می روم بی خبر

 

می روم بی خبر این بار خیالت راحت…

تو بمان با دگران یار خیالت راحت…

بعد از این همنفس هر شب من خواهد شد…

فقط این پاکت سیگار خیالت راحت…

چند روزی است که تلخینگی تنهایی…

می شود بر سرم آوار خیالت راحت…

سهم تو پنجره هایی که تو را می خوانند…

سهم من این همه دیوار خیالت راحت…

بعد از این یاد تو و بغض من و خاطره ها…

نه امیدی و نه دیدار،خیالت راحت!

 

اینجا جاییست که پشت دوستت دارم ها هم نوشته شده: ساخت چین…

رفتن ، همیشه رفتن نیست.

رفتن ، همیشه رفتن نیست.
گاهی نشسته ای روی مبل .
لیوان چای را گرفته ای دستت
وحتی شاید درجواب حرف های کسی سر تکان می دهی.
شاید سر کلاس باشی
یا حتی ...
شاید پشت پنجره بهار باشد
شاید پایت روی برف های ترد زمستان باشد.
مهم نیست .
وقت رفتن که برسد ،
خودت می فهمی.
نه بال لازم است نه بلیط هواپیما و اتوبوس.
از سرزمین های یخ زده خودت می روی
به دوردست های نا شناس خودت.
هنوز نشسته ای سر کلاس ،
هنوز چایی می نوشی،
فقط تو دیگر نیستی
کسی نخواهد فهمید ولی ،
تو از خودت کوچ کرده ای...
همیــــــــــــــن !!!

مریم حیدرزاده

بی تو نمی شه باشم ای آخرین امیدم

امید من تو هستی بی تو یه نا امیدم



در اوج با تو بودن نمی شه که جدا شد

نمی شه از دل تو دقیقه ای رها شد



ای بهترین رفیقم تو اوج بی کسی ها

نذار بشم اسیره غم های تلخ دنیا



رفیق من تو هستی تویی که بهترینی

تنها نذار بمونم تا اشکامو نبینی



دلم می خواد همیشه کنار تو بمونم

به من نگو نمیشه که از تو من بخونم



رفیق خوب من باش تو این روزای تاریک

منو رها کن از این دنیای سرده کوچیک



نگو میخوای جدا شی به یاد من نباشی

نگو میخوای بری تو رفیق نیمه راه شی

 

منبع

حافظ


روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد
 

حافظ


مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش

که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ

که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
 

حافظ


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید

از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
 

حافظ

 

گل بی رخ یار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد

طرف چمن و طواف بستان

بی لاله عذار خوش نباشد

رقصیدن سرو و حالت گل

بی صوت هزار خوش نباشد

با یار شکرلب گل اندام

بی بوس و کنار خوش نباشد

هر نقش که دست عقل بندد

جز نقش نگار خوش نباشد

جان نقد محقر است حافظ

از بهر نثار خوش نباشد
 

حافظ


خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلی دریاب و در یاب

که دایم در صدف گوهر نباشد

غنیمت دان و می خور در گلستان

که گل تا هفته دیگر نباشد

ایا پرلعل کرده جام زرین

ببخشا بر کسی کش زر نباشد

بیا ای شیخ و از خمخانه ما

شرابی خور که در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر همدرس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد

ز من بنیوش و دل در شاهدی بند

که حسنش بسته زیور نباشد

شرابی بی خمارم بخش یا رب

که با وی هیچ درد سر نباشد

من از جان بنده سلطان اویسم

اگر چه یادش از چاکر نباشد

به تاج عالم آرایش که خورشید

چنین زیبنده افسر نباشد

کسی گیرد خطا بر نظم حافظ

که هیچش لطف در گوهر نباشد
 

حافظ


کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
 

حافظ


خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدایا که در حریم وصال

رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

همای گو مفکن سایه شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
 

حافظ


نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد

غم دنیی دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
 

حافظ

من و انکار شراب این چه حکایت باشد

غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد

تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند

پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
 

حافظ

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم

داغ سودای توام سر سویدا باشد

تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر

کز غمت دیده مردم همه دریا باشد

از بن هر مژه‌ام آب روان است بیا

اگرت میل لب جوی و تماشا باشد

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ

که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد

کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری

سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
 

حافظ


به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد

تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند

کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز

به یار یک جهت حق گزار ما نرسد

هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی

به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کائنات آرند

یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند

که گردشان به هوای دیار ما نرسد

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطر امیدوار ما نرسد

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او

به سمع پادشه کامگار ما نرسد
 

چه خوش خیال بودم ...

