گلناز میرزائی(پرسه)

پرسه

 

من همچو زخمی کهنه

لذت یک گگناه

ترس ازفردا

ازیاد بردهُهرچه دعا

فراموش کرده مرا خدا

عقیده ای که سراپاعقده ام

مغروری که سراپا غصه ام

چراغم سراپا بی فرغی

ازیاد برده هرچه خوبی

مست گگناهان نکرده

در کوچه های تنهایی روحی کنده کنده

به دنبال عشقی جهانی

وفضایی آسمتنی

که باشم تنها با رهایی

 

گلناز-مرداد ۱۳۹۲

 

http://rahaiegoli.blogfa.com

گلناز میرزائی(ایستادن)

ایستادن

 

گریستنم از بهر چیست؟

من که بی دلیل و بی صدا میگریم؟

می آید قطره ای ،گونه ام را نوازش میکند

لحظه ای باناله ام همراه است

وچندی بعد

ازصورتم فراری

*    *     *

پشت پرده ی تنهایی

تنهاتر از همیشه به تنهایی خود مینگرم

نقطه ای به سیاهی یک شب

وبه تنهایی قطره ای اشک

روی برگه ی آچهار

شهرت یافته به بی دلیلی

می دانم که باید گسست این پیوند سیاه و سفیدی را

اما جداشدن از سیاهی ای که من نقطه را ثابت میکند؟

واما میدانم که دیدن این ایستادن هم مرگی است ناتمام

ورفتن......

کلمه ای نیست برای توصیف من

لحظه ای خوب،لحظه ای بد

نگاهی عمیق اما حرفی سطحی

دراوج همهمه،تنها

کنار عشق،صحبت از نفرت

وقتی نقطه ای که جمله را پایان می بخشید

و اکنون

شیرازه ای که صفحه های پرشده از احمقانه های سرنوشت را به ایستادن کنار هم محکوم می کند

بایدی

که بی رحمانه احتمالات را خط می زند

وکسی که باغرور

به افسوس خود می خندد

 

گلناز-آبان 1390

 

http://rahaiegoli.blogfa.com

 

گلناز میرزائی(قاب بهشتی)

قاب بهشتی

 

درقابی از جنس درختان بهشتی

چند پرنده در هیاهوی وزش باد

درگیر صدای نازک حیات

هرکدام یک شاخه بر دهان

دیگری به پای

به دنبال یک سرپناه

می چرخند

همچو چرخ روزگار

 

گلناز-تیر 1390

 

http://rahaiegoli.blogfa.com

گلناز میرزائی (هستی من)

هستی من

 

عمری است باتو گریستن را آموخته ام

ودر نبود تو جای تمامی اشک ها غصه خورده ام

به یاد تمام روزهایی که باهم گریستیم

درکنار نبودنت به توهم صدای تو گوش سپردم

نبودی و من لحظه لحظه باتو زندگی کردم

کنارت نشستم

تو دفتر  خاطراتت را ورق میزدی و می خواندی و من،می خندیدم

ولی شنیدم که می گفتند:

تونبودی و نیستی و نخواهی آمد

ولی تو انقدر هستی که به نیستی می انگاری

من از بودنت سرشارم

ازحضورت لبریزم

وتمامی عمرم را

باملودی بوئنت زندگی خواهم کرد

حتی اگر درودی از تو نشنوم

 

گلناز-مرداد 1391

 

http://rahaiegoli.blogfa.com

 

گلناز میرزائی(بهشت گمشده)

بهشت گمشده


سرشارم از خستگی

اما محکومم به ادامه ی این زندگی

آخر این هم رسم بندگی است؟

ایستادن و مرگ عدالت دیدن هم زندگی است؟

نه....

من مردم و این از آیین مردگی است

شنیدی؟

میگن بهشت و جهنم ما همین دنیای چهنمی است

بهشت،همان جا که دور از ماست

و جهنم،نقطه ی ایستادن ما

شنیدی؟...

* * *

آن شب تا صبح 

من از گفتنی ها گفتم و تو فقط می شنیدی

نگاه می کردی

ولی هیچ،نمی گفتی

دم صبح

از کتابی که در دست داشتی جمله ای خواندی که همه فکرمن شد:

(مرگ از محل حکومت خود به تنهایی می تواند از بهشت جهنمی،واز جهنم بهشتی سازد)


گلناز-خرداد 1391


http://rahairgoli.blogfa.com

گلناز میرزائی(حرف های خط خطی)

