گزیده ای از اشعار شهریار
آنکه میخواست غبار غمم از دل بزداید آخ آخ که غبار رهش از پا نزدودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس این شد ای مایه امید زسودای تو سودم
به غزلی توان رام کرد غزالان رمیده شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
آنکه میخواست غبار غمم از دل بزداید آخ آخ که غبار رهش از پا نزدودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس این شد ای مایه امید زسودای تو سودم
به غزلی توان رام کرد غزالان رمیده شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان حاشیه رفتن دگر نامه سیاه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکوی زندگی پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
خود برسان به شهریار این که در این محیط غم بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو به خود باز امدم نقش تو در خود جستوجو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت مارا ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
از این پس شهریارا ما و از مردم رمیدن ها که من پیوند خاطر را با غزالی مشک مو کردم
عاشقم خواهد و رسوای جهانی چه کنم عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد یاد آن پروانه پر سوخته بی پروائی
لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی ذلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی
شهریار از هوس قند لبت چون طوطی شهره شد در همه آفاق به شکرخائی
چشم جان زغیر تو بستیم پای دل هرجا گذشت جلوه جانانه تو بود
برخاست مرغ همت از تنگنای خاک کورا هوای دام تو و دانه تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز هرچند آشنا همه بیگانه تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار تا بانگ صبح ناله مستانه تو بود
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود بیچاره من که ساختم از آب و آتشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
باور مکن که طعنه طوفان روزگار جز در هوای ذلف تو دارد مشوشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم
هر شب چو مهتاب بر بالین من بتاب ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار این کار توست من همه جور تو میکشم
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف چو تو ترسا بچه آهنگ کلیسا داری
جز دل تنگم ای مونس جان جای تو نیست تنگ مژسند دلی که در او جا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا ژا خوب آنچه خوبان دارند تو به تنها داری
آیت رحمت روی تو به قران ماند در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار اشوب تماشای تو کارستان کرد راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خوابم به دریاچه اشگم گم شد تو به چشمی که نشینی دل دریا داری
شهریار از سر کوی سهی بالایان این چه رازیست که با عالم بالا داری؟
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران وای به حال دگران
میروم تا به صاحبنظری باز رسم محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چو آینه ی اهل صفا میشکنند که ز خود بیخبرند این زخدا بیخبران
شهریارا غم آوارگی و دربه دری شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار خدایا شکر که این عمر جاودانی نیست
همه به گریه ابر سیه گشودم چشم در این افق که فروغی ز شادمانی نیست
زبلبل چمن طبع شهریار افسوس که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست