جستیم راه میکده و خانقاه را

لیکن به سوی دوست نجستیم راه را

تا کی کشیم خرقهٔ تزویر را به دوش

نتوان کشیدن این همه بار گناه را

کی بنده پا نهاد به سر منزل یقین

زنهار خواجه هر مکن این اشتباه را

بیچاره آن گروه که از اضطراب عشق

دیدند راه را و ندیدند چاه را

هر جا که آن سوار پری چهره بگذرد

نتوان نگاهداشت عنان نگاه را

دانی که عاشقان ز چه در خون طپیده‌اند

بینی گر آن کرشمه بیگاه وگاه را

زین آرزو که با تو صبوحی توان زدن

بر هم زدیم خواب خوش صبح‌گاه را

دور از رخ تو گریه مجالی نمی‌دهد

کز تنگنای سینه برآریم آه را

اول ز آستان توام راند پاسبان

آخر پناه داد من بی‌پناه را

اهل نظر ز عارض و زلف تو کرده‌اند

تفسیر صبح روشن و شام سیاه را

دیگر نظر نکرد فروغی به آفتاب

تادید فر طلعت ظل الله را

شمس الملوک ناصر الدین شه که تیغ او

از هم شکافت مغفر چندین سپاه را

آن آسمان همت و خورشید معدلت

کز دل شنید نالهٔ هر دادخواه را

یا رب به حق قائم آل محمدی

دائم بدار دولت این پادشاه را
 

بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را

لب فرهاد نبوسید لب شیرین را

صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم

گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را

گر شبی حلقهٔ آن طره مشکین گیرم

مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را

سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز

بنگر آن سینهٔ سیمین و دل سنگین را

ره به سر چشمه خورشید حقیقت بردم

تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را

کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد

که سرش هیچ ندیده‌ست سر بالین را

گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی

بشکنی رونق بازار مه و پروین را

گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار

برکنی ریشهٔ سرو و سمن و نسرین را

گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی

بت پرستان نپرستند بت سیمین را

کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من

که مسلمان نتوان گفت من بی دین را

ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر

گرد خورشید کشی دایرهٔ مشکین را
 

در قمار عشق آخر، باختم دل و دین را

وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را

فصل نوبهار آمد، جام جم چه می‌جویی

از می کهن پرکن، کاسهٔ سفالین را

آن که در نظر بازی ، عیب کوه‌کن کردی

کاش یک نظر دیدی، عشوه‌های شیرین را

باد غیرت آتش زد، در سرای عطاران

تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را

گر ز قد رخسارت، مژده‌ای به باغ آرند

باغبان بسوزاند، شاخ سرو و نسرین را

چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید

آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را

در کمال خرسند، نیش غم توان خوردن

گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را

گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاری

از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را

دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا

تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را
 

دادیم به یک جلوهٔ رویت دل و دین را

تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را

من سر نخواهم شدن از وصل تو آری

لب تشنه قناعت نکند ماء معین را

میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان

می‌داد در اول نظر از دست نگین را

بر خاک رهی تا ننشینی همهٔ عمر

واقف نشوی حال من خاک نشین را

بر زخم دلم تازه فشاند نمکی عشق

وقتی که گشایی لب لعل نمکین را

گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید

عطار به یک جو نخرد نافهٔ چین را

هر بوالهوسی تا نکند دعوی مهرت

ای کاش بر آری زکمر خنجر کین را

در دایرهٔ تاج‌وران راه ندارد

هر سر که به پای تو نسایید جبین را

چون باز شود پنجهٔ شاهین محبت

درهم شکند شه پر جبریل امین را

روزی که کند دوست قبولم به غلامی

آن روز کنم خواجگی روی زمین را

گر ساکن آن کوی شود جان فروغی

بیرون کند از سر هوس خلد برین را
 


به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را

که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را

به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم

که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را

تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن

که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را

تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر

اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را

نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان

مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را

دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد

نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را

کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم

کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را

گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهد

نخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان را

من ار محبوب خود را می‌پرستم، دم مزن واعظ

که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را

دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد

که خضر از بی‌خودی بر خاک ریزد آب حیوان را

فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید

که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را
 

تا لعل تو باده داده یاران را

بس توبه شکسته توبه کاران را

خواهی نرسی به ناامیدی‌ها

نومید مکن امیدواران را

سر پنجهٔ عشقت از سر کینه

بر خاک نشانده تاج داران را

رحمانی خویش را چه خواهی کرد

رحم ار نکنی گناه‌کاران را

تنها نه مرا به یک نظر کشتی

کشتی به نگاه صد هزاران را

تا بر لب جام می‌نهادی لب

می نشاه فزود می‌گساران را

بنمای چو ماه نوخم ابرو

بگشای دهان روزه داران را

جمعیت طرهٔ پریشانت

برده‌ست قرار بی‌قراران را

نسرین رخ و بنفشه خطت

بی رنگ نموده نوبهاران را

آه دل و اشک دیده‌ام دارد

خاصیت برق و فیض باران را

یک عمر فروغی از غمت جان داد

تا یافت مقام جان‌سپاران را
 

ترک چشم تو بیارست صف مژگان را

تیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان را

فارغم در غم عشق تو ز ویرانی دل

که خرابی نرسد مملکت ویران را

گر نبودی هوس نقطهٔ خالت بر سر

پشت پایی زدمی دایرهٔ امکان را

شد فزون بس که خریدار لبت می‌ترسم

که نبندند به جان قیمت این مرجان را

چارهٔ زلف زره ساز تو را نتوان کرد

گرچه از آتش دل نرم کنی سندان را

چون تو زنار سر زلف نهی بر سر دوش

حق پرستان به سر کفر نهند ایمان را

گر تو زیبا صنم از دیر درآیی به حرم

کافر آن است که آتش نزند قرآن را

دام آدم شد اگر دانهٔ خالت نه عجب

که به یک غمزه زدی راه دو صد شیطان را

دل من تاب سر زلف تو دارد آری

کس بجز گوی تحمل نکند چوگان را

خواجه مشفق اگر دست به شمشیر کند

بنده آن است که از سر ببرد فرمان را

زینهار از سرمیدان غمش زنده مرو

سخت بر خویش مکن مرحله آسان را

دستی از دامن آن ترک فروغی نکشم

تا که آلوده به خونم نکند دامان را
 

جان به لب آمد و بوسید لب جانان را

طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را

سر سودا زده بسپار به خاک در دوست

که از این خاک توان یافت سر و سامان را

صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد

گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را

زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی

که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را

سست عهدی که بدو عهد مودت بستم

ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را

ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد

یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را

حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش

این قدر نیست که سیراب کند عطشان را

با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم

خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را

عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت

که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را

گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی

لعل جان‌بخش تو از بوسه دهد تاوان را

دوش آن ترک سپاهی به فروغی می‌گفت

که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را

آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین

که به هم‌دستی شمشیر گرفت ایران را
 

گر به تیغت می‌زند گردن بنه تسلیم را

که آتش نمرود گلشن گشت ابراهیم را

یا مرو در پیش رویش یا چو رفتی سجده کن

کان خم ابروی واجب کرده این تعظیم را

گو به هم آمیزش قدر دهانش را ببین

آن که گفتا با الف الفت نباشد میم را

کیست دانی بهره‌مند از سینهٔ سیمین بران

آن که در چشمش تفاوت نیست سنگ و سیم را

نه مرا امید فردوس است نه بیم جحیم

یا او نگذاشت در خاطر امید و بیم را

آن که بر بندد کمر در خدمت پیر مغان

می‌نیارد در نظر سلطان هفت اقلیم را

خواجه گر خونم بریزد جای چندین منت است

بندهٔ شاکر شکایت کی کند تقسیم را

غیر دلبندی فروغی دست نقاش قضا

هیچ تعلیمی نداد آن زلف پر تعلیم را
 

ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا

تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا

تا شراب آلوده لعلت گفت حرفی از کباب

رخصتی بر صید مرغان حرم دادی مرا

شام اگر قوت روانم دادی از خون جگر

صبح یاقوت روان از جام جم دادی مرا

دوش گفتی ماجرای وصل و هجرانت به من

هم امید لطف و هم بیم ستم دادی مرا

در محبت یک نفس آسایشم حاصل نشد

کز پس هر عافیت چندین الم دادی مرا

من که در عهدت سر مویی نورزیدم خلاف

مو به مو، ناحق به گیسویت قسم دادی مرا

من نمی‌دانم که در چشم خمارینت چه بود

کز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا

تا خط سبز تو سر زد فارغ از ریحان شدم

خط آزادی ازین مشکین رقم دادی مرا

تا نهادم گام در کویت روا شد کام من

منتهای کام در اول قدم دادی مرا

تا فکندی حلقه‌های زلف را در پیچ و خم

بر سر هر حلقه‌ای صد پیچ و خم دادی مرا

گاهیم در کعبه آوردی و گاهی در کنشت

گه مسلمان و گهی کافر قلم دادی مرا

چون میسر نیست دیدار تو دیدن جز به خواب

پس چرا بیداری از خواب عدم دادی مرا

تا لبان من شدی در مدح سلطان عجم

شهرتی هم در عرب هم در عجم دادی مرا

ناصرالدین شه، فروغی آن که گفتش آفتاب

روشنیها از رخت هر صبح‌دم دادی مرا
 

وقت مردن پا نهاد آن شمع بالین مرا

تا بخربندی ستاند جان غمگین مرا

دوش بوسیدم لب شکرفشانش را به خواب

کاش پنداری نبود این خواب شیرین مرا

خون آهوی حرم را در حرم خواهند ریخت

محرمان بینند اگر آهوی مشکین مرا

برکند از باغ بیخ نسترن را بی خلاف

گر ببیند باغبان آن شاخ نسرین مرا

چشم بد زان ترک یغمایی خدایا دور کن

کز نگاهی کرد تاراج دل و دین مرا

مصلحت این است کز رویش نپوشم چشم شوق

کز جهان پوشید چشم مصلحت بین مرا

گفتم از کار دل خود عقده کی خواهم گشود

گفت وقتی می‌گشایی زلف پرچین مرا

گفتم آیا نخل امیدم به بر خواهد رسید

گفت اگر در بر بگیری سرو سیمین مرا

گفت از خون فروغی دامنی آلوده کن

گفت باید بوسه زد دست نگارین مرا
 

شد وقت مرگ نوش لبی هم‌نشین مرا

عمر دوباره شد نفس واپسین مرا

با صد هزار حسرت از آن کو گذشته‌ام

وا حسرتا اگر بگذارد چنین مرا

چون برکنم ز سینهٔ سیمین دوست دل

که ایزد نداده است دل آهنین مرا

گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق

بستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرا

در وعده‌گاه وصل تو جانم به لب رسید

امید مهر دادی و کشتی به کین مرا

زان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دل

آسوده کردی از غم دنیا و دین مرا

با آن که آب دیده‌ام از سر گذشت باز

خاک در تو پاک نگشت از جبین مرا

نازم خیال خاتم لعلت که همچو جم

آفاق را کشید به زیر نگین مرا

داد آگهی ز خاصیت آب زندگی

زهری که ریخت عشق تو در انگبین مرا

گشتم نشان سخت کمانی فروغیا

یا رب مباد چشم فلک در کمین مرا
 

گرفت خط رخ زیبای گل عذار مرا

فغان که دهر، خزان کرد نوبهار مرا

کشیدسرمه به چشم و فشاند طره به رو

بدین بهانه سیه کرد روزگار مرا

فرشته بندگیش را به اختیار کند

پری رخی که ز کف برده اختیار مرا

ربود هوش مرا چشم او به سرمستی

که چشم بد نرسد مست هوشیار مرا

چگونه کار من از کار نگذرد شب هجر

که طره‌اش به خود انداخت کار و بار مرا

نداده است کسی روز بی‌کسی جز غم

تسلی دل بی صبر و بی‌قرار مرا

گرفته‌ام به درستی شکنج زلف بتی

اگر سپهر نخواهد شکست کار مرا

عزیز هر دو جهان باشی از محبت دوست

که خواری تو فزون ساخت اعتبار مرا

فروغی آن که به من توبه می‌دهد از عشق

خدا کند که ببیند جمال یار مرا
 

تا در پی دهانش بگذاشتم قدم را

گفتم به هر وجودی کیفیت عدم را

محمود بوسه می‌زد پای ایاز و می‌گفت

بنگر چه می‌کند عشق سلطان محتشم را

بر تخت‌گاه شاهی آسوده کی توان شد

بگذار تاج کی را، بردار جام جم را

چندی غم زمانه می‌خورد خون ما را

تا می به جام کردیم، خوردیم خون غم را

پیش صنم پرستان بالا گرفت کارم

تا در نظر گرفتم بالای آن صنم را

در عامل دو بینی کام از یکی نبینی

بردار از این میانه هم دیر و هم حرم را

دلها به شام زلفش نام سحر ندانند

که اینجا کسی ندیده‌ست دیدار صبح‌دم را

کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشید

تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را

خورشید را ز عنبر افکنده‌ای به چنبر

تا بر رخت فکندی آن زلف خم به خم را

تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم

آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را

هر سو دلی به خواری در خاک ره میفکن

تا کی ذلیل سازی دلهای محترم را

در عین مستی امشب خوردم قسم به چشمت

الحق کسی نخورده‌ست زین خوب‌تر قسم را

روزی رمق گرفتم در شاعری فروغی

کز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم را