حرف های خط خطی

مدتی است قصد گفتن دارم
اما زبان ذهنم لال است
میخواهم بگویم
ولی کلمات باحرفم مخالفند
وخط به خط کاغذ سفید زیر دستم
خبر از توازنی می دهند که من هیچگاه ندیدم
کاغذم پر است از تساوی که به خط خطی های حاشیه ناسزا میگویند
اما آنها نمی دانند
که دست من دیگر نخواهد کشید
دوخط موازی را که هیچگاه بهم نمیرسند
آنها نمی دانند
همه وجودم
مست نگاه عاشقانه ی خط هایی است
که می شکنند یکدیگر را
ولی بازهم
از کنج کاغذ
به منو خط های موازی عصبانی
به کلمات شاکی
به همه نقطه های متهم به ایستادن
می خندند!!!!!!!!
وبرای سکوت اینهمه معنی
درمقابل نگاه خشم آلود کلمات
همچو کودکی می گریند
این خط های دل نازک من

گلناز-بهمن 1390

http://rahaiegoli.blogfa.com

گلناز میرزائی(رویای لحظه ی دار)

رویای لحظه ی دار


گرچه چشمانی کور دارم

ولی

دنیارا همچو باد می بینم

زندگی را داغ

خدارا درخواب می بینم

مشکلات را رام

آری من درافکارم آزادانه مشغول پروازم

* * *

چشمانی باز دارم

آری،این منم

اما این بار

خالی از سوال

سرشار از رویای لحظه ی دار

خالی از درد

بدون فکر به تقدیر تلخ

خالی از رنج دغدغه های هزل

درمقابل دشتی از گل ناز

خدارا می بینم باذهن باز

همراه اوست زندگی

درجریان است باز

تمام لحظه های طرد شده

برگ شدند در مسیر باد پاهایم سست شدند

چشم هایم کور شدند

رویاهایم فراموش شدند در لحظه ی دار

مرگ مرا پس گرفت از نبرد روزگار

من امانتی بودم در نزد باد

که مرا پس گرفت

آن چوبه ی دار

گلناز-خرداد 1389


http://rahaiegoli.blogfa.com


گلناز میرزائی(آرزو)

آرزو


آرزو لذت زیستن است

آرزو امید تازه ای است که جان می بخشد به ناکامی های روح

آرزو لحظه ی خواستن است

مشتی طلب که آمیخته با امید

آرزو شوق از نو شکفتن است

لحظه ی روی پا ایستادن

لذت اولین قدم

هر آرزو نویدی است از بیداری رویاهای گمشده که خفته بودند در کودکی

هر آرزو یک زندگی است

وهرکه بی آرزو است

همچو مرده ای است که یدک میکشد خستگی های روح خویش را

گلناز-آبان 1391


http://rahaiegoli.blogfa.com

گلناز میرزائی(ایران)

ایران

 

ایران همانست که ما می سازیم

حال گر در ایران ساختهایم باخته ایم

دوزخی ساخته ایم و دست ها بر گریبان زده ایم

خون رفته هارا با گل هم زده ایم

دست ها بالا برده ایم و بر سر زده ایم

وای بر من که این گویم

وای بر من که نو نگویم

ما قدم برداشتیم و گم شده ایم

مانند قدیم از چاله در چاه شده ایم

اسلحه بر داشتیم ومنگ شده ایم

عقل ها فروختیم وگنگ شده ا یم

خوبی ها را دادیم و بد شده ایم

آزادی خواستیم و در قفس شده ایم

عشق خواستیم و خاک شده ایم

کم کم خریدار مرگ شده ایم

خدا را فروختیم ورهسپار باد شده ایم

حال بنده ی خوب خدا شده ایم؟

آزاد و با ایمان شده ایم؟

گلناز-تیر1386


http://rahaiegoli.blogfa.com 

                         

گلناز میرزائی (کمک)

کمک


من اینجام

غرق درسکوتی مملو ازفریادهای خاموش

بی دغدغه

گنگ وسرگردانم

درتنگ وتاریک های مخروب احساسی گم شده

من اینجام

پر زغمم

پر زفریادم من

هرشب اینجا واژه ها تنها شنونده ی ناله های تنهاییم هستند

هرشبم باصدای گریه ی آنها به صبح میرسد

بدون این واژه ها تنهایی مراچه کسی پر می کرد؟

بدون این واژه ها غم هایم را چه کسی به دوش میکشید؟

چه کس فریادهایم رابه گوش می رساند؟

بدون این واژه ها هر احساسی درخلا می خشکید

و هیچکس نمی فهمید

در دل آن رهگذر که ازکنار ما گذشت

چه کس فریادمی کشید کمک؟


گلناز- دی 1391

http://rahaiegoli.blogfa.com

زمزمه ی درد(گلناز میرزایی)


زمزمه ی درد


پنهانم پشت این سایه ی سیاه

وتاریکی من

تاریک تر از همه ی این سیاهی هاست

گم کرده راه فردا

درگیر نگاه بارانی ابرها

در رویای زندگی غرق شدم

فردا نیز

فراموش کرده این حرف ها

وقطعا در این حال

اگر دست برداشته از دعا

خواهم شد مثال آنکه بی وقفه زمزمه می کند درد را...


