مهتاب سفر کرد
سرم را به جای شانه های تو،
به دیوارهای بی اعتماد این شهر تکیه میدهم.
در کوچه هایی قدم میزنم
که مدت هاست از نبودن تو،به خواب رفته اند.
آسمان،
در نبود تو مرثیه ی باران سر داده است.
و من سالهاست،
در مهی غلیظ راه میروم.
شب های سیاه،
با تماشای ماه،
به این میرسم که چه قدر به تو شبیه است.
راز زیبایی این است:
آنچه به تو شبیه شود،
چشم نواز میشود.
در کوچه های "بی تو" قدم میزنم.
دست هایم را به خودم می سپارم و موهای خیسم را به روسری.
خاطرات تو،مرا آتش میزند.
و خونسردی مرا،
به باد میدهد.
به بودن تو سوگند،
هیچ چیز به وسعت رفتن تو،
مرا به شب نسپرده بود.
آن روز که آمدی،
پاییز بود،با بهاری که از تو ساخته بودم.
آن روز هم که میرفتی،
بهار بود،با پاییزی که تو خود ساخته بودی.
و من تو را،
به خدایی سپردم که تو را از من ربود.
این خدایی که من دیدم،
...
کفر نمی گویم!
آن روز که میرفتی،
مهتاب سفر کرد.