جم رتبه ناصرالدین کز تیغ کج بیاراست

هم ملت عرب را، هم دولت عجم را
 

طالب جانان به جان خریده الم را

عاشق صادق کرم شمرده ستم را

صف زده مژگان چشم خیمه نشینی

از پی قتلم کشیده خیل حشم را

قبلهٔ خود ساختم بتی که جمالش

پرده نشین ساخت صد هزار صنم را

خرمی شادی فزا که مایهٔ مستی است

هیچ دوایی نکرده چارهٔ غم را

کشتهٔ شاهی شدم به جرم محبت

کز خم ابرو کشید تیغ دو دم را

برمه رویش تعشقی است نگه را

بر سر کویش تعلقی است قدم را

چشم تو هر جا که جام باده چشاند

مست فشاند به خاک ساغر جم را

وه که به عهد میان و دور دهانت

جمع به هم کرده‌ای وجود و عدم را

دوش گشودی به چهره زلف شب آسا

شرح نمودی حدیث نور و ظلم را

گر گل روی تو از نقاب برآید

کس نستاند به هیچ باغ ارم را

گر مددی از مداد زلف تو باشد

نطق فروغی دهد زبان قلم را
 

باعث مردن بلای عشق باشد مرا

راجت جان من آخر آفت جان شد مرا

نرگس او با دل بیمار من الفت گرفت

عاقبت درد محبت عین درمان شد مرا

کو گریبان چاک سازد صبح از این حسرت که باز

مطلع خورشید آن چاک گریبان شد مرا

دوش پیچیدم به زلفش از پریشان خاطری

عشق کامم داد تا خاطر پریشان شد مرا

سخت جانی بر نمی‌دارد سر کوی وفا

تا سپردم جان به جانان سختی آسان شد مرا

داستان یوسف گم‌گشته دانستم که چیست

یوسف دل پا در آن چاه زنخدان شد مرا

حسرت عشق از دل پر حسرتم خالی نشد

هر چه خون دیده از حسرت به دامان شد مرا

کام دل حاصل نکردم از صبوری ورنه من

صبر کردم در غمش چندان که امکان شد مرا

این تویی یا مشتری یا زهره یا مه یا پری

یا مراد هر دو عالم حاصل جان شد مرا

خانهٔ شهری خراب از حسن شهر آشوب اوست

نی همین تنها فروغی خانه ویران شد مرا
 

چنین که برده شراب لبت ز دست مرا

مگر به دامن محشر برند مست مرا

چگونه از سرکویت توان کشیدن پای

که کرده هر سر موی تو پای بست مرا

کبود شد فلک از رشک سربلندی من

که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا

بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم

هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا

به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن

از آن دو لعل می‌آلود می‌پرست مرا

کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی

که هست مستی این باده از الست مرا

نشسته خیل غمش در دل شکستهٔ من

درست شد همه کاری از این شکست مرا

خوشم به سینهٔ مجروح خویشتن یا رب

جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا

پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان

که عشقش از پی این کار کرده هست مرا
 

اگر مردان نمی بردند امتحانش را

نمی دانم که بر می‌داشت این بار گرانش را

من بی‌چاره چون بوسم رکاب شه‌سواری را

که نگرفته‌ست دست هیچ سلطانی عنانش را

فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی

که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را

مرا پیوسته در خون می‌کشد پیوسته ابرویی

که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را

کسی از درد پنهان آشکارا می‌کشد ما را

که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را

مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی

که دل گم کرده ام آنجا و می‌جویم نشانش را

هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما

بهر چشمی نمی‌بخشند خاک آستانش را

چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب

لبی را بوسه باید زد که می‌بوسد دهانش را

چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن

کسی را بنده باید شد که می‌بندد میانش را

گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی

به یک پیمانه دادی نقد عمر جاودانش را

چنان از دست بیدادش دل تنگم به حرف آمد

که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور

که حق بر دست او داده‌ست مفتاج جهانش را

چو برخیزند شاهان جوان‌بخت از پی نازش

جهان پیر گیرد دامن بخت جوانش را

فروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت را

مگر مردم نمی‌بینند چشم خون‌فشانش را
 

میفشان جعد عنبر فام خود را

ببین دلهای بی آرام خود را

سپردم جان و بوسیدم دهانت

به هیچ آخر گرفتم کام خود را

به دشنامی توان آلوده کردن

لب شیرین درد آشام خود را

دلم در عهد آن زلف و بناگوش

مبارک دید صبح و شام خود را

در آغاز محبت کشته گشتم

بنازم بخت نیک انجام خود را

زبان از پند من ای خواجه بر بند

که بستم گوش استفهام خود را

ز سودای سر زلف رسایش

بدل کردم به کفر اسلام خود را

من آن روزی که دل بستم به زلفش

پریشان خواستم ایام خود را

به عشق از من مجو نام و نشانی

که گم کردم نشان و نام خود را

فروغی سوختم اما نکردم

ز سر بیرون خیال خام خود را
 