چه خوش خیال بودم ...
که همیشه
فکر می کردم
در قلب تو
محکومم
...
.....به حبس ابد!!
... به یکباره جا خوردم ......
وقتی
زندان بان
برسرم فریاد زد
هی...
تو ...
آزادی!
و صدای گامهای
غریبه ای که به سلول من می آمد

حافظ


اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد

ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

و گر به رهگذری یک دم از وفاداری

چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد

و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس

ز حقه دهنش چون شکر فروریزد

من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم

بس آب روی که با خاک ره برآمیزد

فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز

هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد

بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ

که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
 

گزیده ای از اشعار عراقی

در حلقهٔ فقیران قیصر چه کار دارد؟

در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟

در راه عشقبازان زین حرف‌ها چه خیزد؟

در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟

جایی که عاشقان را درس حیات باشد

ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟

جایی که این عزیزان جام شراب نوشند

آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟

وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد

بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟

در راه پاکبازان این حرف‌ها چه خیزد؟

بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟

آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا

جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟

دایم، تو ای عراقی، می‌گوی این حکایت:

با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟

منبع

گزیده ای از اشعار عراقی

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست اینها گل باغ آشنایی

همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی

مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در درآمد

که: درآ درآ عراقی که تو خاص از آن مایی

منبع

گزیده ای از اشعار عراقی

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست اینها گل باغ آشنایی

همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی

مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در درآمد

که: درآ درآ عراقی که تو خاص از آن مایی

منبع

حافظ


راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی

باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
 

جملات عاشقانه

بسیار تماشایی و آراسته ای / از رونق ماه آسمان کاسته ای
انگار نه انگار که ما را دیدی / از روی کدام دنده بر خاسته ای؟
********************
اگه فروختمت ناراحت نشو
چون هر کسی از یه راهی نون در میاره
ما هم از گل فروشی
********************
خرابه های دلم از تمام خانه های جهان قشنگتر است، چون یاد تو در آن ساکن است
********************
شاید تنها کسی نبودم که دوستت داشتم ، اما کسی بودم که تنها تو را دوست داشتم…
********************
دستهایت ، تنها بالشی است که وقتی سر بر او دارم ، کابوس نمی بینم
********************
به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم ولی به “از چشم افتادن در یک لحظه” عجیب معتقدم
********************
عشق یعنی اختیار بدی که نابودت کنند ولی “اعتماد” کنی که این کار را نمیکنند
********************
یادت هست ، خیالت هست ، خاطراتت هست، فقط کمی جای تو خالیست ، نمی آیی ؟

 

جملات عاشقانه

گاهی نیاز داری به یه آغوش بی منت
که تورو فقط و فقط واسه خودت بخواد
که وقتی تو اوج تنهایی هستی با چشماش بهت بگه: هستم، تا تهِ تهش!
********************

بعد بغل کردنت لباسم بوی تو را میدهد، همه ی عطرها از تو بوی خوش میگیرند
********************

عشق و محبت ردپای خدا در زندگیست، امیدوارم زندگیت پر از ردپای خدا باشد
********************

آنقدر باورت دارم، که وقتی می گویی “باران” خیس می شوم…
********************

در انتظار تو ، کاسه ی صبر که هیچ، صبر کاسه هم لبریز شد
********************
انصاف نیست دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی
و آنقدر بزرگ باشد که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی…


جملات عاشقانه


یاد تو حس قشنگی است که در دل دارم / چه تو باشی چه نباشی نگهش میدارم
********************
چه فرقی میکند مهره سیاه باشم یا سفید
چشمانت با اولین حرکت ماتم میکند
********************
تو باش، نه برای اینکه در دنیا تنها نباشم، تو باش تا در دنیای تنهایی ام تنها تو باشی
********************
با هر قدمی که دور شدی روحم خراشی خورد ، حالا با هر نسیمی درونم میسوزد
********************
عشق مثل کشی میمونه که ۲ نفر دارن میکشن ،
اگه یکی ولش کنه دردش واسه کسیه که هنوز اونو نگه داشته
********************
آفتاب که میتابد ، پرنده که میخواند و نسیم که می وزد ،
با خودم میگویم حتما حال تو خوب است که جهان این همه زیباست
********************
ماهی تو ، که بر بام شکوه آمده است / آیینه ز دست تو به ستوه آمده است
خورشید اگر گرم تماشای تو نیست / دلگیر نشو ، ز پشت کوه آمده است
********************
هنوز دلخوشم به “خدانگهدارش” ، اگر نمی خواست برگردد ،
اصراری نبود که خدا مرا نگه دارد
********************
شال گردن گرمم را به گردن سرد احساساتت بینداز ،
تحمل این همه سردی احساس سخت است
********************
تکیه نکن بر عصای تنهایی ات ، شانه هایم را خدا برای تو آفریده
********************
تو تک ستاره منی منم اسیر بودنت
از ته دل داد میزنم میمیرم از نبودنت
********************
پیر می شود آدم وقتی عزیزش را صدا می کند و عزیزم نمی شنود
********************

جملات عاشقانه

تو آدم
من حوا
بیا جهانى دیگر آغاز کنیم
عشق بورز
دوستم داشته باش
تازه سیب چیده ام

********************
چقدر سخته ، تو دنیا هیچ چیز غیر قابل توضیح تر از این اتفاق نیست
که آنکه من بزرگش کردم ، کوچکم کرد !
********************
زیر باران عشق باید ماند تا غبار تنهایی را شست
نمیدانم زیر کدامین باران ایستاده ام که اینگونه تنها ولی خیس بارانم

حمزه زارعی

چرا ؟؟؟

نمی دونم چرا دستام به دستاي تو عادت کرد ؟!

