اذان


بگذار موذنِ  مسجدِ  محله ی ما ، توی بلند گو  فریاد  بزند ...


مَن  روزه ی  خود  را  باز  نمی کنــــم ...


مَن قسم  خورده ام  با  لبــــان  تــــــــو  افطار  کنم ...

سیده زهراعمادی

هدیه ای برای تو

می خواهم باکلماتم گنجی بسازم و آن رابه توهدیه کنم گنجی که تا کنون

هیچ مردی هدیه نگرفته باشد و نگیرد.قشنگی دوستت دارم های تو توی

هما ن نگاه گیراست که زل میزنی به چشمانم .ومن چقدربرایم سخت است

برای کسیکه دوستش دارم از دوست داشتن بنویسم. .آه نمیدا نی وقتی به آغوش

تو محتاج می شوم چقدر فصل وجودم بارانی می شود.

سیده زهراعمادی

مرا مصلوب کن

سلام مهربان من :

مرا چون مسیح برروی سینه خود ت مصلوب کن بگذار با هرم نفسهایت آتش

بگیرم.وبا گلاب عرق پیشانی تو روحم عطر آگین شود .وقتی از دوست داشتن

تو گفتم می دانستم  خلاف  قانون  دنیا عمل کرده ام وقتی از طعم بوسه های

پرتقالی ات گفتم می دانستم کسی باورنمی کند.هرگزدرزندگی ام احساس نکردم

دنیا  برای من است جز آن لحظه هایی که  تو سرت را به دستانم می گذاری و

می خوابی وسرت میان بازوان من چون مرواریدیست  درصدف.

سیده زهراعمادی

عشق راباید زندگی کرد


نمی گم ماه مال تو خورشید مال من یا گل قرمز مال توسفید مال من .

من هیچ چیزی را بین خودمان تقسیم نمی کنم همه چیزمال تو اما خود

تو  فقط خودت مال من.همه ثروت من چشمهای  قشنگ توست و دفتر

دلنوشته هایم که در آن از تو می نویسم .همیشه باخودم تکرار می کردم که

باید عشق را آموخت اما تو به من فهماندی ماهی به یاد گرفتن شنا نیاز ندارد

عشق راباید زندگی کرد.

سیده زهراعمادی

میهمان


من آمده ام میهمان تو شدم  

 تو مرا کنج اتاق پناه ده    

 بازلبخند بزن   

 توی  قوری قلبت مهربانی دم کن 

خنده هایت قند است

شیرینی  دنیای من همین لبخند است  

پاشومیزبان عزیزتوی فنجان دلم 

   چای مهرت را داغ بریز

سیده زهراعمادی

فراموش کن


به  دلم  گفتم : ای  ساده  فراموش  کن             

تا به کی چشم دوخته برجاده فراموش کن

دست بردار از خاطره بازی  "کافیست

فکر کن  هرگز  نبوده  فراموش  کن

آن لبخندی که لحظه آخرازاوجاماند را

پیش او ببر و پس  بده  فراموش  کن

دل گفت: تو برو اما  من  گرفتار شدم

بگذراز دلت که در بند افتاده فراموش کن

سیده زهراعمادی

زخم دلتنگی
 
صدامی آید صدای تـــوست درباد وپنجره ای که بی طاقت است برای

 باز شدن و مـــــن درصدای تو بیدارمی شوم
بیرون می روم روی بالکن

 می ایستم هوای سرد وسوزداری است.پریشان موهــــــــایم روی شانه هایم

ریخته است
وبه دورها نگاه می کنم بادطره گیسوانم راچنگ می زندومی گوید:

بانـــــو چیزی درتو می گذرد.لبخندی تلخ می زنم
ومی گویم آنچه درمن است

زخمی است برقلبــــــم به نام دلتنــــــگی  ودانه های اشکـــــم سرمی خورند و

گلهای دامنم
را آبیاری می کنند.چقدردلتنگم برای بودنت برای رسیدنت برای اینکه

بیایی سایه ها بلرزندو هراسها
بغلتند ودورشوند.

سیده زهرا عمادی

دوباره مثل تو هرگز

 

دوباره مثل تو آیا؟

نه دوباره مثل تو هرگز

 دوباره مثل تو امروز؟

دوباره مثل تو فردا؟

 دوباره مثل تو می شود پیدا؟

 نه دوباره مثل تو هرگز

 دوباره مثل من آری؟

 شاید بی شمارو فراوان

 دوباره مثل تو اما...

  نه دوباره مثل تو هرگز

 دوباره هست آینه ای

 که در او زنده شود نگاهم

 هزار آینه هم که باشد

 نه دوباره مثل تو هرگز

 دوباره مثل تو آبی؟

دوباره مثل تو روشن؟

 نه عشق من هرگز

 دوباره مثل تو هرگز

 

دوباره مثل تو هرگز