یک پاییز طولانی
باز هم نیامده،بهانه ی رفتن گرفته ای.
باز هم چمدان نارنجی ات را،
پر از قاب های پاییز کرده ای.
من که گفته بودم اگر بیایی
پاییز،
چند ماهی بیشتر طول می کشد.
من که همه ی این ها را گفته بودم.
حتی برایت نوشته بودم
بعد از آن عصر بارانی که رفتی،
من شاعر شدم.
ولی تو
امشب،
یک روز نرسیده به پاییز
آمدی.
میخواهی صبح بروی؟
کجا؟
گستردگی آغوش من،
حداقل چند روزی طول میکشد
تو نمی توانی تن بکنی از این دست ها
تو عزیز کرده ی دیگران نبوده ای
که یک شبه بیایی و یک شبه بروی.
خاطرت هست؟
آن دویدن های بی مقصد؟
آن دلتنگی های بی مرز و حد؟
من چشم گذاشتم
تو را تا کودکی هایم شمردم،
و تو اکنون
به بلوغ جوانی من رسیده ای.
کمی بیشتر بمان.
دنیا به آخر نمی رسد.
من برایت نوشته بودم،
وقتی باران می بارد
نیمکت ها همه یک نفره می شوند
چتر ها کوچک تر
و خیابان های این شهر
به هیچ مقصدی ختم نمی شوند.
گفته بودم،
شعرهای من،
بی مخاطب مانده اند.
حالا که آمده ای
یک پاییز طولانی بمان.
چمدانت را
پر از لباس های من کن
و گستردگی آغوشت را
تا چندین سال،امتداد بده.
باور کن دنیا به آخر نمی رسد.
مهسا یوسفی
maisa8.blogfa.com
سلام از بازدیدتون متشکرم.امیدوارم خوشتون بیاد و بازم ازم سر بزنید.راستی نظراتتون خوشحالم میکنه.امیدوارم این وب بتونه شما را با شعر و ادب فارسی بیشتر آشنا کنه.با کپی کردن مطالب هم مشکلی ندارم راحت باشید فقط خواهش میکنم یکبار بخونید بعد کپی کنید.