و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...

به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم!

 

اگر که پنجره را سمت عشق می بستند

بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟!

 

زنی به خاک نشست و به چشممان زل زد

و ما که سایه ی خود را به جا نیاوردیم

 

و قد کشید درون سکوتمان خورشید

و بر جنازه ی یک عشق، سایه گستردیم

 

شما که درد کشیدید، درد را دیدید

به حال ما نرسیدید، ما خود ِ دردیم!

 

خلاصه ی همه ی زندگی ما اشک است

بیا دوباره به آغاز شعر برگردیم