چرا برق نگاه تو به قلب من اصابت کرد ؟!

نمی دونم چرا هرجا که میرم یاد تو هستم ؟!

چرا چشمات به چشماي پر از اشکم خیانت کرد ؟!

حالا اشکام به یادتو میان رو گونه هاي من

کسی اینجا کنارم نیست ، چه سرده شونه هاي من

ببین تنها ، بدون تو چقدر دلگیر و آشفته م

با این حال و هواي بد جدایی رو پذیرفتم

حمزه زارعی

دست هاي آلوده

از این سردرگمی خسته م ، از این روزاي تکراري

از این حالی که معلومه یکی غیر از منو داري

حالا می فهمم این روزا چرا دستاي تو سرده

چرا قلب پر از عشقت مسیر راهو گم کرده

به این دستاي آلوده یه احساس بدي دارم

چشات عین نیازم بود ، از این احساس بیزارم

حواست پیش چشماشه واسه اینه پر از شوري

چقدر نزدیک دستاشی ، تو از دنیام چقدر دوري

بی خداحافظی رفتی ، فاصله گرفتی از من

دیگه هیچ غمی ندارم وقتی دستام از تو دورن

کاري به کارت ندارم ، دیگه با تو بی حسابم

انگاري تورو ندیدم حتی یکبار توي خوابم

حمزه زارعی

حواس پرت

حواست پیش چشماشه

منو اصلا نمی بینی

داره عمرم تلف می شه

کنار من نمی شینی

چقدر سخته جدا بودن

چقدر زجر آوره دوري

چقدر عشق تو سنگینه

ولی می خوامت هر جوري !

حواست به منم باشه

منی که محو چشماتم

منی که با دلی عاشق

تو بهت ردپاهاتم

نمی دونم چرا چشمات

منو دیگه نمی بینه

چرا دستاي گرم تو

کنار من نمی شینه

همه میگن میري ، اما !

دلم میگه تو می مونی

هنوز عطرت توي خونه س

 خودت خوب اینو می دونی

حمزه زارعی

شروع ...

خداحافظ برو اي عطر بارون

سلام اي خیسیه چشماي گریون

سلام اي ناله هاي قلب تنهام

خداحافظ تموم شدن نفسهام

دیگه حسی نمونده غیر نفرت

امیدم جاشو می سپاره به حسرت

شروع گریه هاي هر شب من

مصادف شد با حس بی تو موندن

چقدر سخته از این خونه جدا شم

یا اینکه باز به عشقی مبتلا شم

چقدر تنهایی با من همصدا شد

که دستام از توو دست تو جدا شد

دیگه عشقی نمونده توو دلامون

خداحافظ حروم شد لحظه هامون

دیگه حسی نمونده غیر نفرت

امیدم جاشو می سپاره به حسرت

شروع گریه هاي هر شب من

مصادف شد با حس بی تو موندن

حمزه زارعی

بهونه

بازم براي موندنت باید بهونه جور کنم

نمی تونم به راحتی از عشق تو عبور کنم

باید بمونی تا دلم بمونه توي دلخوشی

با این کاراي بیخودي آخر دلم رو می کشی

صداي مسموم سکوت توو عشقمون قدم زده

این گریه هاي بی هوا حال منو به هم زده

خسته از این همه غبار که پهنه توي خونمون

آخر این قصه کجاست ؟! کجا میره مسیرمون ؟!

 

حمزه زارعی

سکوت بی توقف

بذار ازاین سکوت بی توقف

همه دلتنگی هامو پس بگیرم

اگه این قصه از آخر شروع شه

شاید از اسم تو رد شه مسیرم

تو طعم خشکسالی رو گرفتی

با قلب تو طبیعت قهر کرده

بدون اینکه فکر چیزي باشم

نبودت این کویرو شهر کرده

هنوزم باورش سخته ولی تو

با این دلشوره ها همدست بودي

تو خوشبختی رو از ریشه سوزوندي

نفهمیدي که توو بن بست بودي !!!

