باید از محشر گذشت

لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست ،

 گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است ،

 عذر میخواهم پری ...

 عذر میخواهم پری ...

 من نمیگنجم در آن چشمان تنگ ،

 با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند ،

 روی جنگلها نمی آیم فرود  

 شاخه زلفی  گو مباش ،

 آب  دریا ها کفاف تشنه این درد نیست ،

 بره هایت میدوند ،

 جوی باریک عزیزم راه خود گیرو برو ...

یک شب مهتابی از این تنگنای  بر فراز کوها پر میزنم،   

 میگذارم میروم ،

ناله خود میبرم ،

 دردسر کم میکنم ...

 چشمهائی خیره می پاید مرا،

غرش تمساح می آید بگوش ،

کبر فرعونی و سحر سامریست ،

دست موسی و محمد با من است ،

میروی ، وعده آنجا که با هم روز شب را آشتیست ،

صـبـح چنـدان دور نیست ...