سهراب سپهری
صدای آب می آید
مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟
لباس لحظه ها پاک است
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف
نخهای تماشا
چکه های وقت
طراوت روی آجر هاست
روز استخوان روز
چه میخواهی؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه فکر است
سفر هایی تو را در کوچه هاشان خواب میبینند
تو را در میان دریا ها دور مرغابی ها به هم تبریک میگویند
چرا مردم نمیدانند که لاین اتفاقی نیست؟
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق
آب ها شط دیروز است
چرا مردم نمیدانند که گلهای ناممکن هوا سرد است؟
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰ ساعت توسط محسن دهباشی
|
سلام از بازدیدتون متشکرم.امیدوارم خوشتون بیاد و بازم ازم سر بزنید.راستی نظراتتون خوشحالم میکنه.امیدوارم این وب بتونه شما را با شعر و ادب فارسی بیشتر آشنا کنه.با کپی کردن مطالب هم مشکلی ندارم راحت باشید فقط خواهش میکنم یکبار بخونید بعد کپی کنید.