بذار از این سکوت بی توقف

تموم گریه هامو پس بگیرم

اگه این قصه از آخر شروع شه

شاید از اسم تو رد شه مسیرم

حمزه زارعی

 

 غبار تنهایی

گفتم اگه نبینمت می پره فکرت از سرم

بازم ندیدمت ولی نشد که از تو بگذرم

گفتم اگه نبینمت شاید فراموشت کنم

نمیشه تنها بمونم ، نمیشه خاموشت کنم

بعد از تو روزگار من اسیر تاریکی شده

تنهایی و غصه و غم با دل من یکی شده

غبار تنهایی باید محو شه از توي دلم

نذار دوباره بشکنم میون اشکاي خودم

گفتم حالا یه چند روزي برم یه جاي خیلی دور

دیدم که سودي نداره ، جز اینکه چشمام میشه کور

اما نشد که لحظه اي نخوام به یادت بمونم

نشد ترانه اي رو من بی غم چشمات بخونم

بعد از تو روزگار من اسیر تاریکی شده

تنهایی و غصه و غم با دل من یکی شده

غبار تنهایی باید محو شه از توي دلم

نذار دوباره بشکنم میون اشکاي خودم

 

بی وفا کیست؟

 

از وفا پرسیدن بی وفا کیست؟
گفت :
کسی که
تا یادش نکنی
یادت نمی کند...

حافظ


در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
 

حافظ

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند

زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رخ برتاب

چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود

غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر

که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد
 

حافظ

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شرب مدام اندازد

ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال

ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
 

دخترک زشت و پیر مرد

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛

عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

حافظ

یارم چو قدح به دست گیرد

بازار بتان شکست گیرد

هر کس که بدید چشم او گفت

کو محتسبی که مست گیرد

در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا یار مرا به شست گیرد

در پاش فتاده‌ام به زاری

آیا بود آن که دست گیرد

خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گیرد
 

حافظ


نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک

بدین نوید که باد سحرگهی آورد

بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

در این جهان ز برای دل رهی آورد

همی‌رویم به شیراز با عنایت بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد

بسا شکست که با افسر شهی آورد

چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه

چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد

رساند رایت منصور بر فلک حافظ

که التجا به جناب شهنشهی آورد
 

حافظ


سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد
 

حافظ


چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد

تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسیم گره گشا آورد

رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد
 

آن لحظه ای كه عشق را ديدم

آن لحظه ای كه عشق را ديدم

دست خداوند در دستان من بود

 آن لحظه ای که فریاد تنهایی سر دادم

کسی صدای مرا نشنید

یکی با دستهايش شانه هايم را نوازش كرد

تنهااوبودکه باتمنایم گریست

ومرا بيدار كرد

. . .

گونه هايم را بوسيد

بوی ناب بوسه اش در تمام زندگیم پیچید

حال او را گم كرده ام

دراین تنگنای روزگار

آنقدر به خود نگاه كردم

تا اوگم شد ازپس چشمانم چه بی اختیار

حال من و حس ناب مردگی

من وخدایی که مرانمی شناسد به بندگی

من وکسی که خودش را نمی دهد به زندگی

آري گم كردم دستانش را

كور كورانه ميدوم در زندگی

مي خورم بر ديوار غرور

بلند مي شوم با درماندگی

مي پرسم با شرمندگی

كجاست خدا؟

كجا رفت زندگي؟

 گلناز-شهریور 1389                                                                              

 وب گلناز خانووم

حافظ


به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

که خاک میکده کحل بصر توانی کرد

مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر

بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد


گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید

که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد

گدایی در میخانه طرفه اکسیریست

گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور

به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی

طمع مدار که کار دگر توانی کرد

دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی

چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
 

حافظ


سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد
 

حلالم کن

خداحافظ برو عشقم برو که وقت پروازه

 
 

 برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه

 
 

 نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست

 

  نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست

 

  منو تنها بذار اینجا تو این روزای بی لبخند

 
 

 که باید بی تو پرپر شه که باید از نگات دل کند

 

 حلالم کن اگه میری اگه دوری اگه دورم

 
 

 اگه با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم

 

  نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم

 
 

 که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم

 

  فدای عطر آغوشت برو که وقت پروازه

 

  برو که بدرقه داره منو به گریه میندازه

 

  برو عشقم خداحافظ برو تو گریه حلالم کن

 

 

 خداحافظ برو اما عزیز من حلالم کن

خدایا

 

خدایا:

کودکان گل فروش

مردان خانه به دوش

دخترکان تن فروش رامی بینی ؟!

مادران سیاه پوش

روحانیون دین فروش

پدران کلیه فروش

زبانهای عشق فروش

انسانهای آدم فروش,آزادی خواهان دربند و آدم کشان آزاد

همه رامی بینی؟؟

وبرای قضا شدن نمازمان خط و نشان میکشی؟

می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم

که دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد...