فکر کن.

تمام بودن تو،

زاده ی ذهن خلاق من بود.

و من در تب رویایی ترین کابوس،

تو را به واژه رسانده ام.

به آینده بیا.

کمی عاشقانه...

کمی مهربان...

کمی گرم... .

تو را چنان که تویی،تمنا کرده ام.

فکر کن.

به سراب سرانگشتان من،

به خیال موهای نیمه باز،

به تشنج یک حضور.

نگاه کن که چگونه،

مقابل قهوه ای چشم های تو،

عسل از چشم هایم پرید.

ببین چگونه من،در گذر زمان زنده بودن،

به مرگ فاصله رسیده ام.

فکر کن.

تمام بودن تو،

زاده ی ذهن خلاق من بود.