گلناز میرزائی(رهایی)
رهایی
فریادی درونم و زمزمه ای درگوشم
که تمنا می کنند نبودنم را
می کاوند ذهنم را
و می جویند،
آن رهایی که بودنم از نبودن اوست
خسته ازمن
رخت بر بسته از همه کس
به دنبال حسی دور
لحظه ای پرت
و خیالی مبهم .
نمی دانم سرنوشتم چست ؟
آیا رفتنم کافیست؟
یا تنها مرگم معنی رهایست؟
گیج وخسته
آرام و بی حرکت
ایستادم
خدا بود و من
نگاهم به او خیره ماند
دستم را گرفت
به آرامی فشرد
با محبت
لبخندی به نگاه سردم سپرد
ناگهان
فریادم سکوت شد
آن زمزمه دیگر نبود
و رهایی کنارم ایستاده بود
گلناز-شهریور 1390
+ نوشته شده در یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۱ ساعت توسط گلناز ميرزائي
|
سلام از بازدیدتون متشکرم.امیدوارم خوشتون بیاد و بازم ازم سر بزنید.راستی نظراتتون خوشحالم میکنه.امیدوارم این وب بتونه شما را با شعر و ادب فارسی بیشتر آشنا کنه.با کپی کردن مطالب هم مشکلی ندارم راحت باشید فقط خواهش میکنم یکبار بخونید بعد کپی کنید.