بی نشان

زين گونه‌ام كه در غم غربت شكيب نيست

گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست

جانم بگير و صحبت جانانه‌ام ببخش

كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست

گم گشته‌ی ديار محبت كجا رود؟

نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد

ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست

در كار عشق او كه جهانیش مدعی است

اين شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت

وین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام

كاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندليب نيست

شرم و شوق

 

دل می ستاند از من و جان می دهد به من

آرام جان و کام جهان می دهد به من

 

دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است

تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من

 

دلداده ی غریبم و گمنام این دیار

زان یار دلنشین که نشان می دهد به من

 

جانا مراد بخت و جوانی وصال توست

کو جاودانه بخت جوان می دهد به من

 

می آمدم که حال دل زار گویمت

اما مگر سرشک امان می دهد به من

 

چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز

شوقت اگر هزار زبان می دهد به من

 

آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست

مستی ببین که سحر بیان می دهد به من

 

افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق

این بوی زلف کیست که جان می دهد به من

دیر

صد ره به رخ تو در گشودم من

بر تو دل خویش را نمودم من


جان مایه ی آن امید لرزان را

چندان که تو کاستی، فزودم من


می سوختم و مرا نمی دیدی

امروز نگاه کن که دودم من


تا من بودم نیامدی، افسوس!

وانگه که تو آمدی، نبودم من

توتیا

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

 

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

 

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

 

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال

که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

 

تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

 

ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار

که خاک راه تو را عین توتیا دانست

پرواز خاکستر

به جز باد سحرگاهی كه شد دمساز خاكستر؟

كه هر دم مي گشايد پرده ای از راز خاكستر


به پای شعله رقصيدند وخوش دامن كشان رفتند

كسي زان جمع دست افشان نشد دمساز خاكستر


تو پنداری هزاران نی در آتش كرده اند اینجا

چه خوش پر سوز می نالد، زهي آواز خاكستر!


سمندرها در آتش ديدی و چون باد بگذشتی

كنون در رستخیز عشق بين پرواز خاكستر!


هنوز اين كنده را رويای رنگين بهاران است

خيال گل نرفت از طبع آتشباز خاكستر


من و پروانه را ديگر به شرح و قصه حاجت نيست

حديث هستي ما بشنو از ايجاز خاكستر!

 

هنوزم خواب نوشین جوانی سرگران دارد

خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر


چه بس افسانه های آتشينم هست و خاموشم

كه بانگي بر نيايد از دهان باز خاكستر

داستانی دگر

روی تو گلی ز بوستانی دگرست
لعل لبت از گوهر کانی دگرست

دل دادن عارفان چنین سهل مگیر
با حسن دلاویز تو آنی دگرست


ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار
کاین عشق من و تو داستانی دگرست


چو نی نفس تو در من افتاد و مرا
هر دم ز دل خسته فغانی دگرست

تیر غم دنیا به دل ما نرسد
زخم دل عاشق از کمانی دگرست

این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت
گنج غم عشق را نشانی دگرست

از قول و غزل سایه چه خواهی دانست
خاموش که عشق را زبانی دگرست

ازلی

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات

که بر مراد دل بی قرار من باشی

تو را به آینه داران چه التفات بود

چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست

چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

گریه شبانه

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

 

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت 

 

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

 

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

 

امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

 

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

 

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

 

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

 

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت