سعدی شیرازی
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
سعدی!به روزگاران مهری نشسته بر دل بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰ ساعت توسط محسن دهباشی
|
سلام از بازدیدتون متشکرم.امیدوارم خوشتون بیاد و بازم ازم سر بزنید.راستی نظراتتون خوشحالم میکنه.امیدوارم این وب بتونه شما را با شعر و ادب فارسی بیشتر آشنا کنه.با کپی کردن مطالب هم مشکلی ندارم راحت باشید فقط خواهش میکنم یکبار بخونید بعد کپی کنید.