مهسا یوسفی
فکر کن.
تمام بودن تو،
زاده ی ذهن خلاق من بود.
و من در تب رویایی ترین کابوس،
تو را به واژه رسانده ام.
به آینده بیا.
کمی عاشقانه...
کمی مهربان...
کمی گرم... .
تو را چنان که تویی،تمنا کرده ام.
فکر کن.
به سراب سرانگشتان من،
به خیال موهای نیمه باز،
به تشنج یک حضور.
نگاه کن که چگونه،
مقابل قهوه ای چشم های تو،
عسل از چشم هایم پرید.
ببین چگونه من،در گذر زمان زنده بودن،
به مرگ فاصله رسیده ام.
فکر کن.
تمام بودن تو،
زاده ی ذهن خلاق من بود.

+ نوشته شده در یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۲ ساعت توسط مهسا یوسفی
|
سلام از بازدیدتون متشکرم.امیدوارم خوشتون بیاد و بازم ازم سر بزنید.راستی نظراتتون خوشحالم میکنه.امیدوارم این وب بتونه شما را با شعر و ادب فارسی بیشتر آشنا کنه.با کپی کردن مطالب هم مشکلی ندارم راحت باشید فقط خواهش میکنم یکبار بخونید بعد کپی کنید.