تا عشقمون بشه یادت دیگه برات نمیمیرم
تو غصه منو نخور منم تنها نمیمونم
میرم سراغ عکسات یام بعد تو میمیرم
خاطره ها برای من از سرمم زیادیه
فک کردن به گذشته ها برای من دنیاییه
یادت میاد حتی یه روز از هم جدا نمیشدیم؟
نمیدونم چی شد یهو اینطوری ما عوض شدیم
تو خیلی پاک و ساده ای قلب تو مهربونه
بازم بمون اگه میشه این تنها آرزومه
سلام دلیل اشکای رو گونم
سلام نفس سلام عزیز جونم
سلام به تو که صاحب قلبمی
بهونه نفس کشیدن منی
بقیشم تو ادامه مطلب میزارم دوست داری بخونی بفرمایید ادامه مطلب
از باغ مي برند چراغانيت کنند
تا کاج جشنهاي زمستانيت کنند
پوشانده اند روي تو را ابرهاي تار
تنها به اين بهانه که بارانيت کنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي برند که زندانيت کنند
اي گل گمان مبر به شب جشن مي روي
شايد به خاک مرده اي ارزانيت کنند
يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه اي بترس که شيطانيت کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست
گاهی بهانه ايست که قربانيت کنند
فاضل نظری
کتاب:گریه های امپراطور
دارم به عشقت عزیزم درد جدایی میکشم
دنیا نخواد که ما بشیم دنیا رو آتیش میکشم
از بس که از دلم دوری روزگارم پریشونه
شک ندارم که این روزا یکی تو قلبت مهمونه
خسته شدم چرا باید از هم دیگه ما دور باشیم
تا کی باید هیچی نگیم گریه کنیم ساکت باشیم
آهای خدا صدام میاد به بالاهای آسمون؟
هیچی نمیخوام ازت فقط برس به دادمون
خسته شدم خداجونم تا کی باید تنها باشم
چرا دوستم نداره اون تا کی باید غریب باشم؟؟؟
بچه ها ببخشید ادامه این شعرو نمیزارم
مگه کوری
به تو نمی رسم از تو دورم
سفر میکنم به سوی کویت
غمت را می
خواهم ولی
به تو نمی رسم از تو دورم
تو از خاک شدی بی روح
من از متن
صدایت خاکم
من از صدای تو فریاد
به عشق تو قسم پاکم
پس چرا نمی
رسم به تو
تو از حرف های من دوری
من از نگاهت نزدیک
مرا ببین مگر
کوری
علی آغوشانی ۸/۱۰/۹۱
برای دیدن شعر های بیشتر من به وبلاگ زیر مراجع فرمایید....
صدای گریه
همه جا سکوت است
صدای باد سکوت را نوازش می دهد
ناگهان صدایی از دور می آید
صدایی که همه را به گر یه می اندازد
ناگهان آسمان به گریه می افتد
حس دلتنگی را لحظه ای بیشتر می کند
حس که نگاه یک دیگر را به هم نزدیک تر می کند
وحس آرزو های محال را برای مردم پیدا می کند
یک شب سرد یک پروانه اومد پشت پنجره اتاق دخترک وبه شیشه زد.
دخترک که سرش حسابی گرم بود برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست!
پروانه خودش روبه پنجره میکوبید
تااون پنجره روبراش باز کنه و از سرما نجات پیدا کنه.
ولی دخترک اصلاً اهمیتی به حرکات پروانه نداد.پروانه رفت.دخترک هم بعد
از مدتی به رختخواب رفت تابخوابه. پیش خودش فکر کرد که کاشکی پنجره
رو برای پروانه بازمیکردم تا اون هم سردش نمیشد…
فردا شد دخترک منتظر بود که دوباره پروانه رو ببینه ولی هرچه کنار پنجره
منتظر شد پروانه نیومد.
دخترک پشیمون شده بود که چرا دیروز پروانه رو به خونه راه نداده.
پیش پدرش رفت وداستان رو برای پدرش تعریف کرد.پدرگفت دخترم عمر
پروانه ها بیشتر از یک یا دو روز نیست…
اشک توچشمای دخترک جمع شد وبرای همیشه به یادش موند که
برای دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصت دریغ کنه…
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان
به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا،
راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،
راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل
ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که
حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»
را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده مي شد:
"مـن کـــور هستــم لطفـا کمــک کنيـد
روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط
چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون
اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و
اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و...آنجا
را ترک کرد.
عصر انروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد
کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او
خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو
را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما
را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي
او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
این پستو دوستم برام فرستاده اینم آدرسشه بهش سربزنید لطفا
یک روز علامه جعفری سوار تاکسی شده بودند ، در مسیر راه نفس عمیقی
میکشه و از ته دل میگه : ای خدای من !
راننده تاکسی با اعتراض میگه یه جوری میگی ای خدای من که انگار فقط
خدای شماست !!!
ایشان در جواب فورا دو بیت از سعدی می خواند :
چنان لطف او شامل هر تن است
که هر بنده گوید خدای من است
چنان کار هرکس به هم ساخته
که گویا به غیری نپرداخته
گفتم به می عشقت کردی تو گرفتارم
گفتی تو شدی شیدا اما ز تو بیزارم
گفتم که سپردم دل بر زلف تو میدانی؟
گفتی که خمش بنشین هرگز نشوی یارم
گفتم ز دو عالم من داغ تو به دل دارم
گفتی برو از پیشم دیگر مکن آزارم
گفتم چه به سر داری بردار از آن پرده
گفتی نشوی محرم پنهان کنم اسرارم
گفتم به که گویم من غم های درونم را
گفتی که برو با تو هرگز نبود کارم
گفتم ز کوی تو امید کرم دارم
گفتی که نبینی آن بر جان تو رحم آرم
گفتم که نگاهم کن شاید که شوم آرام
گفتی برو ای عاشق نفرت ز تو من دارم
منم تنهاترین تنهای تنها
و تو زیباترین زیبای دنیا
منم یلدای بی پایان عاشق
تو بودی مرحم زخم شقایق
نگاهت را پرستم ای نگارم
فدای تار مویت هرچه دارم
چه زيباست
كه توتنها نيازمن باشي
وچه عاشقانه است
كه تو تنها آرزويم باشي
وچه رويائي است
اين لحظه هاي ناب عاشقي
ومن همه زيبائي عاشقانه و رويائي را باتو حس ميكنم .
هدیه ای برای تو
می خواهم باکلماتم گنجی بسازم و آن رابه توهدیه کنم گنجی که تا کنون
هیچ مردی هدیه نگرفته باشد و نگیرد.قشنگی دوستت دارم های تو توی
هما ن نگاه گیراست که زل میزنی به چشمانم .ومن چقدربرایم سخت است
برای کسیکه دوستش دارم از دوست داشتن بنویسم. .آه نمیدا نی وقتی به آغوش
تو محتاج می شوم چقدر فصل وجودم بارانی می شود.
خودم گناهی ندارم دلم میشه هلاکت
ببخش که باید همیشه تو یاده من بمونی
دل نمیدم به هیچکسی خودت اینو میدونی
ببخش اگه یه لحظه من نمیزارم تنها بشی
حتی اگه منو نخوای نمیزارم که رد بشی
ببخش اگه برای تو چیزه زیادی ندارم
اما بدون همیشه من یه عالمه دوست دارم
ببخش اگه حتی یه بار نشد بگم دوست دارم
نشد بگم که عشقمی زندگیمو ازت دارم
ببخش اگه هرشم توی خیال پیش خودت میخوابم
یا وقتایی قهری باهام کنار عکست میخوابم
ببخش که عادتم شده هرشب تو بیدارم کنی
با یه سلام و صبح بخیر از خود بی خودم کنی
ببخش سعیده اینطوری عاشق و دلباختت شدم
آره ببخش عزیزه من بدجور گرفتارت شدم
ببخش که میدونم دلت قسمت من نمیشه
بازم نمیزارم بری مال منی همیشه
این شعرو دوست خوبم شیرین جان فرستادن برام
اینم آدرسشه
http://kalame-shirin.blogfa.com/