مهسا یوسفی
به سبز ترین درخت این شهر،دخیل بسته ام.
و به آستانه ی هجرت رسیده ام.
چه قدر این فاصله کوتاه است!
من میدانم،
که با تماشای باران،
بندبند جسمت،
لبریز از خاطرات من میشود.
آن هنگام که خشکی لبهایت را،
هیچ پاسخی نخواهد بود.
به سرخ ترین حادثه ها رسیده ام.
باران،
یکریز،
به نبودنت،سوگند می خورد.
نگاه کن!
به کوچه هایی که غرور هیچ گریه ای،
در حجم فاسد عشق بازی ها،
له نمی شود.
باید تحسین کرد،
شانه های قدرتمند شهری که تو را ندارد،
اما هنوز،
تاب عبور دارد.
باید ترسید؛
از گذر ثانیه هایی که وحشی وار،
به جان نفس هایم می افتد.
هووووووو!
نفسی عمیق می کشم.
در آستانه ی هجرت،
در تلاطم نبودن،
و در مستی یک نگاه.
سوگند خورده ام،
که اگر این بار،
از خیابان های نوساز تاریخ گذشتم،
تمام اشک دان های معشوقه های راستگو را،
که نمک و آب را،
جای اشک های نریخته شان،
به عاشق از جنگ بازگشته،نشان داده اند،
بشکنم.
سوگند خورده ام،
غرور خویش را بشکنم.
از حال بی حال خویش که بگذرم،
می رسم به آشفتگی های تو.
عدالت را قاضی کرده ام امشب.
باران که می بارد،
بی هوا راهی می شوم.
راهی کوچه هایی که دیگر هیچ امیدی به یافتن "مهسا"ی خویش نداری.
گم کردن کسی که هنوز به تو می اندیشد،دردناک است.
و بیش،
آن لحظه که ندانی او نیز،به تو می اندیشد.
به سبز ترین درخت آن شهر،دخیل بسته ای.
در آستانه ی شهادت،
مرگ،
نابودی...
تا مرا،به دعاهای شبانه ات،پیوند زنی.
و از میان نفس های مردم حسودی که تو را از من...
و مرا از تو...
راهی به من بجویی.
تو یکسره خیس می شوی.
چتر را که نیاورده ای،هیچ
اشک های نا امیدی ات را نثار زمینی می کنی،
که قدم های سست مرا،
بستر بوده است.
نبودنم را می بوسی،
و حسرت مرا به آغوش می کشی.
پس از تو،
خوب تفاوت آغوش و بغل را دانسته ام.
تن خسته ی خویش را،
به دیوار تکیه میدهی.
و اجازه میدهی،
رگبار درونت،
کوچه را روشن کند.
من میدانم!
آن لحظه که مقصد را،هوای تو تعیین میکنم،
تو به وقت شرعی دریا،
خواب مانده ای.
چه می شود کرد؟
تمام شب را بیدار بوده ای،
آن هم زیر باران.