گلناز-خرداد1390


http://rahaiegoli.blogfa.com 

گلناز میرزائی(زندگی من)

زندگی من


روزی

یک رویا با لبخندش مرا به زندگی دعوت کرد

دیروز

هدفم نقطه ای بود دوردست

ولی مدت هاست

من دیروزم هدف است

دیروز

پیاده بودم و مقصدم همین نزدیکی

امروز

سواره و جاده ای به این درازی؟!!!

امشب

تنها با یک مداد

فردا نوشته ام یک کتاب

چندی بعد در حسرت همان مداد 

چنان گنگ و سرگردانم

که دیروز و امروزم

می رود بر باد.


شهریور 1390

http://rahaiegoli.blogfa.com

گلناز میرزائی(روح)

روح

شوریست درسرم

بلواشد همه روح من

ناله هر جمله ام

بی سراپا صبرمن

دنیا ندیده این چنین

از من و امثال من

***

بی زبان و پرهیاهو

اما مشتاق سکوتم

در راه و چو لاک پشت دویدن

ایستادن در مرز رسیدن

فقیر همدرد و گریزان ز هر جمع

کس نیست و به دیوار سلام میدهم

ودر اوج همهمه وداع کنان در حال فرارم

من همان گم کرده سایه ی خود

همان

بی خانمان روح خویشم.

گلناز-دی 1390 

http://rahaiegoli.blogfa.com

گلناز میرزائی(حکم بیداری)

حکم بیداری


یک جواب و صد سوال

 یک نگاه و صدکلام

لحظه های فروخته شده به باد

چه دست و دلبازم من!

چه زود می بخشم!

و چه بچه گانه

از کنار این همه ماتم می گذرم!

ریتم شعر را به آسانی به صلابه می کشم

و کلمات را به تحمل این همه حسرت محکوم می کنم

و در بند و جمله به اسارت می کشم

با این حال...

باز هم شب ها به خیال دیدار توست که آسوده می خوابم

و به توهم صدای تو گوش جان می سپارم.

لحظه ای چند...

سرا پا مست باتو بودنم

و لحظه ای بعد...

صبح است و من محکوم به بیدار شدنم.

 

گلناز-دی 1390


http;//rahaiegoli.blogfa.com

گلناز میرزائی(خیال)

خیال
 

گاه به خود می خندم

که مست دیدنم در اوج یک شب

وگاه اشک ها بوسه زنان از گونه ام پائین می ریزند

که چه کردم با این من دل تنگ؟

که چرا می بینم اما از پشت عینک؟

که چرا می خندم اما از ترس یک اشک؟

می نویسم از رنج یک زخم

وتو را خط می زنم آخر از این صفحه ی ترسم

تا که باشم یک شب آرام

و بی حضور تو

از یاد برم این درد

نقطه را من می گذارم ته این خط خیالی

تا که پایان رسد این شب

توی اوج بی خیالی...

 

گلناز-دی 1390

 

http://rahaiegoli.blogfa.com

گلناز میرزائی(بنده ی سالک)

 

بنده ی سالک

 

من مثال آن نگاهم

که به آسمانت نیازمند است

همچوبارانی محتاج ابر

من آنم

که طلب دارد نگاهت را

بنده ای که

تشنه ی صدایت

محتاج قدم هایت

ولحظه شماردیدن روی ماهت

به هردری می کوبد

ولی غافل ازاین که

نیست درعمرش لحظه ای

 که باتوبیگانه باشد

وزمانی که بیگانه لحظه ای

پای برساعت عمرش نهد

بی اختیار

درپاسخ درودش

 بدرود خواهد گفت.

 

 گلناز-تیر1390      

 

http://rahaiegoli.blogfa.com

گلناز میرزائی(رهایی)

رهایی

 

فریادی درونم  و زمزمه ای درگوشم

که تمنا می کنند نبودنم را

می کاوند ذهنم را

و می جویند،

آن رهایی که بودنم از نبودن اوست

خسته ازمن

رخت بر بسته از همه کس

به دنبال حسی دور

لحظه ای پرت

و خیالی مبهم .

نمی دانم سرنوشتم چست ؟

آیا رفتنم کافیست؟

یا تنها مرگم معنی رهایست؟

گیج وخسته

آرام و بی حرکت

ایستادم

خدا بود و من

نگاهم به او خیره ماند

دستم را گرفت

به آرامی فشرد

با محبت

لبخندی به نگاه سردم سپرد

ناگهان

فریادم سکوت شد

آن زمزمه دیگر نبود

و رهایی کنارم ایستاده بود

   گلناز-شهریور 1390

 

 

http://rahaiegoli.blogfa.com