نازم خدنگ غمزهٔ آن دل‌پذیر را

کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را

مایل کسی به شه‌پر فوج فرشته نیست

چندان که من ز شست دل‌آرام تیر را

منعم ز سیر صورت زیبای او مکن

از حالت گرسنه خبر نیست سیر را

وقتی به فکر حال پریشان فتاده‌ام

کز دست داده‌ام دل و چشم و ضمیر را

مقبول اهل راز نگردد نماز من

گر در نظر نیاوردم آن بی‌نظیر را

فرخنده منظری شده منظور چشم من

کز جلوه میزند ره چندین بصیر را

شد گیسوان سلسله مویی کمند من

کز حلقه‌اش نجات نباشد اسیر را

تا باد صبح دم زد از آن زلف و خط و خال

آتش گرفت عنبر و عود و عبیر را

هر دل که شد به گوشهٔ چشم وی آشنا

یک سو نهاد گوش نصیحت پذیر را

بوسی نمی‌دهد به فروغی مگر لبش

بوسیده درگه ملک ملک گیر را

زیب کلاه و تخت محمد شه دلیر

کار است ملک و ملت و تاج و سریر را
 

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را

وز مژه آب داده‌ام باغ نچیدهٔ تو را

قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم

به که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را

با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو

رام به خود نموده‌ام باز رمیدهٔ تو را

من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن

چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را

تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین

پشت خمیده مرا، قد کشیدهٔ تو را

قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی

چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیدهٔ تو را

شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر

زان خم طره بنگرد صبح دمیدهٔ تو را

خسته طرهٔ تو را چاره نکرد لعل تو

مهره نداد خاصیت، مار گزیدهٔ تو را

ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام

شکر خدا که دوختم جیب دریدهٔ تو را

دست مکش به موی او مات مشو به روی او

تا نکشد به خون دل دامن دیدهٔ تو را

باز فروغی از درت روی طلب کجا برد

زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریدهٔ تو را
 

من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را

کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را

گر بدینسان نرگس مست تو ساغر می‌دهد

هوشیاری مشکل است البته مستان تو را

وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست

بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را

جز سر زلف پریشانت نمی‌بینم کسی

کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را

ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت

سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را

هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب

صبح‌دم بیند اگر چاک گریبان تو را

دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند

گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را

چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد

تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را

آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر

ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را
 

گر در شمار آرم شبی نام شهیدان تو را

فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را

گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی

زندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو را

سرمایهٔ جان باختم تن را ز جان پرداختم

آخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو را

هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه‌ای

اما دل بشکسته‌ام نشکست پیمان تو را

هر گه که بهر کشتنم از غمزه فرمان داده‌ای

بوسیدم و بر سر زدم شاهانه فرمان تو را

گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختن

حاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو را

گر بخت در عشقت به من فرمان سلطانی دهد

سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را

اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر

ترسم که سازد آشکار اسرار پنهان تو را

آشفته خاطر کرده‌ام جمعیت عشاق را

هر شب که یاد آورده‌ام زلف پریشان تو را

دانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسه‌ها

مستی که بوسد دم به دم لبهای خندان تو را

زان رو فروغی می‌دهد چشم جهان را روشنی

کز دل پرستش می‌کند خورشید تابان تو را
 

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را

کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد

تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین

تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم

خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من

هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی

میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور

کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت

زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را
 

گر باغبان نظر به گلستان کند تو را

بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را

گر صبح‌دم به دامن گلشن گذر کنی

دست نسیم، گل به سرافشان کند تو را

مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن

گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را

ای کاش چهرهٔ تو سحر بنگرد سپهر

تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را

دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد

تا چشم بند مردم دوران کند تو را

چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب

هرگه که یاد طرهٔ پیچان کند تو را

در هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیست

قربان حالتی که پریشان کند تو را

با هیچ‌کس به کشتن من مشورت مکن

ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را

الحق سزد که تربیت خسرو عجم

میر نظام لشکر ایران کند تو را

جم احتشام ناصرالدین شه که عون او

هم‌داستان رستم دستان کند تو را

داند هلاک جان فروغی به دست کیست

هر کس که سیر نرگس فتان کند تو را
 

زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را

به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را

سزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنی

که صف شکن مژهٔ لشگر افکن است تو را

توان شناختن از چشم مست کافر تو

که خون ناحق مردم به گردن است تو را

چگونه روز جزا دامنت به دست آرم

که دست خلق دو عالم به دامن است تو را

به دوستی تو با عالمی شدم دشمن

چه دشمنی است ندانم که با من است تو را

دلم شکستی و چشم از دو عالمم بستی

دو زلف پرشکن و چشم پر فن است تو را

به سایهٔ تو خوشم ای همای زرین بال

که بر صنوبر دلها نشیمن است تو را

کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن

که در میان دل و دیده مسکن است تو را

چسان متاع دل و دین مردمان نبری

که چشم کافر و مژگان رهزن است تو را

ز بخت تیره فروغی بدان که دم نزند

که تیره بختی عشاق روشن است تو را
 

مکن حجاب وجودت لباس دیبا را

که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را

تو را برهنه در آغوش باید آوردن

گرفتی از همه عضوت مراد اعضا را

ز پای تا به سرت می‌مکم چو نیشکر

به دستم ار بسپارند آن سر و پا را

هنوز اهل صفا پرده در میان دارند

بیار ساقی مجلس می مصفا را

ز گریهٔ سحری گرد دیده پاک بشوی

که در قدح نگری خنده‌های صهبا را

شبانه جام جهان‌بین ز دست ساقی گیر

که آشکار ببینی نهان فردا را

چه شعله بود که سر زد ز خیمهٔ لیلی

که سوخت خرمن مجنون دشت‌پیما را

کمال حسن وی از چشم من تماشا کن

ببین ز دیدهٔ وامق جمال عذرا را

دلش هنوز نیامد به پرسش دل من

مگر به دلها نشیند راه دلها را

سحر فرشتهٔ فرخ سرشته‌ای دیدم

که می‌نوشت به زر این سه بیت غرا را

ستاره درگه مولود شاه ناصردین

گرفت دامن اقبال مهد علیا را

ستوده پرده نشینی که فر معجز او

شکسته اختر پرویز و تاج دارا را

خجسته کوکب بختش به آسمان می‌گفت

که من خریدم خورشید عالم‌آرا را

فروغی آن مه تابنده سوی خویشتنم

چنان کشید که رخشنده مهر حربا را
 

نگارم گر به چین با طرهٔ پرچین شود پیدا

ز چین طرهٔ او فتنه‌ها در چین شود پیدا

کی از برج فلک ماهی بدین خوبی شود طالع

کی از صحن چمن سروی بدین تمکین شود پیدا

هر آن دل را که با زلف دل‌آویزش بود الفت

کجا طاقت شود ممکن کجا تسکین شود پیدا

صبا کاش آن مسلسل سنبل مشکین بیفشاند

که از هر حلقه‌اش چندین دل مسکین شود پیدا

شکار خویشتن سازد همه شیران عالم را

گر از صحرای چین آن آهوی مشکین شود پیدا

کجا فرهاد خواهد زنده شد از شورش محشر

مگر شیرین به خاکش با لب شیرین شود پیدا

من از خاک درش صبح قیامت دم نخواهم زد

که ترسم رخنه‌ها در قصر حورالعین شود پیدا

نشاید توبه کرد از می‌پرستی خاصه در بزمی

که ترک ساده با جام می رنگین شود پیدا

نخواهد در صف محشر شهیدی خون‌بهایش را

اگر از آستین آن ساعد سیمین شود پیدا

دلم در سینه می‌لرزد ز چین زلف او آری

کبوتر می‌تپد هر چا پر شاهین شود پیدا

به غیر از روی او زیر عرق هرگز ندیدستم

که خورشید از میان خوشهٔ پروین شود پیدا

چنان گفتم غزل در خوبی رعنا غزال خود

که گر بر سنگ بسرایم از آن تحسین شود پیدا

سزد گر در بپاشد لعل او هر گه که در گیتی

ز صلب ناصرالدین شه، معین الدین شود پیدا

