پرده بردار ز رخ، چهره‏گشا ناز بس است

عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است

دست از دامنت ای دوست، نخواهم برداشت

تا من دلشده را یک رمق و یک نفس است

همه خوبان برِ زیبایی‏ات ای مایه حُسن،

فی‏المثل، در برِ دریای خروشان چو خس است

مرغ پر سوخته را نیست نصیبی ز بهار

عرصه جولانگه زاغ است و نوای مگس است


داد خواهم، غم دل را به کجا عرضه کنم؟

که چو من دادستان است و چو فریاد رس است

این همه غلغل و غوغا که در آفاق بوَد

سوی دلدار، روان و همه بانگ جرس است