رهایی

 

فریادی درونم  و زمزمه ای درگوشم

که تمنا می کنند نبودنم را

می کاوند ذهنم را

و می جویند،

آن رهایی که بودنم از نبودن اوست

خسته ازمن

رخت بر بسته از همه کس

به دنبال حسی دور

لحظه ای پرت

و خیالی مبهم .

نمی دانم سرنوشتم چست ؟

آیا رفتنم کافیست؟

یا تنها مرگم معنی رهایست؟

گیج وخسته

آرام و بی حرکت

ایستادم

خدا بود و من

نگاهم به او خیره ماند

دستم را گرفت

به آرامی فشرد

با محبت

لبخندی به نگاه سردم سپرد

ناگهان

فریادم سکوت شد

آن زمزمه دیگر نبود

و رهایی کنارم ایستاده بود

   گلناز-شهریور 1390

 

 

http://rahaiegoli.blogfa.com