دشت خشکید و رمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچکس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیجکسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت

دل به هرکس که رسیدیم سپردیم ولی
...
قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

هر چه در تجربه ی عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری ست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت...
 
فاضل نظری
کتاب ضد