صدای شیونِ باران
در گلوی تشنهٔ ناودان
زار زار
می‌چکید .
      
گفتم :
طوفان ِ چشم‌های تو
وزیدن گرفته است .
سکوت مکن ، که سکوت ،
پیام نارس ِ گنگی است ...
       
آسمان دیدهٔ خود را نگاه کن ،
ابری‌ست !
دست مرا بگیر ،
آفتاب ،
خواهد بارید ،
و عشق ،
هراس ِ رنج ِ جدایی را
از خاطرات خستهٔ ما ،
خواهد زدود .
       
از آفت زمانه بپرهیز خوب من
تعجیل کن !
جای درنگ نیست ،
سیاهی در راهست ،
و این جهان ِ دهشت‌زای
بی عشق
محنت سرایی‌ست نکبت بار .
انباشته از دروغ و تباهی .
لبریز از تعفن حرص .
          
در انتظار چه هستی ؟
تردید ،
سنگِ راهی‌ست
برای رسیدن .
   
اکنون ،
به غیر مأمن عشق ،
جان پناهی نیست .
 
یک روز .
در این پلیدِ زمستانِ مرگ آیین ،
باد بهار ،
بر تو خواهد وزید .
سبز خواهی شد .
و رنگین کمانی ،
جوانه خواهد زد ،
از دست‌های تو .
 
در انتظار معجزه منشین
اینک باید راهی شد .
اُمید نیست به این خیل خفتگان ؟!
با من بیا
بگذار تا حادثهٔ عشق را
بسرایم .
حیف است
که این سروده ،
ناتمام بماند .
عشاق منتظرند !
برخیز !
شتاب کن !
نوبت به ما رسید ،
تا جاودانه کنیم ،
عاشقان جهان را .
        
              

 اسفند ۱۳۹۰