بلند اختر شهنشاهی که بهر جشن او هر شب

مهی از پردهٔ گردون به صد آیین شود پیدا

فروغی از دعای پادشه فارغ نباید شد

دعا کن کز لب روح الامین آمین شود پیدا
 

در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را

آن‌جا که می‌رساند پیغامهای ما را

گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان

خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را

در پیش ماه‌رویان سر خط بندگی ده

کاین جا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را

تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم

تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را

بالای خوش‌خرامی آمد به قصد جانم

یا رب که برمگردان از جانم این بلا را

ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود

برجام می بیفزا لعل طرب فزا را

دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید

کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را

در قیمت دهانت نقد روان سپردم

یعنی به هیچ دادم جان گران‌بها را

تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد

گر در چمن چمانی آن قامت رسا را

خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین

بر عارضت نظر کن گیسوی مشک‌سا را

جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس

کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را

گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی

ایزد به من ندادی طبع غزل‌سرا را

شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین

کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را

شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم

از کردگار خواهم تاثیر این دعا را
 

به جان تا شوق جانان است ما را

چه آتش‌ها که بر جان است ما را

بلای سختی و برگشته بختی

از آن برگشته مژگان است ما را

از آن آلوده دامانیم در عشق

که خون دل به دامان است ما را

حدیث زلف جانان در میان است

سخن زان رو پریشان است ما را

چنان از درد خوبان زار گشتیم

که بیزاری ز درمان است ما را

ز ما ای ناصح فرزانه بگذر

که با پیمانه پیمان است ما را

ز بس خو با خیال او گرفتیم

وصال و هجر یکسان است ما را

سر کوی نگاری جان سپردیم

که خاکش آب حیوان است ما را

شبی بی روی آن مه روز کردن

برون از حد امکان است ما را

گریبان تو تا از دست دادیم

اجل دست و گریبان است ما را

به غیر از مشکل عشقش فروغی

چه مشکل‌ها که آسان است ما را
 

تا اختیار کردم سر منزل رضا را

مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را

تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم

تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن

چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت

من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را

یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر

خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را

دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی

کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را

بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش

بندی به پا توان زد صبر گریز پا را

یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت

بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را

آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن

ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را

گر سوزن جفایت خون مرا بریزد

نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را

تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد

کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را
 

صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را

که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن

کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس

ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را

بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس

که ندانست کسی قیمت این کالا را

حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش

که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را

کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر

کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را

عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد

که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را

سیلی از گریهٔ من خاست ولی می‌ترسم

که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد

قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را