خاکستر

چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت

نامهربان من که به ناز از برم گذشت

 

چون ابر نوبهار بگریم درین چمن

از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت

 

منظور من که منظره افروز عالمی ست

چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت

 

آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم

آمد ولی چو باد به خاکسترم گذشت 

 

دریای لطف بودی و من مانده با سراب

دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت

 

منت کش خیال توام کز سر کرم

همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت 

 

جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک

دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت

 

خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید

هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت

 

صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ

هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت

 

خوش سایه روشنی است تماشای یار را

این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت

اشک ندامت

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی

غمم آن نیست كه قادر به غرامت باشی


گل كه دل زنده كند بوی وفایی دارد

تو مگر صاحب اعجاز و كرامت باشی


خانه ی دل نه چنان ریخته از هم كه در او

سر فرود آری و مایل به اقامت باشی


دگرم وعده ی دیدار وفایی نكند

مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی


شبنم آویخت به گلبرگ كه ای دامن چاک

سزدت گر همه با اشک ندامت باشی


می كنم بخت بد خویش شریک گنهت

تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی


ای كه هرگز نكند سایه فراموش تو را

یاد كردی به سلامم به سلامت باشی

 

پیام پرستو

 

بیا که بار دگر گل به بار می آید

بیار باده که بوی بهار می آید

 

هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل

که گل شکفته و بانگ هزار می آید

 

طرب میانه ی خوش نیست با منش چه کنم

خوشا غم تو که با ما کنار می آید

 

نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس

که لاله هم به چمن داغدار می آید

 

دل چو غنچه ی من نشکفد به بوی بهار

بهار من بود آن گه که یار می آید

 

نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل

کجا نهال امیدم به بار می آید

 

بدین امید شد اشکم روان ز چشمه ی چشم

که سرو من به لب جویبار می آید

 

مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم

وگرنه کیست که از آن دیار می آید

 

دلم به باده و گل وا نمی شود، چه کنم

که بی تو باده و گل ناگوار می آید

 

بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی

که گل به دیده ی من بی تو خار می آید 

 

حسرت پرواز

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم

بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم

 

بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند

من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم

 

خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش

چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم

 

بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ

من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم

 

سرم ای ماه به دامان نوازش بگذار

تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم

 

به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی

شکوه های شب هجران تو آغاز کنم

 

با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای

از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم

 

بوسه می خواستم از آن مه و خوش می خندید 

که نیازت بدهم آخر ، اگر ناز کنم 

 

سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش

خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

یار گمشده

گر چشم دل بر آن مه آیینه رو کنی

سیر جهان در آینه ی روی او کنی
 
 
خاک سیه مباش که کس برنگیردت

آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی
 
 
جان تو جلوه گاه جمال آنگهی شود

کایینه اش به اشک صفا شست و شو کنی
 
 
خواب و خیال من همه با یاد روی توست

تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی
 
 
درمان درد عشق صبوری بود ولی

با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی
 
 
خون می چکد ز ناله ی بلبل درین چمن

فریاد از تو گل، که به هر خار خو کنی
 
 
دل بسته ام به باد، به بوی شبی که زلف

بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی
 
 
اینجاست یار گم شده گرد جهان مگرد

خود را بجوی سایه اگر جست و جو کنی
 
 

سایه ی هما

به من ز بوی تو باد صبا دریغ نکرد

ز آشنا نفس آشنا دریغ نکرد

 

چو غنچه تنگ دلی هرگزش مباد آن گل

که بوی خوش ز نسیم صبا دریغ نکرد

 

صفای آیینه ی روی آن پری وش باد

که با شکسته دلان از صفا دریغ نکرد


جفا ز بخت بد خویش می کشم من زار

وگرنه یار به من از وفا دریغ نکرد


حبیب من چه بهشتی طبیب مشفق بود

که دید درد مرا و دوا دریغ نکرد


همیشه بر سر او سایبان دولت باد

که سایه از سرما چون هما دریغ نکرد


چه بخت بود که آن سر کشیده سرو بلند

ز آب دیده ی من خاک پا دریغ نکرد


بر آستان نظر اشک پرده دار دل است

بیا که دیده ی من از تو جا دریغ نکرد


از آن لب شکرینم به بوسه ای بنواز

که سایه با تو چو نی از نوا دریغ نکرد

 

سرشک نیاز

 

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

 

نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

که هر که پیش تو ره یافت بازپس نرود

با نی کسایی

 

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

 

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای

دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

 

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست

ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن

 

ز روزگار میاموز بی وفایی را

خدای را که دگر ترک بی وفایی کن

 

بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست

تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن

 

شکایت شب هجران که می تواند گفت

حکایت دل ما با نی کسایی کن

 

بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم

تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

 

نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست

بیا و با غزل سایه همنوایی کن